eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 و همونجا بغضش ترکید:-میدونی چقدر نگرانت بودم،هیچ وقت خودم رو به خاطر تنها گذاشتنت نبخشیدم... همون شبی که سرت زخم شد دزدیدنت تموم این پونزده سال نگرانت بودم اما دلم گواهی میداد که زنده ای،هیچ وقت از برگشتنت نا امید نشدم پسرم،آیاز دوباره اشکاشو پس زد و اینبار اون آنامو بوسه ای پشت دست آنام نشوند و به گفتن کلمه ی معذرت میخوام اکتفا کرد... معذرت میخواد،انگار تموم اون بلاهایی که سرمون آورده رو از یاد برده،اشکامو پاک کردمو به جای اون اخم بزرگی روی پیشونیم نشوندم! آنام بعد از چند دقیقه ای که توی آغوش آیاز بود شوک زده خودش رو بیرون کشید و نگاهی به چهره اش انداخت:-لیلا؟اونم همه چیز رو میدونه؟نکنه شما دوتا... با این حرف سرمو زیر انداختمو از اضطراب لبمو به دندون گزیدم و دعا میکردم آیاز از بارداری لیلا چیزی نگه که به جای اون عمو توی موهاش فرو برد و خجالت زده گفت: -نگران نباش،نذاشتم کار به اونجا ها بکشه،زود همه چیز رو فهمیدیم،خودم با لیلا صحبت میکنم. آنام نگران نگاهی به صورت آیاز انداخت و رو به عمو گفت: -حتما خیلی اذیت میشه،آخه این بار بار اولی نیست که توی کارش گره می افته! پوزخندی روی لبم نشست،آره دفعه اولش نبود همش هم تقصیر آیاز خان بود،برادر خودش،چطور میتونست با این همه کاری که کرده بود هنوزم کنارمون بمونه و در حقمون برادری کنه؟یعنی عذاب وجدان نمیگرفت؟ اگه حال بد آنام نبود همه چیز رو بهش میگفتم،میگفتم باعث تموم بدبختیامون همین پسریه که رو به روت نشسته... اما حیف که نمیشد! -میخوام برم خودم با لیلا صحبت کنم،باید بدونه ما همه کنارشیم! -نیازی نیست الان شرایط لیلا حساسه بذار تنها باشه به علاوه مادری که خودش انتخاب کرده کنارشه مطمئنن خودش آرومش میکنه تو به فکر سلامتی خودت باش! آنا رو به عمو سری تکون داد و دستشو به سمت آیاز دراز کرد:-کمکم میکنی با هم بریم پیش آقات؟ آیاز چشمی گفت و با همراهی آنام راهی مهمونخونه شدن،هنوز حال آقام چندان خوب نشده بود اما آنام امید داشت گفتن همین حرفا باعث بشه مثل خودش حال بهتری پیدا کنه! *** -آنا کافیه دیگه بیا بریم بقیه کاراش رو ننه حوری انجام میده! -نمیشه دختر بعد از این همه سال پسرم رو پیدا کردم میخوام با دستای خودم براش درستش کنم بچه که بود یه کاسه از این حلوا رو تنهایی میخورد میدونم حتما خوشش میاد. -خودمو کشیدم روی میز و لب ورچیدم:-آنا داره کم کم حسودیم میشه ها،هنوز دو روز نیست پسرتو پیدا کردی دیگه به من توجهی نمیکنی،انگار نه انگار که منم هستم! -این حرفا چیه میزنی دختر،تو دیگه خانومی شده برای خودت،سهم تو و لیلا سواس،دخترم چند روزیه از اتاقش بیرون نمیاد میخوام به بهونه این حلوا هم شده برم و یه سر بهش بزنم،خیلی نگرانشنم،میدونم الان چه حسی داره منم یه زمانی خیال میکردم هیچوقت دیگه نمیتونم به آقات برسم میگفتن بهم حرومین! مضطرب از میز پایین پریدم:-نه آنا تو نرو،میترسم دوباره سهیلا خاتون اذیتت کنه،بذار من براش میبرم! -نمیشه تا خودم نبینم خیالم راحت نمیشه! مطمئن بودم اگه آنام حال لیلا رو ببینه میفهمه یه چیزی رو پنهون میکنه،اگه بفهمه آبستنه چی؟خدایا اون موقع دیگه توی عمارت غوغا به پا میشه،کم و بیش از حال لیلا با خبر بودم،حتی یک مرتبه دیده بودم لب چاه ایستاده و اگه آیاز به موقع نرسیده بود ممکن بود بلایی به سر خودش بیاره،حال آیازم دست کمی از اون نداشت با این که هنوز بهش حس خوبی نداشتم اما میدیدم چطور نگران لیلاست،یکی دو بار دیده بودم که میخواست به عمو همه چیز رو بگه اما آرات نذاشته بود،چون اون بهتر از همه از قوانین عمارت با خبر بود،میدونست اگه کسی خبر دار بشه لیلا به این راحتی بخشیده نمیشه،از طرفی هم میدونستیم با جلو اومدن شکمش کم کم رازمون بر ملا میشه،اما دنبال فرصت میگشتیم تا بدون اینکه دردسری درست بشه،خودمون همه چیز رو حل کنیم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 "آیه" مدتی ازاومدن آرمان وفرنوش به مهمونی میگذشت که دوستای پاکان به سمتش اومدن واونوبه اجباربه پیست رقص بردن وپاکان تاآخرین لحظه نگاهش رومن بودمطمئن بودم دلیل حساسیت هاش فرهوده ونمیخوادمنوتنهابذاره وبخاطراینکه خیال پاکان راحت بشه بلندشدم وکنارصندلی بابانشستم تاحداقل خیالش راحت باشه که کناربابائم...به پاکان ورقصیدنش نگاه میکردم به اینکه چقدرقشنگ میرقصید.که یدفعه نگاهم به باباخوردمسیرنگاهشوکه دنبال کردم رسیدم به فرنوش وآرمان.نگاه غم زده وحسرت آلودش روبه عروس ودامادمجلس دوخته بودوقتی متوجه سنگینی نگاهم شدطوری که بشنوم گفت:منم باعشق ازدواج کردم امایه عشق یه طرفه ازحرص اینکه هیچ کلمه ای برای التیام بخشیدن زخم های روحش نمیتونستم به زبون بیارم فقط دندون هام روباتمام قدرت بهم فشردم.بابادوباره لب بازکرد:زن من خوب نبود...پاک ونجیب نبود...پسرمم مثل اون شد...خیلی ناراحتم که پاکانم شبیه اون شد...خیلی... لبخندی زدم واینبارچون دهنم پرازحرف بودلب بازکردم:باباناراحت نباش چون پاکان عوض شده پاکان دیگه اون کسی که قبلا می‌شناختی نیست اگه عوض نمیشدمنم هیچوقت بهش علاقه مندنمیشدم... بدون اینکه بفهمم به علاقم اعتراف کرده بودم وبابا یه‌دفعه باچشمای گردشده نگاهم کردوپرسید:چی گفتی؟ ازخجالت سرموانداختم پایین وباصدایی که خودمم به زور می‌شنیدم گفتم:من پاکانودوست دارم -یعنی توئم به ازدواج باپاکان راضیی؟ سرمو همون طورکه به سمت پایین بودچندباربه نشانه مثبت تکون دادم که باباگفت:امامن نمیتونم به پاکان اعتمادکنم وتوروبسپرم بهش بااینکه پسرمه امامیدونم لیاقتتونداره اگه اذیتت کنه چی؟ اگه دو روز دیگه علاقش تموم بشه؟اونوقت بایدجواب باباتوچی بدم بابات قبل مرگش توروبه من سپردمن چطوری ریسک کنم اگه پس فردا پاکان توزندگی اذیتت کنه تواون دنیابابات یقه منونمیگیره بگه مردحسابی من بخاطرتوجون شیرین‌مودادم ودخترموتنهاگذاشتم اونوقت تودخترمنودستی دستی بدبخت کردی....... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻