#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستچهلنهم 🌺
صبح خروس خون با تابیدن اولین اشئه خورشید از جا بلند شدم،دیشب تموم فکرامو کرده بودم،تکه کاغذی از وسایل آقام بیرون کشیدمو روش نامه عذرخواهیمو نوشتمو از فرهان خواستم که از خر شیطون پیاده بشه،کاغذ رو تا زدمو گرفتم توی مشتم،میخواستم هر جور شده برسونمش به دست فرهان،دیگه نه غرورم مهم بود و نه آینده ای که دوست داشتم با آرات بسازمش،هر چند آراتم که به من علاقه ای نداشت،اگه داشت که بعد از گفتن اون حرفا حداقل یه چیزی بهم میگفت که بفهمم اونم منو دوست داره،وقتی به روی خودش نمیاره معنی خوبی نمیده!
گیوه هامو پوشیدمو آروم در کلبه رو باز کردمو زدم بیرون،میخواستم نامه رو بدم مشتی،حتما اون میتونست برسونتش به دست فرهان!
پامو از کلبه گذاشتم بیرون و راه افتادم سمت کلبه اش اما هنوز چند قدم برنداشته بودم که صدای آشنایی توی گوشم زنگ خورد:-خیر باشه کجا داری میری این وقت صبح؟
آرات بود،این وقت صبح اینجا چیکار میکرد!
نامه رو پشت سرم گرفتمو به سمتش چرخیدم:-خوابم نبر اومدم یکم هوا بخورم،تو اینجا چیکار میکنی؟
چند قدم بهم نزدیک شد و گفت:-منتظرم تا خان عمو بیدار بشه باهاش حرف مهمی دارم!
کنجکاو پرسیدم:-چه حرفی؟اتفاق جدیدی افتاده؟
نزدیک تر شد و زل زد توی چشمام و ابروهاش رو انداخت بالا و جدی گفت:-نه،میخوام برم ده بالا تا با خواهر زادش صحبت کنم خواستم در جریان باشه!
همونجور که مات نگاهش بودم با ترس لب زدم:-با فرهان؟بهتره...خودتو سنگ رو یخ نکنی،اون از تو خوشش نمیاد که حرفتو گوش کنه!
چشماشو ریز کرد و پرسید:-مگه من گفتم میرم التماسش کنم؟در ضمن چرا از من خوشش نمیاد؟
نگاهی به اینطرف و اونطرف انداختم،چی باید بهش میگفتم،میگفتم چون میدونه من عاشق تو ام و به خاطر توئه که بهش جواب رد دادم؟
توهمین فکرا بودم که نامه از دستم کشیده شد و آرات چرخید به سمت مخالف و نامه رو باز کرد و شروع کرد به خوندنش...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻