eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 لقمه رو از دستم گرفت و گاز محکمی بهش زد:-یادته چند سال پیش یه نامه بهم دادی تا ثابت کنی بچه توی شکم فرحناز از اردشیره؟همونی که فرحناز توش اعتراف کرده بود که… که خودش خواسته با اردشیر باشه؟ کنجکاو سری به نشونه مثبت تکون دادم! -از اون استفاده میکنیم،تازه من یه چیزای دیگه ای هم میدونم که به نفعشه فاش نشه! تای ابرومو بالا انداختمو متعجب پرسیدم:-مگه نامه همراهته؟ -نه اما فرحناز که خبر نداره،همون که از محتویاتش بگیم گمون میکنه داریمش،بهش میگم اگه از تصمیمش کوتاه نیاد،قید آبرومو میزنمو نامه رو تحویل بزرگای ده میدم تا بفهمن قبل از ازدواج با خانشون چه جور آدمی بوده،مطمئنم به خاطر حفظ موقعیتشم که شده کوتاه میاد! -اگه قبول نکرد چی؟ -میکنه،هنوز فرحناز رو نشناختی،قبول نکرد میرم سراغ بزرگای ده بهشون همه چیز رو میگم،اونوقت اونا تصمیم بگیرن چه بلایی سرش میاد،مطمئنم از ده بیرونش میکنن! -میدونی که فرحناز خواهرته اگه آبروی اون بره پشت تو هم حرف در میاد! -جهنم،همه چیز رو میفروشیم دستتو میگیرمو با بچه ها از این آبادی میزنیم بیرون،میدونی که من از اولم آدم خان بودن نبودم! با محبت زل زدم به چشمای مظلومش:- یعنی حاضری به خاطر من هم از خواهرت هم از آبروت بگذری؟ نگاهی بهم انداخت و پوزخند به لب گفت:-نمیدونم چرا دارم اینارو بهت میگم همین الانشم دیگه ازم حساب نمیبری! لبخندی به روش زدم:-قبوله،اما فقط میترسونیمش،اگه قبول نکرد آبروشو نمیبریم،دوست ندارم تو اذیت بشی! -خیلی خب پس تا وقتی میرسیم یکم بخواب روز سختی پیش رو داریم! بی هیچ حرفی تکیمو دادم بهش، سرم رو گذاشتم روی شونش و پلکامو آروم بستم:-چه خوبه که هستی… *** با لمس انگشتای آتاش روی صورتم چشمامو باز کردم،گاری ایستاده بود و هوا هنوز کمی روشن بود:-رسیدیم؟ -آره یکم مسیر باقیمونده رو پیدا بریم،نمیخوام جلب توجه کنیم! سری تکون دادمو همراهش از گاری پیاده شدم،بقچمو گرفت دست و جلو جلو راه افتاد:-همون اول چیزی نمیگیم فقط میریم پیش بچه ها،بعد خودم میرم پیش فرحناز وباهاش حرف میزنم! اینو گفت و ضربه ای به در عمارت زد و نگهبان به محض دیدنمون با روی خوش به داخل دعوتمون کرد،ترسیده به آتاش نزدیک تر شدمو همونجور که اطراف رو از نظر میگذروندم آروم لب زدم:-عجیب نیست انقدر بهمون خوشامد گفت؟ وقتی دیدم جوابی نمیده نگاهی به صورتش انداختم،لبهاشو جمع کرده بود و سعی میکرد جلوی خندشو بگیره! جدی نگاهی بهش انداختم:-برای چی میخندی؟ آروم گفت:-همینجوری میخواستی آدم بکشی؟ پوفی بیرون دادمو نگاهی به در ورودی ساختمون انداختم:-خودت دیدی اگه پای بچه هام وسط باشه هیچ کس از پسم برنمیاد! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻