#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتم
-خیلی خب حالا اخم و تخم نکن پسره دیگه به جز ما کسیو نداره!
-من که چیزی نگفتم آبجی!
-خیلی خب بیا بریم!
عصبی چرخیدمو نگاهی به آرات انداختم روسری گرفت سمت فروشنده و پولش رو پرداخت کرد،حتما سلیقه عروسش رو خوب میشناخت که به همین راحتی انتخاب کرده بود!
برای اینکه نشون بدم عروسیش برام کوچکترین اهمیتی نداره نزدیک شدمو با بی تفاوتی روسری یاسی رنگی برداشتمو گرفتم سمتش:-اینم بخر براش حتما خوشش میاد!
اخم کرده نگاه دقیقی به صورتم انداخت،سعی کردم عادی رفتار کنم میدونستم اگه به چشمام نگاه کنه از حال و روزم با خبر میشه برای همین نگاهمو ازش دزدیدم،نفس عمیقی کشید:-فکر نمیکنم اون مناسب خواستگاری باشه،اگه دوسش داری برات بخرمش!
اخم ریزی کردمو روسری رو گذاشتم سر جاش:-چه لزومی داره تو برای من روسری بخری؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:-فکر کردم ازش خوشت اومده!
اینو گفت و رو به لیلا ادامه داد:-به نظرم همینا کافیه بهتره بریم!
حرصی مشتامو گره کردمو پشت سرشون راه افتادم و با رسیدن به لیلا طوری که آرات هم بشنوه گفتم:
-این همه راه اومدیم برای همین دوتا تیکه پارچه و روسری؟نمیشد اینارو از همون ده خودشون بخرن!
لیلا لبشو گاز گرفت و انگشتشو گذاشت روی بینی و اشاره کرد آروم حرف بزنم منم از عمد همونجوری گفتم:-چیه خب آبجی خسته شدم!
آرات قدم هاشو آروم کرد و گفت:-شرمنده من اسبمو آوردم با بی بی برم خرید،خبر نداشتم شما هم میای وگرنه حتما گاری خبر میکردم!
لیلا نگاه چپ چپی بهم انداخت و گفت:-لازم نیست دو قدم راه که بیشتر نیست،آیلا رو که میشناسی غر نزنه روزش شب نمیشه!
آرات ابروی بالا انداخت و گفت:-از شناختن که میشناسم برای همینم گمون میکنم از جای دیگه ای ناراحته و داره اینجوری تلافی میکنه اما گفتم شاید تو هم خسته شده باشی!
از این حرفش چشمام از تعجب گشاد شد،دستمو زدم به کمرمو عصبی پفی بیرون دادمو خواستم چیزی بگم که صدای آشنایی به گوشم خورد:-سلام آرات خان اینجایین؟
برگشتمو با دیدن محمد لبخندی روی لبم نشست،چه به موقع پیداش شده بود،زیر چشمی نگاهی به آرات انداختم،عصبی دستی دور دهنش کشید و گفت:-اینجا چیکار میکنی؟مگه نباید سر زمینا باشی؟
-از آقاتون شنیدم اومدین بازار رفتم از سر چشمه آب بیارم گفتم تو مسیرم شما رو هم برسونم!
-نیازی نیست تو برو ما چندتا خرید دیگه ام داریم ممکنه طول بکشه!
پریدم توی حرفشو گفتم:-همین الان گفتی برگردیم کلبه خریدات تموم شده!
آرات غیضی نگاهی بهم انداخت و محمد گفت:-اشکالی نداره من که کاری ندارم منتظر میمونم تا برگردین!
با دیدن نگاه عصبی آرات احساس خوبی پیدا کردم،اونقدر که انگار تموم عالم رو بهم هدیه داده بودن،برای اینکه بیشتر حرصیش کنم با صدای نالونی گفتم:-من خیلی خسته شدم شما برین خرید کنین من میرم توی گاری استراحت کنم،به هر حال که نیازی به من ندارین!
اینو گفتمو رو به محمد لب زدم:-گاریتون کجاست؟
محمد مثل همیشه سر به زیر لبخند شرمگینی زد و اشاره کرد به پشت جمعیت:-اونجاست!
خونسرد نگاهی به آرات و لیلا انداختم:-خیلی خب پس من همونجا میشینم تا بیاین!
هر چی لیلا با چشم بهم اشاره میکرد خودمو زدم به نفهمی و رفتم سمت گاری،محمد هم جلو تر از من راه افتاد،یه قدمی گاری بودم که دستم کشیده شد به سمت عقب و لیلا عصبی توی گوشم گفت:-معلومه داری چیکار میکنی؟
بیخیال شونه ای بالا انداختمو گفتم:-مگه چیکار کردم آبجی خب خستم،مگه میخوام جایی برم همینجا نشستم تا برگردین!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻