هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتسوم🪴
🌿﷽🌿
همه فاميل در خانه پدر مرادى جمع شده اند، آنها خوشحال هستند كه اين افتخار بزرگ نصيب فاميل آنها شده است. مهمانى بزرگى است. امشب همه، براى شام، در اينجا هستند.
آن طرف را نگاه كن! دختران فاميل سر راه مرادى ايستاده اند، اكنون ديگر همه آرزو دارند كه مرادى به خواستگارى آنها بيايد. مرادى ديگر يك جوان معمولى نيست. او به شهرت رسيده است و نماينده مردم يمن است. اين مقام بزرگى است.
پدر رو به پسر مى كند و مى گويد:
ــ پسرم! من به تو افتخار مى كنم.
ــ ممنونم پدر!
ــ وقتى به كوفه رسيدى سلام همه ما را به امام برسان و وفادارىِ همه ما را به او خبر بده.
ــ به روى چشم! حتماً اين كار را مى كنم به امام مى گويم كه همه شما سراپا گوش به فرمان او هستيد و حاضريد جان خود را در راه او فدا كنيد.
دود اسفند همه جا را فرا گرفته است. همه براى بدرقه نمايندگان خود آمده اند. وقتِ حركت نزديك است. جوانان همه دور مرادى جمع شده اند. هر كس سخنى مى گويد:
مرادى جان! تو را به جان مادرت قسم مى دهم وقتى امام را ديدى سلام مرا به او برسانى.
رفيق! يادت نرود; ما را فراموش نكنى! مسجد كوفه را مى گويم. وقتى به آنجا رسيدى، براى من هم دو ركعت نماز بخوان. خودت مى دانى كه دو ركعت نماز در آنجا ثواب حج را دارد.
برادر مرادى! از قول من به امام بگو كه همه جوانان يمن گوش به فرمان تو هستند.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسوم🌺
✨﷽✨
اخمامو در هم کردمو گفتم:-اون بار تقصیر من نبود،درضمن اون مرغه حقش بود چون نازگل رو اذیت میکرد، اصلا تو به کارت برس میخوام مشقام رو بنویسم!
با خنده سری تکون داد،کاغذ رو جلوی روم گذاشتم و نگاهی به سرمشقی که لیلا برامنوشته بود انداختم،چقدر از نوشتن بدم میومد مخصوصا اینکه محمد سواد نداشت...
از فکرش لبخندی روی لبم نشست قلم رو به دهانم نزدیک کردمو با شیطنت پرسیدم:-آبجی فرهان پسر عمه فرحناز که خوشتیپه چرا ردش کردی من که ازش خوشم میاد...
مکثی کردمو ادامه دادم:-میدونی تا تو ازدواج نکنی منم نمیتونم عروس شم،بی بی میگه آنام تو سن و سال تو بود که منو به دنیا آورد...
نگاهی به چهره بیخیال لیلا انداختم و ادامه دادم:-شاید احمد کس دیگه ای رو دوست داشته باشه اونوقت منم باید به پای تو بسوزم،دلت برای من نمیسوزه لا اقل برای محمد بسوزه!
برافروخته ابرویی بالا انداخت و چرخید سمتم:
-هیس،مگه نگفتم اسمش رو نبر،کی گفته من دلباخته ی اونم؟فقط نمیخوام عروسی کنم همین،نگران نباش محمد پا پیش بذاره خودم با آقاجون صحبت
میکنم بذاره عروس بشی،حالا سر مشقی که بهت دادم رو بنویس!
کلافه چشم چرخوندم سمت سقف و نفسم رو پر صدا بیرون دادم و نگاهمو دوختم به برگه کاغذ رو به روم و مشغول نوشتن شدم...
کاش به جای این کارا میشد همراه آقام و عمو برم سر زمینا،اونجا میتونستم محمد رو هم ببینم،پسر سر به زیری بود وقتی بهش نزدیک میشدم دست و پاش میلرزید درست برعکس پسرای عمارت ما، منم از همینش خوشم میومد مجال پرو بازی رو برام فراهم میکرد،اون نگاه عسلی رنگ و موهای طلاییش که زیر نور آفتاب میدرخشید،دلم رو برده بود،هنوز از حسش خبر نداشتم اما میدونستم نسبت بهم بی تفاوت نیست!
به زور چند خطی نوشتمو کم کم چشمام گرم خواب شد...
نمیدونم چقدر گذشت که با صدای لیلا سر از کاغذ برداشتمو دستی به چشمام کشیدم،هوا تاریک شده بود یه چند ساعتی خوابیده بودمو بدنم حسابی خشک شده بود:-هان؟چی شده؟
-اه اه ببین آب دهنت تموم کاغذ رو برداشته پاشو ببینم،همه سر سفره منتظر جنابعالی ان!
-هوف آبجی من خستم خوابم میاد!
-پاشو بی بی ازم خواست بیدارت کنم میدونی که آقاجونم چند روزیه عصبانیه بهتره بهونه دستش ندی!
سر بلند کردمو گردنمو به چپ و راست تکون دادم:-خیلی خب ،حالا نه که بی بی بدون من غذا از گلوش پایین نمیره!
روسریمو انداخت طرفم و گفت:-به جای بلبل زبونی کردن بیا شامت رو بخور بعد بیا بخواب!
همینطور نامرتب روسری رو روی سرم انداختمو از جا بلند شدم خواستم نازگل رو بغل بگیرم که با چشم غره ای که لیلا رفت بیخیال شدمو یک چشمی بقیه مسیر رو ادامه دادم...
با ورودم به مهمونخونه عمو آتاش با دیدن سر و وضعم خنده بلندی کرد:-این چه سر و وضعیه دختر گمون کردم یکی از کولی های ده پایین اومده!
-خواب بودم عمو جون به زوربیدارم کردن!
بی بی اخم ریزی کرد و گفت:-بشین دختر غذات رو بخور بعد هر کاری خواستی انجام بده درست نیست به سفره بی احترامی کنی!
سری تکون دادمو زیر چشمی نگاهی به آنام انداختم و لقمه ای گرفتم چقدر چهره اش ناراحت به نظر میرسید!
لقمه رو گوشه لپم گذاشتم و نگاهمو چرخوندم رو چهره آقام بازم اخماش توی هم بود،معلوم نبود چه خبر شده آقام هیچوقت اینجوری عصبی نبود اما توی این دو روز...
صداش رشته افکارمو برید:-شامتون رو که خوردین بقچه هاتون رو ببندین فردا راهی شهر میشین!
با فکر اینکه زمانی که خواب بودم این تصمیم گرفته شده دست از جویدن کشیدمو با چشمای گرد به لیلا نگاه کردم،اما اونم هم اندازه من متعجب بود،حتی بقیه هم،فقط آنام بود که زیاد تعجب نکرد!
-چی میگی پسر؟زن و بچه هات رو کجا میخوای راهی کنی؟همین الانم تو نبود نورگل و بچه هاش تعدادمون از انگشتای دستم کمتر شده!
-اینجا نباشن براشون بهتره بی بی!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتسوم♻️
🌿﷽🌿
با چشمان درشت شده و دھان باز خیره ام به صفحه، به اسمش. این نامه عاشقانه را باور
ندارم. باورم نمی شود که او چنین جلمه ھای با احساسی را برای من نوشته باشد. لپ تاپ
را می بندم. لبخند، نرم نرمک، مھمان لب ھایم می شود. با صدای بلند می خندم. می خندم
به بازی روزگار. صدای غش غش خنده ام پشت سکوت را می لرزاند. دیوانه شده است!. از
عشق من!. چه بر سر ما آمده؟!. چرا ھمه چیز به ھم گره خورده؟!. من دیگر عقلم از کار
افتاده. دلش گیر تار تار موھای من است؟!. انگشتان لاغر و کشیده ام را روی دھانم می
گذارم و آنقدر می خندم که اشک از گوشه چشمانم راه می گیرد. دلش گیر تار تار موھای من
است!. دستم را روی صورتم می گذارم و سرم را به عقب می برم و می خندم. با صندلی از
پشت روی فرش کرک بلند قرمز می افتم. خنده ام بند می آید. به سقف خیره می شوم در
حالیکه دست ھایم مثل صلیب کنارم افتاده اند. نگاھم می افتد به کارت ھای پونز شده روی
دیوار. به عکس ھایمان. روی کارتی آبی رنگ که رویش با خودکار صورتی و خطی درشت
نوشته ام:
"ھر آنچه دوست داشتم، برای من نماند و رفت. امید آخرین اگر تویی، برای من بمان"
حسین این جلات عاشقانه را پیش ھمه به روژین زد و ما برایشان سوت و کف زدیم و وقتی
سرم را برگرداندم دیدم که او در پشت ھاله ای از دود سیگارش، خیره من است. بغض توی
گلویم می نشیند. نمی توانم بوی خاطراتمان را از روی ذھنم پاک کنم. عطر سبک و
دلپذیرشان روی نبض زندگی ام ریخته شده و به ھر طرف که می چرخم، پراکنده می شود و
مرا از خود بی خود می کند. می ترسم. خیلی زیاد. گریه ام می گیرد. با صدای بلند گریه می
کنم. اشک از کنار چشمانم راه می گیرد و روی صندلی می ریزد. برای خاطرات شیرین
گذشته ام اشک می ریزم. چند دقیقه گریه می کنم. بینی ام که کیپ می شود و نفسم
تنگ، دست از گریه کردن برمی دارم. آب بینی ام را با پشت دستم پاک می کنم و ساعدم را
روی چشمانم می کشم. از روی صندلی بلند می شوم. به طرف دستشویی می روم.
روبروی آینه گرد می ایستم. به خودم نگاه می کنم. لاغرتر شده ام. ولی چشمانم برق دارد.
برق عشق در چشمانم می درخشد ولی من شده ام ھمان کبک که سرش را زیر برف کرده
و خودش را به نفھمی زده.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
#نگینآفرینش🪴
#قسمتسوم🪴
#مقدمه🪴
🌿﷽🌿
امام حسين نيز در پاسخ كسي كه پرسيد: «[راه] معرفت خدا چيست؟» فرمود:
[راه] شناخت خدا [و اطاعت از او] این است که مـردم هـر زمـان ، امـام زمـان
خود را ـ که اطاعتش بر آنها واجب است ـ بشناسند.
اين همه تأكيد بر اعتقاد به امام و لزوم شناختن او براي اين است كه پس از پيامبر خـ دا،
"امام" راه مستقيم الهي است. هر كس بخواهد به خدا ايمان داشته باشد و از او اطاعت كنـد ،
بايد از امام زمانش فرمان برد و لازمه اطاعت، شناختن امام و پذيرفتن امامت اوست.
امام باقرعبیه السلام مي فرمايد:
لا یکون العبد مؤمناً حتی یعرف االله و رسوله و الائمۀ کلهم و امام زمانه و یرد إلیـه
و یسلّم له؛
هیچ بندهاي مؤمن نیست، مگر اینکـه خـدا و رسـول او و همـه امامـان و امـام
زمانش را بشناسد و [همه امور را] به او برگرداند و تسلیم [امر] او باشد.
به دليل همين اهميت و لزوم معرفـت اسـت كـه اهـل بيـت سـفارش كـرده انـد كـه
«معرفت» را از خدا بخواهيد:
... اللهم عرَّفنی حجتک فانک إن لم تُعرَّفنی حجتک ضللت عن دینی؛
خدایا! حجت خود را به من بشناسان که اگر او را به مـن نشناسـانی، از مسـیر
دین الهی، گمراه خواهم شد.
نكته مهم ديگر، اين است كه «معرفـت امـام » مثـل «ايمـان بـه خـدا »، مراتـب و درجـات
مختلفي دارد و هر كس به اندازه شناخت و معرفتش از امامت امام، بهره مـي گيـرد. روشـن
است كه شناخت نام و نسب امام، كافي نيست؛ بلكـه كمتـرين حـد معرفـت ، آن اسـت كـه
شخص بداند امام، منصوب از طرف خداست كه بـه وسـيله پيـامبر يـا امـام پيشـين بـه مـردم
معرفي ميشود. او برخودار از دانش الهي ـ و نـه بشـري ـ و معصـوم از هـر گنـاه و خطـايي
است. اطاعت از او در تمام امور، واجب و به منزله اطاعت از پيامبر و خداست.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#امامشناسی
#نگینآفرینش
#مسابقه
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
➥ @shohada_vamahdawiat
➥@hedye110
⤴️ مارو به دوستان خودتون معرفی کنید🌸🌸
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتسوم🦋
🌿﷽🌿
اما تا خواستم دوباره نگاهموبه خط های ریزاگهی
بدوزم صدای مردانه ای منوخطاب
قرارداد:خانوم خداداد؟
سرموبلندکردم وبه مردی همسن بابا،کت وشلوارپوشیده
وکروات زده وکاملا مرتب نگاه کردم طبق
عادتی که داشتم بادیدن بزرگترازجابرخاستم :سلام
خودمم بفرمایین
لبخندی زد:سلام دخترم من پاکزادم نادرپاکزاد دوست
قدیمی پدرت
من هم متقابلا لبخند زدم:سلام خوشحالم ازدیدنتون
امامن همه دوستای بابارومیشناختم اماشمارو...
-که اینطور-
گفتم که دوست قدیمی
-دخترم دنبال کارمیگردی؟درسته؟
-بعله اماشما ازکجا...
خب من مدتی هست که دنبالت میگردم پدرت قبل از مرگ تو رو به من سپرده
اومدم که دینمو اداکنم
متعجب نگاهش کردم که گفت:من به منشی نیازدارم ولی
بهترازتوکه هم تحصیل کرده ای هم
دختراون خدابیامرز
بدست اومده باشه-
ممنون امادلم نمیخوادجایگاهی روداشته باشم که باپارتی...
نگاه عمیقی بهم انداخت :تودخترخیلی خوبی هستی
وهمینطورمنطقی وعاقل امادخترم این پارتی
نیست این کمکه وفکرکنم توهم به این کمک نیازداشته
باشی
کمی فکر کردم این مرد درست میگفت من واقعا به این
کمک نیاز داشتم تا کی میخواستم سربار
زندگی و خانواده ی فرنوش باشم هرچقدر هم آدمهای
مهمون نواز و خوبی هم که باشن ولی خب باز من مهمون بودم و از همه بدتر یه غریبه شاید اگر از
اقوامشون بودم خیالم از اینکه اونا باهام
رودروایسی ندارن راحت بود اما من فقط دوست فرنوش
بودم و بس! تا کی تو خونه ی اونا بخورم و
بخوابم ؟هر چی باشه اونا یه خانواده ان و وجود یه غریبه
ممکنه خیلی از کاراشون رو مخطل کرده
باشه من به این کمک نیاز داشتم چون بابا به من تنبلی و
خوردن و خوابیدن یاد نداده بود من دختر
همون پلیسی ام که یه لحظه هم آرامش نداشت و شبانه
روز در حال کار کردن بود و آخر سر
جونشو در راه کارش داد و اونوقت دخترش یه ماهه که
خونه ی دوستش مونده ،خورده و خوابیده و
هیچ کار مفیدی نکرده من نیاز به کمک این مرد داشتم
چون علاوه بر کار کردن و مشغول کردن
خودم و دور کردن ذهن سرکشم از خاطرات خوب پدرم
نیاز به پولی داشتم که باهاش خونه ای بخرم و توش زندگی کنم....
همچنان داشتم به مشکلات و نیازم به این کمک فکر
میکردم که تردیدی در مغزم زمزمه کرد )تو
که این مرد رو نمیشناسی یعنی هرکس که اومد و گفت
دوست قدیمی پدرته تو باید قبول کنی و هر
پیشنهادی که داد با آغوش باز پذیرا باشی ؟....اما خب اون اسم منو میدونست و منو میشناخت در
ضمن گفت بابا قبل از مرگ منو به اون سپرده
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
#خطبهغدیر🪴
#قسمتسوم🌷
🌿﷽🌿
أَحْمَدُهُ کثیراً وَأَشْکرُهُ دائماً عَلَی السَّرّاءِ والضَّرّاءِ وَالشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ، وَأُومِنُ بِهِ و بِمَلائکتِهِ وکتُبِهِ وَرُسُلِهِ . أَسْمَعُ لاَِمْرِهِ وَاُطیعُ وَأُبادِرُ إِلی کلِّ مایرْضاهُ وَأَسْتَسْلِمُ لِماقَضاهُ، رَغْبَةً فی طاعَتِهِ وَ خَوْفاً مِنْ عُقُوبَتِهِ، لاَِنَّهُ الله الَّذی لایؤْمَنُ مَکرُهُ وَلایخافُ جَورُهُ .
او را ستایش فراوان و سپاس جاودانه می گویم بر شادی و رنج و بر آسایش و سختی و به او و فرشتگان و نبشته ها و فرستاده هایش ایمان داشته ، فرمان او را گردن می گذارم و اطاعت می کنم ؛ و به سوی خشنودی او می شتابم و به حکم او تسلیمم ؛ چرا که به فرمانبری او شائق و از کیفر او ترسانم . زیرا او خدایی است که کسی از مکرش در امان نبوده و از بی عدالتیش ترسان نباشد ( زیرا او را ستمی نیست )
فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج⤵️
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
⤵️⤵️
##شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat