#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدشصتپنجم🌺
سری به نشونه مثبت تکون دادمو گونی سیب زمینی که آتاش بهش اشاره کرده بود رو برداشتمو رفتم سمت تنور و بعد از تمیز کردنشون یکی یکی جلو آتیش تنور روی زغالا انداختم،تموم مدت بغض بدی توی گلوم لونه کرده بود،بوی سیب زمینی آتیشی خاطرات اورهان رو مثل روز جلوی چشمم زنده کرد،قلبم تند میکوبید و سیل اشک به چشمام هجوم آورده بود!
چند دقیقه ای گذشت با صدای پای اسبی که از جلوی کلبه به گوشم رسید اشکامو پس زدمو سیب زمینی هارو بیرون آوردمو از جا بلند شدمو رفتم سمت کلبه و با دیدن مردی که با چهره ای جدی با آتاش حرف میزد همون جا ایستادم:-مطمئنی هاشم؟
-بله آقا با چشمای خودم دیدم تموم بزرگای ده هم توی مجلس حضور داشتن!
معلوم نیست چی به سر فرحناز اومده که همچین تصمیمی گرفته،دیگه حتی خواهر خودمم نمیشناسم،خیلی خب میتونی بری!
-آقا هنوزم میخواین اینجا بمونین؟به فرحناز خاتون اعتمادی نیست،هر لحظه ممکنه آدم بفرسته پی تون!
-نه باید یه فکر درست و حسابی کنم،تا آخر عمر که نمیتونیم آواره باشیمو دزدکی زندگی کنیم،اینجا هم جای مناسبی نیست!
دست جلوی دهنم گرفتمو برگشتم پشت کلبه،پس فرحناز تصمیم خودشو گرفته بود،میخواست منو مجازات کنه؟
معلومه آتاشم از این وضعیت راضی نیست،چرا باید راضی باشه اونم از کار و زندگی انداختم،اصلا چرا هر جا پا میذارم با خودم نحسی میبرم شاید واقعا حق با زنعمو بود،راست میگفت من آدم شومی هستم،اون از بچگیم حالا هم که توی جوونی بیوه شدم و قاتل و آواره…
نباید اجازه بدم آتاش هم به خاطر گناه من مجازات بشه،اون که گناهی نکرده که بخواد آواره بشه،اگه بچه هام نبودن همین الان خودمو تسلیم فرحناز میکردم،اما حالا نمیتونم بعد از آقاشون داغ مادرم به دلشون بذارم،کاش میشد مثل سهیلا برم جایی که دست هیچکس بهم نرسه اینجوری آتاش هم پاسوز من نمیشد!
اشکامو پس زدمو نگاهی به پشت سرم انداختم شاید اگه یه مدت نباشم همه چیز درست بشه با این فکر بینیمو بالا کشیدمو گره روسریمو محکم کردمو دست بردم توی جیبم،گردنبند بالی رو گذاشتم کنار سیب زمینی ها،با چشمای پر از اشک نگاهی به باغچه بی بی انداختمو پا تند کردم سمت کلبه ای که اون طرف زمینای کشاورزی بود!
اونقدر رفتم که دیگه نفسم به سختی بالا میومد و کلبه بی بی حکیمه از نظر محو شده بود،خواستم برم سمت جاده اما نمیدونستم کجا باید برم هیچ پولی هم همراهم نبود،از طرفی میترسیدم آدمای فرحناز پیدام کنن،دیگه برای پشیمون شدن دیر بود تصمیم خودمو گرفته بودم،دیگه نمیخواستم اجازه بدم دیگران تقاص کار منو پس بدن،آتاش یا آیلا فرقی نداشت هر دوتاشون برام مثل جون عزیز بودن،اگه سهیلا تونست پس منم میتونم!
-هی دختر،تورو به خدا به دادم برس!
با صدای پیرزنی که از سمت چپم به گوش میرسید سرچرخوندم و با بغض لب زدم:-با من بودین؟
مضطرب نالید:-مگه غیر از تو کسی اینجا هست؟دخترم داره زایمان میکنه،دست تنهام نمیدونم چه خاکی به سرم بریزم!
-خب چرا طبیب خبر نمیکنید!
-راه دوره دختر،کسی هم نباید بفهمه وگرنه آبرومون توی ده میره،دستم به دامنت کمکم کن داره از دست میره!
با شنیدن صدای جیغ دختری وحشت زده قدمی به جلو برداشتم:-خدایا به دادم برس!
پیرزن اینو گفت و دوید سمت کلبه،بی اختیار پشت سرش دویدمو داخل کلبه شدم،پیرزن با دیدنم مضطرب به پشت سرم اشاره کرد:-اون تشت رو بیار!
انقدر دستپاچه شده بودم که چند ثانیه ای همینطور مات صحنه پیش روم شده بودم،دختره کوچکی بود به نظرم هنوز ده سالش تموم نشده:-نمیشنفی دختر؟داره از دست میره!
چنگی به تشت پشت سرم زدم و دادمش به پیرزن و هر چی که میگفت بدون لحظه ای درنگ انجام میدادم،طولی نکشید که صدای گریه ی بچه ای تموم کلبه رو برداشت،پیرزن نفس راحتی کشید و از جا بلند شد:-پسره،بازم جای شکرش باقیه!
نگاهی به چهره دختر انداختم هنوزم از درد ناله میکرد و پتو رو گاز میگرفت،دستی به صورت تب دارش گذاشتم!
-بسه دیگه دختر الان تموم مردم رو خبر میکنی،بچه که به دنیا اومد دیگه چه دردی داری؟
-آنا آخ نمیتونم تحمل کنم،دارم میمیرم!
با یادآوری بارداری سهیلا لب زدم:-نکنه یه بچه دیگه ام باشه،شاید دوقلو بارداره!
پیرزن نگاهی به من انداخت و بچه رو پارچه پیچ شده گذاشت توی بغلم:-بگیرش تا ببینم چه مرگش شده!
بچه رو با مهربونی ازش گرفتم،صدای گریه هاش و دستای کوچکش منو یاد بچگیای آیهان می انداخت…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻