eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 -گفتم که از تنهایی میترسم! سری تکون داد و در اتاق رو باز کردم تا بیرون بریم که با دیدن آتاش که دقیقا جلوی در نشسته بود جا خوردم،با دیدنم از جا بلند شد و اخم کرده گلویی صاف کرد و رو به بالی گفت:-منتظر بودم بیای تا در اتاق ببرمت! بالی ناراحت لب زد:-اما شما که گفتین هر جور شده خانوم رو راضی کنم پیشش بخوابم،به خدا راضی شدن مگه نه خانوم؟ با دیدن قیافه وا رفته آتاش خندمو قورت دادمو لب زدم:-بیا بریم سینی رو بذاریم دوباره برگردیم هیچ کس نمیتونه امشب تورو از من جدا کنه! اینو گفتمو رو به آتاش ادامه دادم:-ممنونم! خیلی سریع سینی رو گذاشتیم توی مطبخ و دوباره برگشتیم توی اتاق،رختخوابی برای بالی انداختمو کنار خودم دراز کشید و اونقدر از آرزوهای کوچیک و بزرگش حرف زد که نفهمیدم کی خوابم برد… صبح با صدای کل کلی که از بیرون میومد چشمامو باز کردم با دیدن جای خالی بالی،رختخوابارو جمع کردمو دستی به سر و روم کشیدمو از اتاق رفتم بیرون،فرحناز دستمال و پارچه ی حریری توی سینی گذاشته بود و روی سر میچرخوند و با دیدنم کل بلندی کشید و گفت: -مبارک باشه زن داداش مبارک باشه،ان شاالله چند وقت دیگه نوه دار بشیم! با یادآوری اتفاقات دیشب لبخند مصنوعی به لب نشوندمو زیر لب گفتم:-ان شاالله و قدم برداشتم سمت اتاق آیلا،حتما خیلی سختش بوده اونم بعد از اون کار فرهان…حتی نمیدونم جریان رو‌به آرات گفته یا نه! مضطرب پشت در ایستادم‌ ضربه ای بهش زدمو منتظر به دیوار خیره شدم،صدای خوشحال آرات کمی دلمو آروم کرد:-بفرمایید داخل! بسم اللهی گفتم‌قدم به داخل اتاق گذاشتم و با دیدن آیلا که مظلوم روی رختخواب نشسته بود و داشت ناشتایی میخورد و آرات که مهربون کنارش نشسته بود لبخند روی لبم نشست،آرات به احترامم از جا بلند شد:-خوب شد اومدین اگه میشه شما پیش آیلا بمونین تا من برگردم به خاطر دیشب یکم میترسه! با لبخند سری به نشونه مثبت تکون دادمو نزدیک شدم و دستی به صورت آیلا کشیدم، بوسه ای روی گونش نشوندم:-مبارک باشه دختر،ان شاالله به پای هم پیر بشین ببخشید وظیفه من بود برات ناشتایی بیارم! بغضش رو فرو داد و گفت:-همین که هستی برام کافیه خوبی آنا؟ لبخندمو پر رنگ تر کردمو گفتم:-معلومه که خوبم،جز خوشبختی تو و لیلا چی میتونه منو خوشحال کنه؟ -خدا رو شکر از دیشب نگرانم،میترسیدم نتونی باهاش کنار بیای،خدا دوسمون داشت که اونجوری شد این پسره خود شیطان بود،میدونستم داره نقش بازی میکنه و‌دیوونه نیست! نوازش وار دستی به صورتش کشیدمو گفتم:-هر چی شد قسمت بوده خودتو نگران نکن به آرات چیزی نگفتی؟ -نه عمو گفت نگم بهتره! -خوب کردی،نذار توی زندگیت اثر بذاره،هر چی شد بگو تو خبر نداشتی! -باشه آنا همین که بدونم تو خوبی برام کافیه! -خدا رو شکر ان شاالله ما بعد از ناهار راه می افتیم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻