#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستچهلششم 🌺
حقشون بود یکی مثل فرهان خان دهشون بشه،مردک دیوونه به خاطر لجبازی آب ده رو روی این همه آدم بسته بود،هیچوقت انقدر ازش متنفر نبودم!
-الان برنامت چیه خان داداش؟همه ما که توی اون کلبه جا نمیشیم،باید از الان فکری بکنیم!
آنام سربلند کرد و با صدای گرفته ای گفت:-میتونیم بریم ده پایین اونجا به اندازه هممون جا هست!
آقام نفسی بیرون داد و گفت:-نه قرار نیست دستمونو جلوی بقیه دراز کنیم،این همه توی رفاه بودیم با هم از پس این یکی هم برمیایم،شده خودم کارگری کنم براتون خونه مناسبی پیدا میکنم تا همه کنار هم بمونیم!
آیاز ابرویی بالا انداخت و گفت:-حق با خانه،من از بچگی میون رعیت بزرگ شدم،راه و چاهشونو بلدم،با همدیگه میتونیم از پسش بر بیایم...تازه کلبه بی بی حکیمه هم خالیه مطمئنم محمد اونو در اختیارمون میذاره، میتونیم چند نفرمونم تا درست شدن اوضاع اونجا زندگی کنیم،اینطوری جا برای بقیه هم بیشتر میشه!
با این حرفا غصه بدی توی دلم افتاد،دوست نداشتم آقامو توی یه همچین شرایطی ببینم،همه این اتفاقا تقصیر من بود،کاش هیچوقت با فرهان لجبازی نمیکردم،تو همین فکرا بودم که با حس سنگینی نگاهی سر بلند کردمو نگاهم میخ نگاه آرات شد،با دیدن حلقه اشک توی چشمم اخمی کرد و ابرویی بالا انداخت،حتما میخواست دوباره بهم بفهمونه که مقصر نیستم و نباید خودمو ناراحت کنم اما مگه میشد؟
بینیمو بالا کشیدمو اشکامو پس زدم و لبخند مهربونی رو به لیلا زدم،خدا روشکر حداقل این اتفاقا باعث شده بود خواهرم رو دوباره پیدا کنم،با فشار دستش ته دلم قرص شد،خدا رو شکر همدیگه رو داشتیم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻