eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 ،بهتره حرفی هم به آنات نزنی،چون بفهمه همونم از دست میدی! بغض بدی توی گلوم نشست با چشمای پر از اشک بار دیگه دستمو از دستش بیرون کشیدم،انگار به یکباره دنیا روی سرم خراب شده بود با یادآوری چهره مظلوم آنام و لیلا قدم هامو سست به سمت کلبه برداشتم یعنی اگه میفهمیدن چی میشد؟... دیگه برام مهم نبود اگه همه چیز رو هم به بقیه بگه،چون اصلا نمیدونستم چه آینده ای در انتظار منو آنامو لیلا هست،اصلا دیگه برای آقام اهمیت داشتیم که بخواد سرمون غیرتی بشه؟ با این افکار رفته رفته بغضم تبدیل به خشم میشد،خشمی که نمیتونستم هیچ جوره تخلیش کنم... ترسی وحشتناکی توی دلم افتاده بود که اگه آنام بفهمه چی میشه؟ تموم این چند روز رو شاهد نگرانی هاش بودمو میدونستم اگه بفهمه خیلی میشکنه حتی لیلا هم اون آقا رو مثل خدا میپرسته! آنام رفته بود بیرون اگه الان هم فهمیده باشه چی؟ چرخیدم سمت آرات و پرسیدم:-کیا میدونن؟ -هنوز کسی خبر نداره فقط منو آقام و چند نفر از اهل عمارت! اشکامو پس زدمو ضربه ی محکمی به در کوبیدم دعا میکردم آنام برگشته باشه و هنوز به گوشش نرسیده باشه! آرات بازومو گرفت و چرخوند سمت خودش:-فراموش نکنی چی بهت گفتم! با باز شدن در بازومو از دستش بیرون کشیدمو هر دو با هم داخل شدیم چشم چرخوندم داخل کلبه خبری از آنام نبود:-چی شد پس چرا انقدر دیر کردین؟پس آب کو؟ نگاهی به چهره آشفته ننه انداختمو خواستم چیزی بگم که آرات گفت:-نبودش،انگار هنوز برنگشته خودم میرم از چشمه آب میارم! با این حرف لیلا لبی به دندون گزید و بهم نزدیک شد،انگار از چهره اخموی آرات و چشمای سرخ من فهمیده بود چیزی شده! -برای ناهار نمیمونی پسر؟ -نه ننه،برمیگردم عمارت،نگاهی به من انداخت و گفت:-اونجا کارای واجب تری دارم! ننه اشرف نزدیک شد و پیشونی آرات رو بوسید و دستی به سرش کشید:-برو خدا به همراهت باشه پسر! با رفتن آرات مثل مرده ای روی تخت افتادم لیلا در گوشم گفت:-چی شد؟چرا آرات همچین بود؟نکنه کنار محمد دیدت؟ با بغض بهش خیره شدم و سری به نشونه مثبت تکون دادم! ضربه ی آرومی به صورتش کوبید:-خاک بر سرم هر کاری کردم جلوی اومدنش رو بگیرم نشد،حالا چی شد؟کامل توضیح بده! نگاهی به ننه اشرف که مشغول پخت و پز بود انداختم به سمت لیلا چرخیدم دو دستی دستش رو گرفتمو و زل زدم توی چشماش:-آبجی اینارو ول کن آرات گفت آقاجون...آقاجون میخواد زن بگیره گفت همین فردا میارتش عمارت! لیلا مات برده به صورتم خیره موند،حتی پلک هم نمیزد،فشاری به دستش دادمو نگران لب زدم:-آبجی؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 فقط چند شب ديگر تا شب نوزدهم باقى مانده است، امروز ابن ملجم به مغازه آهنگرى رفته است و شمشير خود را صيقل داده و آن را تيز كرده است. اكنون او شمشير خود را به قُطام نشان مى دهد و مى گويد: ــ عزيزم! به اميد خدا با همين شمشير على را خواهم كشت. ــ ابن ملجم! اين شمشير هنوز آماده نشده است؟ ــ چرا چنين مى گويى؟ ــ من مى ترسم وقتى تو با على روبرو شوى، هيبت او تو را بگيرد و نتوانى ضربه كارى به او بزنى. تا به حال كسى نتوانسته است على را از پاى در آورد. ــ حق با توست. اگر آن لحظه حسّاس، دست من لرزيد و... ــ غصّه نخور من فكر آنجا را هم كرده ام. بايد شمشير خود را زهرآلود كنى. اگر اين كار را بكنى كافى است فقط زخمى به على بزنى. آن موقع، زهر او را خواهد كشت. شمشيرت را به من بده تا بدهم آن را زهرآلود كنند. ــ خدا به تو خير بدهد، عزيزم! ــ البتّه اين كار براى تو كمى خرج دارد، هزار سكّه طلا بايد به من بدهى تا بتوانم بهترين زهر را خريدارى كنم. * * * فردا شمشير ابن ملجم آماده مى شود، همه چيز مرتّب است، بايد صبر كرد تا شب موعود فرا رسد. ابن ملجم نزد يكى از بزرگان خوارج مى رود، كسى كه كينه بزرگى از على(ع) به دل دارد. نام او شبيب است. ابن ملجم مى خواهد از او براى اجراى نقشه اش كمك بگيرد. گوش كن ابن ملجم دارد با او سخن مى گويد: ــ شبيب! آيا مى خواهى افتخار دنيا و آخرت را از آنِ خود كنى؟ ــ اين افتخار چيست؟ ــ يارى كردن من براى كشتن على. من مى خواهم على را به قتل برسانم. ــ اين چه سخنى است كه تو مى گويى؟ چگونه جرأت كرده اى كه چنين فكرى بكنى؟ كشتن على كار ساده اى نيست. او بزرگ ترين پهلوانان عرب را شكست داده است. ــ گوش كن! من كه نمى خواهم به جنگ على برويم. من مى خواهم هنگام نماز على را بكشيم. ــ در نماز؟ چگونه؟ ــ وقتى كه على به سجده مى رود با شمشير به او حمله مى كنيم و او را مى كشيم و با اين كار انتقام خون خوارج را مى گيريم و جان خود را شفا مى دهيم. ــ عجب نقشه خوبى! باشد! من هم تو را كمك مى كنم. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 فقط چند شب ديگر تا شب نوزدهم باقى مانده است، امروز ابن ملجم به مغازه آهنگرى رفته است و شمشير خود را صيقل داده و آن را تيز كرده است. اكنون او شمشير خود را به قُطام نشان مى دهد و مى گويد: ــ عزيزم! به اميد خدا با همين شمشير على را خواهم كشت. ــ ابن ملجم! اين شمشير هنوز آماده نشده است؟ ــ چرا چنين مى گويى؟ ــ من مى ترسم وقتى تو با على روبرو شوى، هيبت او تو را بگيرد و نتوانى ضربه كارى به او بزنى. تا به حال كسى نتوانسته است على را از پاى در آورد. ــ حق با توست. اگر آن لحظه حسّاس، دست من لرزيد و... ــ غصّه نخور من فكر آنجا را هم كرده ام. بايد شمشير خود را زهرآلود كنى. اگر اين كار را بكنى كافى است فقط زخمى به على بزنى. آن موقع، زهر او را خواهد كشت. شمشيرت را به من بده تا بدهم آن را زهرآلود كنند. ــ خدا به تو خير بدهد، عزيزم! ــ البتّه اين كار براى تو كمى خرج دارد، هزار سكّه طلا بايد به من بدهى تا بتوانم بهترين زهر را خريدارى كنم. * * * فردا شمشير ابن ملجم آماده مى شود، همه چيز مرتّب است، بايد صبر كرد تا شب موعود فرا رسد. ابن ملجم نزد يكى از بزرگان خوارج مى رود، كسى كه كينه بزرگى از على(ع) به دل دارد. نام او شبيب است. ابن ملجم مى خواهد از او براى اجراى نقشه اش كمك بگيرد. گوش كن ابن ملجم دارد با او سخن مى گويد: ــ شبيب! آيا مى خواهى افتخار دنيا و آخرت را از آنِ خود كنى؟ ــ اين افتخار چيست؟ ــ يارى كردن من براى كشتن على. من مى خواهم على را به قتل برسانم. ــ اين چه سخنى است كه تو مى گويى؟ چگونه جرأت كرده اى كه چنين فكرى بكنى؟ كشتن على كار ساده اى نيست. او بزرگ ترين پهلوانان عرب را شكست داده است. ــ گوش كن! من كه نمى خواهم به جنگ على برويم. من مى خواهم هنگام نماز على را بكشيم. ــ در نماز؟ چگونه؟ ــ وقتى كه على به سجده مى رود با شمشير به او حمله مى كنيم و او را مى كشيم و با اين كار انتقام خون خوارج را مى گيريم و جان خود را شفا مى دهيم. ــ عجب نقشه خوبى! باشد! من هم تو را كمك مى كنم. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 وقتی مطمئن شدم مامان خوابش برده، فلاسکی آب جوش برداشتم و مشتی قند و چای. روی تکه کاغذی نوشتم: " من بیرونم. نگرانم نباشید". و پشت در اتاق چسباندم. آخرین ھا. آخرین ھا. تونل کندوان را رد می کنم. یعنی این آخرین بار بود؟!. خدای من!. گریه ام شدت می گیرد. سرم را پایین می اندازم و ھق ھق می کنم. حرف بابی مرا سوزاند. چراغ دادن و بوق ماشین ھا باعث می شود کنار کوه پارک کنم. سرم را روی فرمان می گذارم و ازته دل گریه می کنم. صدای محکم امیریل در گوشم می پیچد: "مثل یک سلحشور" من یک دخترم با دغدغه ھای ساده. تنھا غصه ام تا حالا رفتن بابا بدون خداحافظی بود و حالا حس می کنم زندگی ساده من دستخوش گردبادی بزرگ شده است. در سکوت شب تیره، صدای گریه ام را می شنوم و صدای بابی که می گوید: "آخرین ھا ارزشمندترین ھا ھستند" و صدای امیریل: "مثل سلحشوری که دست از نبرد برنمی داره" کم کم گریه ھایم ته می کشد.با بطری آب صورتمو را می شورم و دوباره ماشین را روشن می کنم. صدای ضبط را زیاد می کنم تا صداھای ذھنم آزارم ندھند. فرھاد می خواند: یه شب مھتاب... ماه میاد تو خواب... منو می بره کوچه به کوچه... باغ انگوری... باغ آلوچه... من ھم در این شب مھتابی دارم جاده به جاده می روم سمت دریا. جاده چالوس. پیچ پشت پیچ. دست ھایم می لرزند. قلبم درد می کند. چشم ھایم مرتب پر و خالی می شوند. چالوس را رد می کنم و می پیچم طرف چپ. می روم تا جایی که ساحل است و چند خانه. ماشین را می رانم توی یک خاکی. رو به دریا پارک می کنم. صدای موج ھا می آید. ھمه جا تاریک است و فقط چند چراغ زرد دم خانه ھا می سوزد. دست به سینه می زنم و منتظر می‌مانم خورشید از پشت دریای خزر بیاید بیرون. ھیچ وقت طلوع خورشید را اینجا تجربه نکرده ام. چرا؟!. چرا باید وقتی آخرین بار است برای اولین بار طلوع خورشید را از روی دریا تماشا کنم؟!. فرھاد ھنوز می خواند: یه پری میاد... ترسون لرزون پاشو میذاره تو آب چشمه... شونه می کنه موی پریشون. نور زرد از لبه دریا پاشیده می شود بالا. از ماشین پیاده می شوم. بوی ماھی می پیچد در دماغم. ھوا خیلی شرجی نیست. باد خنکی می وزد و موھای مرا پریشان می کند. کفش ھایم را روی شن ھای نرم و قھوه ای در می آورم. کف سفید و آب دریا روی پاھایم می لغزند. آب سرد است. لرزم می گیرد. مانتو گشاد و نخی آبی ام را دور خودم محکم می پیچم. حالا خورشید سرش را دارد بالا می آورد. پلک نمی زنم. نمی خوام حتی یک لحظه را از دست بدھم. آخرین ھا ارزشمندترین ھاست. رنگ زرد خورشید می ریزد روی سیاه دریا. به خودم می گویم: "خوب نگاه کن لیلی". "خوب نگاه کن و به خاطر بسپار". یک خط زرد روی آبی دریا شکل می گیرد.آن ته ته. روی ماسه ھا می نشینم. روسری ام افتاده و من زانوھایم را در شکمم جمع می کنم. زل می زنم به روبرو. خورشید تا کمر بالا آمده. آبی دریا دارد پیشی می گیرد به سیاھی اش. ھمه چیز دارد جان دوباره می گیرد. چرا تا حالا طلوع خورشید را ندیده ام؟. می دانی حس می کنم خورشید شده معشوقه پرناز دریا که دارد برایش عشوه می آید و دریا دستانش را انداخته دور کمر خانمش و ھی بوسش میکند. و من اینجا شاھد عشقبازی شانم. برای آخرین بار. لعنت به این کلمه. چرا از ذھنم نمیرود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 بعد از شام و تشکر بابا از آیه به اتاق بابا رفتم بابا با مهربونی پرسید :چی شده پسرم ؟ خدایا چرا این مرد باید اینطوری باشه ؟چرا اینقدر ساده است ؟چرا همه رو دوست داره حتی کثیف ترین موجودی که من میشناختم کسی که پدرم هیچ وقت نفهمید که چه کلاه بزرگی با انتخابش سرش رفته بود آره پدرم به من گناه یاد نداد اما مادرم که داد ....مادری که همسر مردی بود که عاشقانه می پرستیدش برای رفاهش به هر دری میزد و اما جواب اون زن چی بود ؟ -بابا یه چیزی میخوام -میخوام یه مدت بیام شرکتتون- چی میخوای ؟ با تعجب پرسید :شرکت من برای چی ؟ -میخوام یه مدت اونجا کار کنم -اونموقع که میگفتم بیا نیومدی حالا که واسه خودت شرکت داری میخوای بیای ؟ -اگه مخالفین بیخیالش با خنده گفت :مگه میشه مخالف باشم پسرم بالاخره میخواد از لاک تنهایی هاش در بیاد و یه ذره بیشتر با باباش باشه من الان از خوشحالی نمی‌دونم چیکار کنم ههه بابا فکر میکرد من برای بیشتر با اون بودن دارم میرم تو شرکتش اما هدف من فقط یه چیز بود سر در آوردن از فردی به اسم )آیه...(. ثابت کردن اینکه آیه یه دختره مثل همه ی دخترا مثل همه ی خائن های روی کره ی زمین..... ظهربود... میدونستم وقت ناهاره عمدا این زمان رو برای ورود به شرکت بابا انتخاب کرده بودم تا آیه رو به حرف بکشمش چون تنها راه اثبات حقیقت وجود این دخترقلبش بود...باید قلبشوتصرف میکردم...یا بهتربگم مخشوبزنم ...دلم میخواست افکارم طبق برنامه پیش برن اعتمادبه نفسشو داشتم بالاخره من پاکان بودم ...مردی که اگه اشاره کنه هردختری روبدست میاره پس این خرگوش کوچولوچیزی نبود برای من حرفه ای ...وارد لابی شدم به سمت آسانسورمیرفتم که منظره جالبی مقابل آسانسور باعث شد آروم نزدیک بشم وبا فاصله ای ازمنظره جالب یه گوشه مخفیانه بایستم ...اما بازهم بی فایده بودچون صدایی نمیشنیدم ...آیه ویه مردجوون مقابل هم ایستاده بودن وبالبخند صحبت میکردن طبق معمول حدسم درست بود...این دختر یکی بودمثل همه ی هم جنساش...وهمینطور اینکه واقعا با بابا یه رابطه هایی داشت وحتما بابا وآیه برای خرکردن من یه مشت اراجیف راجب پدرش ودین واینجورچیزا تحویلم داده بودن...پوزخندم ناخوداگاه پر رنگ شد ...حس کردم نگاه آیه برق میزنه ...هه! یعنی بین دوست پسراش این یکی روبیشترازهمه دوست داره؟؟!!!! *آیه* وقت ناهاربود که موبایلم زنگ خورد فرنوش بود کمی حرف زدیم و دراخر یادش افتاد مطلبیو که بخاطرش زنگ زده رو بگه گفت فرهود تو لابیه... ومن هم سریع به لابی رفتم بافاصله ای ازآسانسورایستاده بود سریع جلورفتم ومقابلش ایستادم وسلام کردم جواب داد کنجکاوانه پرسیدم:چیزی شده؟چرا اومدید اینجا؟ -راستش داشتم ازاین طرفا رد میشدم گفتم به شماهم یه سربزنم هرچی نباشه شماهم خواهرمیدا... لبخندم عریض شد...دوباره حس برادرداشتن نیشم روبازکرد...حس خوبی بود بودن فرهود...به عنوان یه برادر بدون رابطه خونی...اون تو مدتی که خونشون بودم واقعا برادرانه باهام رفتار کرده بود ومن چقدرحسرت میخوردم که کاش واقعا برادرم بود...کمی حرف زدیم برادرانه ازم راجب زندگیم پرسید...کارم...خونه جدیدم...اهالی خونه...ازهمه چی پرسید وسعی کردم تاجایی که امکان داره ویژگی های مثبتوبگم ....موفق هم شدم چون نگرانی برادرانش کم کم ...کم شد.وقتی نگرانی هاش تموم شد ازم خداحافظی کرد ورفت من هم با اومدن اسانسور وارد شدم که قبل ازبسته شدن در پاکان پرید تو اسانسور ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻