#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستچهلم 🌺
یخ کرده رفتم سمت اتاق آیاز و ضربه ای به در کوبیدم و همراهشون برگشتم به مهمونخونه،حالا دیگه جو کمی آروم تر شده بود و به جز نگاه های نگران آرات،که منظورش رو خوب میفهمیدم کسی چیزی نمیگفت،احتمالا داشتن مراعات حال لیلا رو میکردن،آخه از وقتی فهمیده بود دختر واقعی آقام نیست رفتارش تغییر کرده بود،انگار کنار ما معذب بود و این زندگی رو حق خودش نمیدونست و با اینکه به روی خودش نمیاورد اما خوب میدونستم از مرگ سهیلا وحسین حسابی ناراحته،حقم داشت آخه اونا پدر و مادر واقعیش بودن عزاداری که نه اما شاید به حالشون دل میسوزوند،به هر حال آقام سعی میکرد جلوی لیلا از شرایط ده حرفی به میون نیاره،چون اگه لیلا میفهمید مردم ده به خاطر حضور اون توی آبادیشون انقدر عصبانی اند یک لحظه هم آروم نمیگرفت،حتی شاید خودش رو از بین میبرد و آقام به سلامتی ما بیشتر از هر چیزی اهمیت میداد!
مضطرب تکه ای نون برداشتمو توی کاسه آبگوشت تلیت کردم با اینکه اشتهایی نداشتم اما حوصله ی شنیدن غرولندای آنامو هم همینطور،چند دقیقه ای گذشت و همه مشغول خوردن بودیم که عمو مرتضی هول زده داخل مهمونخونه شد،کلاه از سرش برداشت و در حالیکه داشت از ترس میلرزید گفت:
-بدبخت شدیم آقا،بدبخت شدیم،رعیت رم کردن دارن درو از جا در میارن،تنهایی جلو دارشون نیستم،کسی هم توی عمارت نداریم تموم نوکرا رفتن با اونا!
با این حرف مردا بی درنگ از جا بلند شدن و دویدن سمت حیاط،با یادآوری خاطرات سوختن حسین و مردن سهیلا ترسیده خودمو چسبوندم به آنام،لیلا هم رنگ به رو نداشت و با ترس به در مهمونخونه خیره مونده بود،انگار هر لحظه احتمال میداد مردم بیان و مثل دفعه پیش کشون کشون ببرنش بیرون و قصد جونش رو کنن،نکنه واقعا دوباره پی لیلا اومده باشن؟
با این فکر لب به دندون گزیدمو خودمو رسوندم به در و کم کم صدای آنام که داشت لیلا رو دلداری میداد میون همهمه جمعیتی که با بیل و چماق بیرون ایستاده بودن گم شد،آقام دستش رو گذاشته بود روی سینشو عمو آتاش سعی داشت بفهمه چی شده،عصبی داد کشید و گفت:-چه خبرتونه؟باز چی شده؟اینبار اومدین جنازه کیو بندازین گوشه این حیاط و برین؟به شما هم میشه گفت آدم؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالامامرضاجان
#آقاجانسلام
#عاشقانِامامرضا
http://eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c
امام رضائی باشی نیای تو این کانال
بعیده
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊