eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 نگاه چپ چپی بهش انداختم خنده دندون نمایی کرد و گفت:-میرم غذای اون مردیکه رو بدم تا وقتی عمو سرپا شه باید زنده بمونه! سری تکون دادمو دستامو گرفتم جلوی دهنم و سعی کردم با حرارت نفس هام گرمشون کنم نمیدونم به خاطر سرمای هوا بود یا اضطراب هم کلام شدن با آرات اما حسابی لرزم گرفته بود،دویدم سمت مهمونخونه و خودمو رسوندم پیش آقام و پاهامو‌ دادم زیر پتو،با چشمایی خمار نگاهی بهم انداخت و لبخند کمجونی روی لبش نشوند:-بهتری آقاجون؟ سرش رو به معنی مثبت تکون داد و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد پرسید:-خواهرت کجاست؟هنوزم نمیخواد منو ببینه؟ با غم ازش رو گرفتمو چشم دوختم به پارچه روی کرسی:-آقاجون مگه میشه نخواد شمارو ببینه میدونین که لیلا به خاطر عروسیش حالش خوب نیست! -میدونم دختر اینو من از هر کسی بهتر میدونم،منم یه زمانی خیال میکردم هیچ وقت نمیتونم با آنات ازدواج کنم،اون روزا حالم حتی از الانم بدتر بود،شما تموم زندگی منین خیلی برام سخته که میبینم اینجوری زجر میکشین و کاری از من ساخته نیست! پتو رو کشیدم روشو گفتم:-پس سعی کنین زودتر خوب شین،چون همه ما بهتون احتیاج داریم! لبخندی زد و اشاره ای کرد که سرمو جلو ببرم و بوسه ای روی پیشونیم نشوند! دلم میخواست در مورد لیلا همه چیز رو‌به آقاجون بگم قبل از اینکه فرهان یا عمه تموم ده رو پر کنن،اما میترسیدم،با صدای در و پشت بندش داخل شدن آیاز بوسه ای روی دستای آقام نشوندمو از اتاق بیرون رفتم! خدارو شکر رابطه آیاز و آقام خیلی خوب شده بود،اما هنوز شرمندگی توی حرکات و رفتارش موج میزد،همه سعی کرده بودن با شرایط به وجود اومده خودشون رو وفق بدن حتی بی بی که با اینکه هوشش سر جاش نبود و به خاطر شوکه وارد شده بهش همه چیز رو با هم قاطی میکرد مدام دستور میداد برای نوه اش اسپند دود کنن فقط منو لیلا بودیم که هنوز آیاز به عنوان برادر نپذیرفته بودیم،خودش هم خوب میدونست چرا! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 حتی دیگه سعی نمیکردم صدای گریموکنترل کنم وزارمیزدم وفکرکنم حق داشتم که انقدربی قراربشم کم چیزی نبودمن تنهاکس وهمه کسموازدست داده بودم ...پدرمن مرده بودوامروزفهمیده بودم اگه خودشو سپربلای بابانادرنمیکردپدرمن الان زنده بود...کنارم بود...بااینکه الان همه چی داشتم یه پدرخوب یه خونه گرم یه تکیه گاه که سعی میکردسریع ترباهم ازدواج کنیم وخوشبخت بودم امامن حاضربودم تمام این خوشبختی هاروبدم ودوباره کنارپدرم باشم! همینطورگریه میکردم که یدفعه به خودم اومدم ودیدم فرهود مقابلم روزانوهاش نشسته نگاهش کردم که باتعجب پرسید:چی شده؟چراداری گریه میکنی؟ یه باردیگه بغضم شکست ومن هم صدای شکستنش رو رهاکردم که فرهودپرسید:پاکان ناراحتت کرده آره ؟ حتی توان اینونداشتم که باسرم جواب منفی بدم یدفعه فرهودخواست بلندشه ومن فهمیدم که میخوادبه دنبال پاکان بره بخاطرهمین سریع گوشه استین کتش روگرفتم ومانعش شدم دوباره به حالت قبل برگشت واینباردستشوجلوآوردکه اشکهام روپاک کنه ومن نمیدونم چراصورتش هم جلومیومد!!؟؟؟حتی قدرت اینونداشتم که پسش بزنم یاحداقل خودموکناربکشم چون میدونستم نیت خوبی نداره...تودلم خداخدامیکردم که یه بلای آسمونی روسرش نازل بشه یابه هرجوردیگه ای ازمن دوربشه چون من خشکم زده بودواونقدرذهنم درگیرحقیقت های آشکارشده بودکه حتی دیگه قادرنبودم خودم رو از خطراحتمالی فرهوددورکنم...دستشوکشیدعقب اماصورتش همچنان نزدیک میومدخیلی آروم ...وچشماش هم آروم آروم بسته میشدن ومن هم هنوزمثل یه مجسمه سنگی خشکم زده بود...تمام فاصله هاداشت ازمیون میرفت ومن چراتکون نمیخوردم؟همیشه درمقابل پاکان گاردمیگرفتم حالا اماهمینطورنشسته بودم؟حالا حتی قدرت تکون خوردنم نداشتم وفقط منتظربودم که خودخدانجاتم بده ازکابوسی که فرهودتوسرش داشت ...یدفعه فرهودعقب کشیده شد.نگاهم روپاکان ثابت موند...به لحظه نکشیدکه مشت محکمی حوالی صورت فرهودکردوفریادزد:داشتی چه غلطی میکردی؟.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻