eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 **** آرات طاقه های پارچه رو از مغازه دار گرفت و گذاشت بالای گاری و خودش دستی به صورتش کشید و اخمو نشست و با صدایی که داد میزد ناراحته گفت:-مگه خسته نبودین بشینین بریم تنهایی برمیگردم! پوزخندی زدمو قبل از لیلا بالا رفتم دقیقا روبه روی آرات نشستم،از این که داشت حرص میخورد واقعا لذت میبردمو با اعتماد به نفس بیشتری به اطرافمو و هر از گاهی به اون نگاه میکردم،عصبی مدام دست به صورت و گردنش میکشید و نگاهشو ازم میدزدید! -درست نبود با این پسره بیایم حالا پیش خودش دوباره فکرای ناجور میکنه! نگاهی به لیلا که این حرف رو زده بود انداختمو برای اینکه بیشتر آرات رو حرص بدم گفتم:-پسره خوبیه آبجی مطمئن باش فکر بدی نمیکنه،درضمن،حتما از خان عمو اجازه گرفته و تا اینجا اومده،آنا میگفت راجع به من با خان عمو صحبت کرده! لیلا با ابرو اشاره ای به آرات کرد و لبی به دندون گزید و گفت:-صحبت کرده؟چه صحبتی؟ -اگه یادت باشه قبل از فوت آقاجون باهاش صحبت کرده بود، راجع به همون! -خب مگه بهش جواب رد ندادی؟ -چرا اما آنا میگفت بیشتر راجع بهش فکر کنم،آخه آقاجونم باهاش موافق بود،حالا ببینم چی پیش میاد! با این حرف لیلا چشم غره ای بهم رفت و دیگه چیزی نپرسید،منم شونه ای بالا انداختمو زل زدم به طاقه های پارچه،خیلی دلم میخواست دختری که اینجوری دل آرات رو برده ببینم،آخه اون آدمی نبود که برای کسی خودش خرید کنه تو بهترین حالت بی بی یا کس دیگه ای رو میفرستاد! با رسیدن به کلبه آرات قبل از همه پایین پرید با کمک لیلا طاقه های پارچه رو بلند کرد و منم بدون اینکه دست به چیزی بزنم از محمد تشکر کردمو ضربه ای به در کلبه کوبیدم،همینم کم بود کلفتی خانم رو هم بکنم! چند ثانیه ای بیشتر طول نکشید که آنام اخم کرده در کلبه رو باز کرد و خواست چیزی بهم بگه که با دیدن محمد گل از گلش شکفت و با رویی خوش احوال پرسی کرد،آرات رو کارد میزدی خونش بیرون نمیومد،طاقه های پارچه رو بلند کرده بود و حرصی نفس عمیق میکشید،با رفتن محمد آنام که تازه آرات و لیلا رو اون پشت ایستاده بودن دیده بود،نگاهی به پارچه ها انداخت و لبخند مهربونی به لب نشوند:-مبارک باشه شاه داماد حالا دیگه ما باید آخر از همه بفهمیم داری دوماد میشی؟ با این حرف آنام پوزخندی زدم که از چشم آرات هم دور نموند،در جواب آنام سری پایین انداخت و با شرمندگی گفت:-این چه حرفیه زنعمو همه چیز یهویی شد،نمیخواستم حالا حالا ها به خاطر خان عمو مراسم بگیرم اما ترسیدم دیر بجنبم،برای همین آقامو فرستادم اول از شما کسب اجازه کنه! -اجازه ما هم دست شماست،شوخی میکنم ان شاالله خوشبخت بشی پسرم،بیا تو ببینم چیا برای عروس خانوم خریدی! با داخل شدن آنام آرات تای ابروشو بالا انداخت و طاقه های پارچه رو برد داخل و همه مشغول وارسی هدیه ها شدن… منم در حالیکه از درون مثل اسپند روی آتیش بودم اورهان رو بغل گرفتمو خودمو با بازی کردن با اون مشغول کردم،ترسیدم‌دیر بجنبم پسره بیشعور! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻