#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستپنجاهنهم 🌺
امکان نداره اون باشه وگرنه بهمون میگفت اینجا کار داره،چه دلیلی داره دزدکی داخل بشه؟
الان میفهمم اینجا چه خبره،دلو به دریا زدمو با ترس در رو فشار کوچیکی دادمو با دیدن مردی که خونی توی کلبه افتاده بود هینی کشیدم،کمی که دقت کردم لباساش به چشمم آشنا اومد،انگار آرات بود،با این فکر بی درنگ و بدون اینکه کفشامو دربیارم پریدم توی کلبه و با دیدن آرات که دراز به دراز افتاده بود کف کلبه و نفس نفس میزد نفسم توی سینه حبس شد!
تموم صورتش غرق در خون بود به زور میشد صورتش رو تشخیص داد،انگار که سرش شکسته بود،با دیدنم که مات برده بالای سرش ایستاده بودم تک سرفه ای کرد و از درد دست روی پهلوش گذاشت و یکی از زانوهاشو جمع کرد توی شکمش و زیر لب گفت:-درو ببند!
همه ی اینا توی چند ثانیه اتفاق افتاد نفهمیدم چطوری درو بستم و نشستم بالای سرش:-چی شده؟
-فرهان...دنبال دست نوشته و بنچاقه،مبادا بهش بدی،فهمیدی؟
تند تند سری به نشونه مثبت تکون دادم،قطره ی اشکی از چشمام سر خورد روی صورتش:-هنوز نمردم که گریه زاری راه انداختی،یالا یه تیکه پارچه بیار سر و صورتمو پاک کنم بعد زود از اینجا برو ممکنه دوباره برگردن!
-کیا؟
-آدمای فرهان،انقدر بزدله که خودش جلو نیومد وگرنه زندش نمیذاشتم!
هنوز حرفش تموم نشده بود که با ضربه محکمی به در کلبه خورد جیغ بلندی کشیدم و صدای فرهان توی گوشم زنگ خورد:
-چی شد؟رفتی پیش زن ها قایم شدی،جرات داری بیا بیرون،ببینم چطوری میخوای خان عمارت آقام بشی!
با لگد دیگه ای که به در خورد نگاهی به آرات انداختمو توی خودم جمع شدمو با فاصله از در نشستم آرات به سختی نیم خیز شد و چاقویی که براش خریده بودمو محکم توی دستش گرفت و پشت دیوار کنار در کمین گرفت،با دیدن رگه های خون روی چاقو از ترس نزدیک بود پس بیفتم یعنی کسی رو کشته بود؟
با صدای فرهان چشم از چاقو گرفتم:-اگه مردی بیا بیرون بیا ثابت کن لیاقت خان بودن رو داری!
با این حرف آرات در کلبه رو باز کرد اما از جاش تکون نخورد،فرهان لگد دیگه ای به در کوبید و با باز شدن در چشمای به خون نشستش توی نگاهم گره خورد...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻