#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستچهلدوم 🌺
-راست میگه آتاش خان،ما همه خوب میدونیم خان ده بالا خواهر زاده شماس پس چرا کاری نمیکنی؟چرا ازش نمیخواین آب چشمه رو روی رعیتتون باز کنه،اون که بی آبرویی نکرده مردمش به حرفش گوش نکنن،مگه اینکه با هم هم دست باشین،رعیت ده بالا برای زمینا نگهبان گذاشتن اگه بنچاق نداده کسی آب ببره با تپانچه میزننش،
به پای سید رضا هم شلیک کرده،بیچاره فقط رفته بود پی الاغش، شما اصلا به ما فکر میکنین که ما به فکر شما باشیم؟ بهتره دیگه نقش بازی نکنین ما میریم شب با مشعل برمیگردیم اگه آدمی توی این عمارت بود همه جا روبه آتیش میکشیم!
اینو گفت و چوبش رو بالا برد و به بقیه دستور داد که حیاط رو خالی کنن،با چشمای گریون به عمو که مات برده توی همون حالت مونده بود و آقاجونم که هنوز سینه اش رو میفشرد نگاه میکردم که هل خوردم به سمت دیوار،لیلا خشمیگین از در بیرون رفت و داد کشید:-چی از جونم میخواین؟یعنی وجود من انقدر برای شما دردسره؟باشه بیاین منو آتیش بزنین،نه اصلا چرا آتیش بیاین با سنگ بکوبین به سرم،زورتون همینقدره فقط ضعیف کشی میکنین و دم از غیرت میزنین،مگه من چه گناهی کردم؟خیال کردین خودم میخواستم سرنوشتم اینطوری بشه؟
شوک زده به لیلا خیره شده بودم که آنام از یک طرف و آیاز از طرف دیگه دستش رو گرفتن و دوباره برگردوندن توی مهمونخونه،تا حالا اینجوری ندیده بودمش:-با توام دختر نکنه کر شدی؟
با دادی که آنام زده از شوک خارج شدم:-پاشو لیوان آب رو از توی سفره بیار!
سری تکون دادمو دویدم سمت سفره و لیوان رو آوردم،لیلا داشت مثل بید میلرزید،آنام کم مونده بود به گریه بیفته و آیاز وحشت کرده دست روی سر گذاشته بود و بالای سرش رژه میرفت...
اوضاع بدی بود آقاجون و عمو و بقیه برگشتن به مهمونخونه،دیگه برام روشن شده بود همه چیز زیر سر فرهانه،بلاخره انتقامش رو از من گرفته بود،همه گمون میکردن این درگیری به خاطر لیلاست خبر نداشتن از حماقتی که من کردم همچین بلایی به سرمون نازل شده!
با بهتر شدن حال لیلا آقاجون نفس راحتی کشید و گفت:-بلند شین بار و بندیلتون رو ببندین باید تا شب نشده از این خراب شده بزنیم بیرون،این جماعت دیگه به هیچ کس رحم نمیکنن طاقت یه بدبختی جدید رو ندارم!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالامامرضاجان
#آقاجانسلام
#عاشقانِامامرضا
http://eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c
امام رضائی باشی نیای تو این کانال
بعیده
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊