#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدسینهم🌺
-چطوری میخوای یک شبه همچین کاری کنی؟اینطوری نمیشه،باید جلوشون بایستیم اصلا منو آیاز هم همراهتون میایم باهم بریم جای دیگه ای زندگی کنیم دور از همه این آدما!
-نمیشه دختر آیاز تازه اینجا جا افتاده،اورهانم هنوز کوچیکه،اگه بریم شهر از خواهرت هم دور میمونم،دلم پیش اونم هست،تازه عموتم گناه داره مگه جز شما کی براش مونده!
خودش رو رها کرد توی بغلمو گفت:-آنا ببخشید انقدر اذیتت کردم،هنوزم به خاطر اون زمان که گوهر رو بهت ترجیح دادم از خودم ناراحتم،اگه اون جای شما بود هیچوقت پشتم در نمیومد!
-هیچ کس جای مادر خود آدم رو نمیگیره،اما مادری که بزرگت کرده باشه توی غم ها و شادیات همراهت بوده نه اونی که فقط به دنیات آورده، باورت نمیشه اما من هنوز آنای خودمو بیشتر از نورگل خاتون دوست دارم،دیدی که اونم پسرش رو به من ترجیح میده!
با صدای در دوباره اخمام در هم کشیده شد،نورگل خاتون بدون در زدن داخل شد و کنارم نشست:-چرا لجبازی میکنی دختر، حق با برادرته،خیر و صلاحتو میخواد،پاشو بقچتو بپیچ،همه اینارم فراموش کن!
-من جایی نمیام تصمیم خودم رو گرفتم،مگه نگفتین میتونم ازدواج کنم؟همین امشب انجامش میدم!
-آخه چرا این حرف رو میزنی؟فکر کردی ازدواج کردن الکیه؟از کجا معلوم گیر کسی نیفتی که حتی اجازه دیدن بچه هاتم بهت نده؟یا دست روت بلند نکنه؟
پوزخندی زدمو اورهان رو که تقریبا آروم شده بود گذاشتم روی بالشت:-یعنی میگین با اومدن به خونه ساواش شرایطم بهتر میشه؟همون موقع هم نمیتونم بچه هامو ببینم،در ضمن تر جیح میدم دست روی خودم بلند بشه تا بچه هام،نگران نباش خانوم جان من آدم مناسبی برای ازدواج انتخاب میکنم،چیز دیگه ای هم هست؟
ابرویی بالا انداخت و پشت چشمی برام نازک کرد:-خود دانی دختر،من وظیفه خودم دونستم راه و چاه رو نشونت بدم،اما حواست رو جمع کن کسی رو که انتخاب میکنی در حد خانواده خودمون باشه وگرنه دوباره آشوب به پا میشه!
اینو گفت و از جا بلند شد،همراهش پاشدم و مطمئن لب زدم:-خیالتون راحت هست!
-باشه پس منتظریم دختر ما فقط خوشبختیتو میخوایم،فعلا با اجازه!
این حرف رو با حالت مسخره ای گفت و رفت عصبی چشمامو بستمو محکم بهم فشردم سرم داشت بدجور تیر میکشید،عصبی بودم و اینکه اصلا سعی نکرد از لیلا دلجویی کنه بیشتر ناراحتم میکرد حتی نیم نگاهی هم بهش نینداخت…
آنا منظورت چی بود؟کیو گفتی؟کاش اینجوری نمیگفتی حالا منتظر میمونن تا شب بعد به ریشمون میخندن!
-تو نگران نباش دختر بیا دراز بکش امروز روز سختی بود،نگران آیلا هم هستم کاش قبول نمیکرد ده بالا بمونه…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻