#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدبیستیکم🌺
انگار قلبم دیگه نمیکوبید،منتظر بود تا با شنیدن خبر بدی برای همیشه تسلیم بشه که با دیدن عصمت و ظرف اسپند دان کف حیاط پاهام از حرکت ایستاد و قلبم از نو شروع به تپیدن کرد،آرات هم بدتر از من سرجاش ایستاد و نفس راحتی کشید،شوک زده چند ثانیه ای فقط نگاهدمیکردم که با دیدن عصمت توی اون حال که داشت بالا و پایین میپرید و ننه حوری که سعی داشت زغالای ریخته روی لباس و کفشس رو تمیز کنه شروع کردم به خندیدن اونقدر که از شدت خنده اشک از چشمام روون شد، آرات هم با دیدن خنده های من به خنده افتاد...
***
-آبجی آنا کجاست هنوز نیومده؟
-تو چقدر هولی دختر از قدیم میگن عروس باید ناز داشته باشه،یکم صبور باش!
-نمیدونم چم شده آبجی دوباره دلم شور میزنه،مثل همون شبی که آقاجون رفت!
-اااا انقدر نفوس بد نزن خوبیت نداره،آنا هم الان پیداش میشه،هنوز چند دقیقه هم نمیشه که رفته!
نگاهی به انگشتر توی دستم انداختم و با یادآوری روزی که به آرات جواب مثبت داده بودم لب زدم:-آبجی تو هم میگی کاش قبول نمیکردم بیام این عمارت؟بهش حس خوبی ندارم،از وقتی اومدیم انگار دلم میلرزه!
سری تکون داد و همراه اورهان رو که توی بغلش بی تابی میکرد نزدیک شد و کنارم روی صندلی نشست و شروع کرد به شیر دادن بهش:-نه آبجی همچین فکری نمیکنم،کار درستی کردی،راستش عمه هم گناه داره مگه نمیبینی داره به خاطر خوشحالیت چقدر تلاش میکنه،برای هیچ کدوم از مراسما کم نذاشت،راه به راه هم که ازت دلجویی میکنه،دلت میومد بذاری تنها بمونه؟
-نه ولی راستش از اون پسره فرهان میترسم،به نگاه هاش حس خوبی ندارم!
-اوووو کی به اون دیوونه اهمیت میده؟یکساله همین حال و روز رو داره از اون اتاقم که بیرون نمیاد اگه خوب بود تا حالا هزار بار فرار کرده بود،بهش توجه نکن!
سری به نشونه مثبت تکون دادم و با اومدن آنا از روی صندلی بلند شدم،لبخند مهربونی زد و کفشای دست دوزی که با دستای خودش برام دوخته بود رو جلوی پام گذاشت:-اینم کفشات،دیگه چیزی کم نداری!
کفشارو پا کردمو نگاهی بهشون انداختم:-خیلی خوشگل شدن آنا دستت درد نکنه!
سر بلند کردم تا ببوسمش که با دیدن چشمای پر از اشکش دوباره دلم پر از غصه شد،اشکاشو با نوک انگشت گرفت و گفت:-کاش آقاتم بود و میدید دختر شیطونش چقدر خانوم شده!
آروم کشیدمش توی بغلم،جثه ریزش درست به اندازه خودم بود:-آنا داری اشک منم در میاریا!
-راست میگه آنا به زور سرپا نگهش داشتم،تازه شگون نداره امشب گریه کنی،اگه بی بی اینجا بود کلی دعوامون میکرد!
-راستی بی بی کجاست؟
آنام دستی به زیر چشمش کشید و گفت:-مثل همیشه داره به خدمتکارا دستور میده!
خنده ی کوتاهی کردمو بوسه ای روی گونه های سرخش نشوندم:-قربون آنای خودم برم،ناراحت نباشی ها من زود زود میام بهت سر میزنم،اصلا میتونی همینجا پیشم بمونی،جات روی چشمامه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻