eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 حدود نیم ساعتی گذشت و با اومدن عمو و آیاز سفره ناهار رو پهن کردیمو بعد از خوردن غذا همراه هم سوار گاری شدیمو راه افتادیم‌ سمت عمارت.. با رسیدن به عمارت یکی یکی پایین رفتیم،عمو همه رو به مهمونخونه دعوت کرد و به عصمت دستور داد تا برامون چای بیاره… همه با حرف عمو وارد مهمونخونه شدیمو دور هم نشستیم متعجب بودیمو زیرچشمی همدیگه رو نگاه میکردیمو ‌میدونستیم حتما عمو حرف مهمی داره که اینطور دور هم جمعمون کرده،با خودم گمون میکردم حتما میخواد برای مراسم آرات دعوتمون کنه اما سینه ای صاف کرد و دست برد توی جیبش و تکه کاغذی بیرون آورد و گرفت سمت آنام:-میخواستم توی کلبه بهت بدمش اما گفتم شاید جلوی صنوبر خانم درست نباشه،بنچاق کلبه هست میدونستم چقدر اونجا رو دوسش داری،هر طور که بود پسش گرفتم... اشک توی چشم آنام حلقه زده بود،هیچی نگفت فقط لبخند غمگینی روی لب نشوند! -از الان به بعد هر جا دوست داشتی میتونی زندگی کنی من از خدامه اینجا کنار من باشین،اما مجبورتون نمیکنم! آنام اشکاشو با گوشه روسری پس زد و سری تکون داد:-ممنون آتاش خان،منم از خدامه اینجا بمونم حداقل تا وقتی آیلا هم سر و سامون بگیره، بابت کلبه هم نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم! با این حرف عمو خوشحال لبخند مهربونی روی لب نشوند و بی بی اخمی کرد و گفت:-بعد از عروسی دخترت اصلا نمیتونی اینجا بمونی،عیبه با برادرشوهرت یه جا باشی،مردم حرف در میارن،یا میری خونه ساواش یا خونه ارسلان! آنام ناراحت سری تکون داد و عمو حرصی خواست چیزی بگه که با اومدن عصمت حرفشو خورد،استکان چای گذاشت رو به روی آنامو طوری که بی بی نشنوه گفت:-خیلی خب تو هم که مثل همیشه اشکت در مشکته،گریه کردن مال بچه هاست،چاییتو بخور که باید پسرمون رو کمک کنی نا سلامتی داره داماد میشه این حرفا بمونه برای بعد! هنوز حرف عمو تموم نشده بود که عمو مرتضی هول زده اومد در مهمونخونه و خبر اومدن مشتی رو داد،با یادآوری حرف عمو استکان چای توی دستمو فشردم و جرعه آخرشو مثل اینکه زهر باشه به سختی فرو دادم،میدونستم اومده تا برای خواستگاری آرات انگشتر نشون انتخاب کنیم خواستم از جا بلند شمو برم توی اتاقم،اما حس میکردم کوچکترین عکس العملم رو بقیه تعبیر بد کنن و بذارن به حساب حسادت،واقعا هم حس حسادت داشت خفه ام میکرد،هنوزم نمیتونستم آرات رو به خاطر مرگ آقام ببخشم اما نمیتونستم کنار کس دیگه ای هم ببینمش! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻