#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدشانزدهم🌺
-پاشو آبجی چیکار میکنی؟میدونی که آقاجون چقدر ناراحت میشد اشکامونو ببینه!
سرمو بلند کرد و نگاهی به چشمام انداخت:-راستشو بگو آبجی،بابت آرات ناراحتی؟حرف بزن من خواهرتم،مطمئن باش به کسی چیزی نمیگم!
بی اختیار سری به نشونه مثبت تکون دادم،انگار واقعا نیاز داشتم با کسی درد و دل کنم!
با مهربونی سرم رو گرفت توی بغلش:-از همون لحظه اول فهمیدم،منم وقتی خبر عروسی احمد رو شنیدم همین حال رو داشتم،چرا همه چیز رو میریزی توی خودت آبجی،حرف بزن!
سرم رو از سینش جدا کرد و زل زد تو چشمای اشکیم:-تو که دوسش داشتی چرا این همه وقت هم خودت رو اذیت کردی هم اونو؟
نگاهمو انداختم پایین و اشکامو پس زدمو همونجور که با انگشتام بازی میکردم نالیدم:-نمیدونم آبجی،همش تقصیر اون پسره بیشرفه،اگه اون نبود...
-هیس حالا آروم باش بلند شو،برمیگردیم عمارت،نمیذارم این ازدواج سر بگیره!
ترسیده دستاشو گرفتم:-آبجی قول دادی به کسی چیزی نگی،همونجوری که من راجع به احمد سکوت کردم…در ضمن خودش میدونه اما گفت نمیتونه مراسم رو بهم بزنه،ولش کن شاید قسمت منم این باشه،تورو خدا به کسی چیزی نگو!
ناراحت سری تکون داد و اشکامو پس زد:-خیلی خب اگه اینجوری فکر میکنی همینجا براش آرزو کن خوشبخت بشه و فراموشش کن!
حق با لیلا بود،من باید هر جور شده آرات رو فراموش میکردم اما یعنی یک سال برای تلاش کافی نیست؟گمون نمیکنم از پسش بر بیام اما هر جور شده وانمود میکنم برام اهمیتی نداره،لبخندی زدمو از جا بلند شدم:-پاشو آبجی برگردیم عمارت،خجالت میکشم این حرفارو جلوی آقاجون بهت گفتم،سعی میکنم فراموشش کنم،ان شاالله یکی مثل آیاز برای منم پیدا میشه!
-ان شاالله آبجی،خیلی خب بریم!
نگاهی آخر به قبر آقاجونم انداختمو توی دلم ازش خواستم کمکم کنه تا از پسش بربیام و نفسی بیرون دادمو راه افتادم دنبال لیلا،احساس سبکی میکردم چه خوب شد پیشنهاد لیلا رو قبول کردمو به جای موندن توی عمارت و غصه خوردن اومدم پیش آقام،با رسیدن به عمارت و بوی اسپند و نم بارونی که به مشام میرسید کمی حالمو بهتر کرد،هنوز قدم به داخل حیاط نذاشته بودیم که آنا هول زده به سمتمون دوید،ترسیده و متعجب به سمتش قدم برداشتم:-چی شده آنا چرا رنگت پریده؟
-خدا روشکر زود اومدین میخواستم عمو مرتضی رو بفرستم پی تون بجنب دختر لباستو عوض کن مهمون داریم!
با این حرفه آنام تعجبم بیشتر شد،چرا فقط به من همچین حرفی زد؟
-آنا لباسای من مگه چه ایرادی داره اصلا کی قراره بیاد؟
-یالا دختر انقدر سوال نپرس،خوب نیست با لباسایی که رفتی قبرستون بیای تو مراسم خواستگاری!
با این حرف لیلا ابرویی بالا انداخت و پرسید:-خواستگاری؟از چی حرف میزنی آنا؟
برای لحظه ای نور امید به دلم تابید نکنه آرات…
اما با جمله بعدیش دنیا روی سرم خراب شد…
-شما که رفتین این پسره محمد اومدو با آیاز صحبت کرد منم بهش اجازه دادم پا پیش بذاره،آخه امروز روز مبارکیه یالا عجله کنین قراره تا یک ساعت دیگه با میرزا بیان!
-چه عجله ای بود آنا حالا که نه عمو هست و نه بی بی نباید قبول میکردین!
-گفت میرزا میخواد چند روزی بره شهر نترس دختر فقط میاد چند کلومی با هم صحبت کنیم،پسره خوبیه آقاتم قبولش داشت،من میرم به عصمت و ننه حوری بگم چای تازه دم درست کنن،شما هم برین لباساتونو عوض کنین!
با رفتن آنام غم زده به صورت لیلا خیره شدم،لبخندی زد و گفت:-بفرما اینم نشونه،حق با آناست حتما آقاجونم همینو میخواد برو حاضر شو!
-اما آبجی من...
-دیگه اما و اگه فایده نداره شنیدی که آنا چی گفت،بهشون اجازه داده بیان،درضمن مگه دنبال یه راه برای فراموش کردن آرات نبودی؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻