#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستچهلپنجم 🌺
چند دقیقه ای گذشت و آقام بغض کرده از در عمارت بیرون اومد و رو به عمو مرتضی که شونه هاش داشت میلرزید گفت:
-چته عمو مرتضی؟مرد که گریه نمیکنه،قرار نیست بریم اون دنیا که اینجوری میکنی!
عمو مرتضی دستمال توی دستشو کشید به چشماش و بدون اینکه سربلند کنه گفت:-دور از جونتون آقا،حالا ما بدون شما چطور زندگی کنیم؟
-نگران نباش عمو مرتضی،خیال کردی بعد از این همه سال وفاداری دست خالی میذارمت؟
هر ماه میدم مقرریتو میدم قاسم برات بیاره تو نبودمون مراقب عمارت و مرغ و خروسا هم باش،هر چقدر خواستی ازشون ببر خوش و حلالت!
-آقا از این حرفا نزنید به خدا دلم میگیره،به خدا به خاطر این مسائل ناراحت نیستم،بعد این همه سال بهتون عادت کردم دلتنگتون میشم!
آقام لبخند مهربونی بهش زد و دستی پشت سرش کشید:-صبر داشته باش عمو فعلا خودمون هم آواره شدیم اگه ان شاالله قسمت بشه و بریم جایی مستقر بشیم حتما آدم میفرستم دنبالت،خیال کردی بدون تو خواب به چشمای ما میاد؟
عمو مرتضی خم شد و بوسه ای روی دست آقام نشوند و گفت:-خدا از بزرگی کمتون نکنه آقا!
با این حرف آقام برگشت و نگاه آخرش رو به عمارت انداخت و پرید بالای گاری و عمو آتاش هم پشت سرش اومد و به گاریچی دستور حرکت داد!
همه ماتم گرفته بودن،مشخص نبود آخر و عاقبتمون چی میشه،اینطور که از آقام شنیده بودم مقداری پول براش مونده که حتی برای خرید یه کلبه هم کافی نیست،کسی هم حاضر به خرید عمارت نبود ،انگار همه به کل آقامو طرد کرده بودن!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻