#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدنوزدههم🌺
مضطرب لبخندی به لب نشوندم بی بی در جواب عمو گفت:-چرا بگه نه پسر از این بهتر از کجا میخواد پیدا کنه!
-پیدا کردنش که میتونه بی بی همین چند وقت چند نفر براش پا پیش گذاشتن اما به لطف این پسر همه رو دست به سر کردیم!
با این حرف عمو لبخند مغرورانه گوشه لب آراد ماسید و همه به چهره وارفته اش خندیدیم،عمو ضربه ای به پشتش زد و گفت:-زودتر چایتو بخور برین حرفاتونو بزنین ببینم این همه دروغی که به خاطرت گفتیم ارزششو داشت یا نه!
چند دقیقه ای به شوخی و خنده گذشت،چند دقیقه ای که دلم مثل سیر و سرکه میجوشید تموم تصاویر خواستگاری قبل جلوی چشمم بود و جای خالی آقام مثل خنجری توی قلبم فرو میرفت،از شدت اضطراب افتاده بودم به جون انگشتام،که با صدای عمو به خودم اومدم:-پاشو دختر،همین چند دقیقه آخر هم تحملش کنی دیگه تمومه،قول میدم برای همیشه از شرش راحت بشی!
-آقاجون...
-چی بگم پسر مگه حال و روزش رو نمیبینی،من میشناسمش الان اگه ما نبودیم چند تا استخون ازت شکونده بود!
🤨
با این حرف لبخندی زدمو از جا بلند شدم،آرات جلو تر از من خواست بره آخر مهمونخونه همونجایی که دفعه پیش نشسته بودیم که هول زده گفتم:-اونجا نه...
عمو که متوجه حالم شد سری تکون داد و رو به آرات گفت:-بهتره برین توی حیاط اینجوری ما هم معذب نمیشیم!
آرات نگاه نگرانی بهم انداخت و از مهمونخونه بیرون رفت،دستمو گرفتم به چهارچوب در بسم الله ی گفتمو پشت سرش راه افتادم!
حتی هوا هم دقیقا مثل همون روز بود،قلبم بی وقفه میکوبید،قدم هامو با ترس به سمتش برمیداشتم،تا ورودی حیاط خلوت پیشرفت،نفس عمیقی کشیدمو از در مهمونخونه چشم برداشتم از این میترسیدم دوباره سر و کله اون مجنون پیدا شه و اینبار یکی دیگه از عزیزامو ازم بگیره!
با دیدن آرات که رو به روی باغچه ایستاده بود از حرکت ایستادم،بهم نزدیک شد و زل زد توی چشمام:-نگران نباش طوری نمیشه،میتونی بهم اعتماد کنی!
سری تکون دادمو نگاهمو ازش گرفتمو با اخم گفتم:-از اینکه بازیم دادی لذت بردی نه؟
خنده ای کرد و در جوابم گفت:-دروغ چرا بدم نمیومد بیشتر از این طول بکشه،اما ترسیدم بلایی سر خودت بیاری!
سر بلند کردمو حرصی نگاهی بهش انداختم،دستشو به نشونه تسلیم بالا برد:-خیلی خب،یادم رفته بود تنهاییم و میتونی تهدیداتو عملی کنی،لبخند غمگینی زد و ادامه داد:-راستش حست توی این دو روز حتی یک ذره از چیزی که من این یکسال تجربه کردم هم نبود،هر بار منو از خودت روندی هر بار پا پیش گذاشتم،از اون بدتر منو مقصر گناهی میدیدی که هیچ وقت مرتکبش نشدم،نمیخوام راجع به گذشته حرف بزنم اما خواستم ببینم واقعا اگه منو از دست بدی چه حالی میشی وگرنه به وروح آنام قسم خوردم که جز تو به هیچ دختر دیگه ای دست نزنم،یادت نرفته که؟همین یکسال پیش ازم همچین قولی گرفتی!
با این حرف چونه ام شروع کرد به لرزیدن،گمون نمیکردم تموم حرفامو یادش مونده باشه،اصلا چطور میتونست منو ببخشه،منی که تموم این یکسال رو به کامش تلخ کرده بودم!
قدمی به سمتم برداشت دستش رو قاب صورتم کرد و آروم گفت:-هیس،دیگه تموم شد،معذرت میخوام اونجوری رفتار کردم،اما بهم حق بده،غیر از این راهی برام نذاشته بودی،حالا که فهمیدم هنوزم بهم حس سابق رو داری دیگه محاله بذارم دوباره همون مسیر قبل رو پیش بگیری…
😅❤️
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻