#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیپنجم🌺
ترسیده بودم،همه حرفاش برام رنگ و بوی مردن میداد،فرار کردن؟جدا شدن از آنامو لیلا؟ریختن آبروی آقام!نه من آدمش نبودم!
لبمو که از اضطراب خشک شده بود تکون دادمو گفتم:-ن نمیتونم فرار کنم،یعنی نمیخوام!
محمد چشماشو روی هم گذاشت وکمی ازم فاصله گرفت و با بغض نگاهی به چشمام انداخت،دلم براش میسوخت معلوم نبود،مردن بی بی چه بر سرش آورده که همچین حالی شده،دهن باز کردم تا شاید با حرفام کمی آرومش کنم،بگم عمو آتاش چه قولایی به آنام داده،بگم که اگه وردست آقام بشه ممکنه با ازدواجمون موافقت کنه اما تا خواستم حرف بزنم مشت محکمی توی صورتش فرود اومد...
شوک زده جیغ کوتاهی کشیدمو سرچرخوندم سمت کسی که ضربه رو زده بود و با دیدن آرات دست و پام شروع کرد به لرزیدن، یقه لباس محمد رو توی دستاش گرفت مشت محکمی توی شکمش فرود آورد و محمد هیچ کاری برای دفاع از خودش انجام نمیداد:-مرتیکه کثافت،میخوای فرار کنی هان؟فکر کردی این دخترم مثل تو توی طویله بزرگ شده؟بی شرف حرومزاده،آقام اگه میدونست تو چه حیوونی هستی تفم تو صورتت نمی انداخت چه برسه به اینکه بذارتت جای خودش حالا که میخوای بری جایی که کسی رنگتم نبینه چرا خودم نفرستمت اون دنیا،هان؟!
با اینکه وحشت زده بودم اما دلم به حال محمد سوخت با ترس قدمی به جلو برداشتمو آستین بالا زده لباس آرات رو کشیدم:-تورو به خدا ولش کن،اون همچین آدمی نیست،حالش خوش نیس نمیفهمه چی میگه!
آرات عصبی محمد رو هل داد روی زمین با اخم زل زد توی چشمام:-اونی که حالش خوش نیست تویی،نشنیدی مردک حرومزاده داشت چه غلط اضافه ای میکرد؟
اون خوب میفهمه میخواد چه غلطی کنه ولی کور خونده، تقاص کارشم پس میده،یالا اینجا نایست برگرد کلبه،به بقیه هم بگو این پسره دهاتی دوباره رفته سفر،اما این بار سفر آخرت!
اخمامو در هم کردمو رو به روی آرات ایستادم:-حق نداری باهاش کاری کنی،گفتم تو حال خودش نیست،منم اینقدری عاقل شدم ببینم چه کاری خوبه چه کاری نه،خودم عقلم میرسه که همچین کاری نکنم!
آرات چشماشو ریز کرد و توی صورتم دقیق شد:-وایسا ببینم،نکنه از این مرتیکه خوشت اومده؟هان؟برای همین نقشه کشیدی بفرستیش توی عمارت؟
خوشم اومده؟نمیدونستم با حرکتی که الان کرده بود چه اسمی روی احساسم بذارم!
همینجور که داشتم کلماتی که از دهن آرات در میومد رو توی ذهنم حلاجی میکردم آرات عصبی تر از قبل دستمو کشید:-یالا حرف بزن،از این مرتیکه خوشت اومده نه؟
نگاه مظلومی به صورت آرات انداختم الان هر چی میگفتم به ضررم بود هم به ضرر خودم هم پسری که به خاطر من و زیاده روی هام توی دردسر افتاده بود!
آرات ناباور نگاه دیگه ای بهم انداخت و دستمو کشید سمت کلبه،مچ دستم داشت از فشاری که بهش وارد میکرد و رفته رفته بیشتر میشد درد میگرفت:-آرات...دردم گرفت!
فشار دستشو کمی دور مچم کم کرد و برگشت سمتم تا چیزی بگه که به جای اون محمد داد کشید:
-ولش کن اون کاری نکرده حتی نمیدونم از من خوشش میاد یا نه!
آرات که اینبار دیگه به مرز جنون رسیده دستمو رها کرد و خواست به سمت محمد حمله ور بشه که اینبار من دستشو محکم گرفتم و به زدن دادی اکتفا کرد:-تو یکی خفه شو حرومزاده،به نفعته تا برمیگردم اینجا نباشی وگرنه همین طویله رو قبرستونت میکنم!دست آرات رو کشیدم تا بلایی سر محمد نیاورده از اونجا دورش کنم،نگاهی بهم انداخت و دوباره مچ دستمو گرفت و عصبی تر از قبل به سمت کلبه کشید!
چند قدمی که از کلبه بی بی دور شدیم،با اینکه آرات بلایی سر محمد نیاورده بود اما هنوزم میترسیدم!
با شناختی که ازش داشتم مطمئن بودم تا برسیم همه چیز رو میذاره کف دست آنام و بقیه اون موقع معلوم نبود چه بلایی به سر من یا محمد میاد...
باید تا قبل از رسیدن به کلبه راضیش میکردم تا حرفی به کسی نزنه،عصبی دستمو از دستش بیرون کشیدم:-ولم کن بهت که گفتم بچه نیستم خودم عقلم میرسه کار اشتباهی نکنم!
برگشت سمتمو بلند داد زد:-اگه عقلت میرسید به جای این کارا مینشستی کنار مادرت و مراقب اون بودی تا یه وقت نفهمه که آقات داره سرش هوو میاره!
با این حرف شوک زده بهش خیره شدم:-چی؟چی گفتی؟آقام چی؟
آرات که تازه متوجه شده بود چی گفته دستی به یقه لباسش کشید و چرخید سمت کلبه و گفت:
-راه بیفت حوصله یکی بدو کردن با تو رو ندارم!
چنگی به بازوش زدمو عصبی پرسیدم:-گفتی آقام میخواد زن بگیره؟
چرخید و مستاصل نگاهی به چپ و راست انداخت و بی تفاوت زل زد توی چشمام:-آره میخواد زن بگیره،همین فردا میارتش عمارت دلش پسر میخواد و اشاره ای به کلبه بی بی کرد و گفت:-تازه دارم میفهمم چرا!
عصبی دستمو بالا بردمو خواستم سیلی محکمی توی گوشش بخوابونم که دستمو توی هوا گرفت:
-مراقب باش چیکار میکنی،اونی که اشتباه کرده من نیستم
🇮🇷#دهه_فجرمبارک🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتسیپنجم🪴
🌿﷽🌿
ــ بيا! اين سه هزار سكّه سرخ كه از من خواسته بودى. اين سكّه هاى اضافه را هم آورده ام تا با آن خدمتكار برايت بخرم.
ــ نه! نزديك نيا. تو بايد شرط سوّم را هم انجام بدهى.
ــ به خدا قسم اين كار را مى كنم. اگر بخواهى حسن و حسين را هم مى كشم. تو فقط به من نه نگو!
ــ نه! نمى شود، بايد اوّل على را بكشى، بعداً من از آنِ تو هستم.
ــ من كنار كعبه قسم خورده ام كه در شب نوزدهم على را بكشم.
ــ خوب! پس تا آن موقع صبر كن!
قُطام خيلى زيرك است، مى داند اگر ابن ملجم به كام خود برسد، شايد انگيزه او براى قتل على(ع) كم شود، براى همين تلاش مى كند تا همواره آتش شهوت ابن ملجم شعلهور باشد، قُطام از ابن ملجم مى خواهد تا هرشب به خانه او بيايد و فقط او را ببيند، نقشه قُطام اين است كه بعد از كشتن على(ع)، مراسم عروسى و زفاف برگزار شود.
قُطام خيلى خوشحال است، او براى رسيدن شب نوزدهم لحظه شمارى مى كند، در اين مدّت او مى خواهد چند نفر را پيدا كند تا ابن ملجم را در اين مأموريّت مهمّ يارى كنند. او براى اشعث بن قيس پيغام مى فرستد. اشعث يكى از بزرگان كوفه و پدر زنِ حسن(ع) است. در جنگ صفّين يكى از فرماندهان سپاه على(ع) بود، وقتى كه معاويه در جنگ صفين آب را بر روى لشكر على(ع) بست، على(ع) اشعث را با سپاهى فرستاد و او توانست آب را آزاد كند.
متأسّفانه او به تازگى با معاويه همدست شده است، او به قُطام قول مى دهد كه ابن ملجم را در اجراى نقشه اش يارى كند.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتسیپنجم♻️
🌿﷽🌿
باز چه برنامه ای ریخته است؟!. امیریل کماکان به اعتراضش ادامه می دھد.
-ولی بابی من از گل سر در نمیارم. اصلا از پرورش گل خوشم نمیاد. دلیلتون واسه این کار
چیه؟!.
بعد با اخم به من نگاه می کند و سرش را به طرف استاد تکان می دھد که تو ھم حرفی
بزن!. شانه ای بالا می اندازم. حرصش بیشتر می شود. استاد از جایش بلند می شود و اتاق
را ترک می کند. امیریل با گلدان ھا دردستش به من کنایه می زند:
-شما اگر خیلی به پرورش گل علاقه دارید می تونم گلدون خودمو بھتون قرض بدم. چرا
اعتراض نکردید؟!. باز چه برنامه ای ریختید؟!.
گلدان را از دستش بیرون می کشم. در دلم می گویم: خوبت می شود. تا یاد بگیری دست
بالای دست بسیار است. به چشمانش نگاه می کنم.
-دیدید که گفتن ھر کس گل خودشو پرورش بده.
از اتاق خارج می شوم که صدایش را می شنوم.
-فردا ساعت ناھار وقتم کمی آزاده. بھت زنگ می زنم.
جوابش را نمی دھم. ھر دو پشت سرھم از اتاق خارج می شویم. استاد شمع به دست از
آشپزخانه خارج می شود. وسط پذیرایی می گذاردش و روشنش می کند. به سختی روی
زمین می نشیند به ھمه می گوید:
-جمع شید. یه حلقه تشکیل بدید و دست ھمو بگیرید.
ھمه با تعجب به ھم نگاه می کنیم. الھه و مامان از روی مبل بلند می شوند. ما ھم گلدان
ھا را روی کانتر می گذاریم. الھه دست بابی را می گیرد. مامان دست الھه و من دست
مامان. امیریل می آید و بین من و بابی می نشیند. دست بابی را می گیرد و دست دیگرش
را طرف من دراز می کند. مانده ام بگیرم یا نه!. نگاھی به دستش می اندازم و نگاھی به
خودش. چشمش را به شعله لرزان دوخته است. نوک انگشتانم را در دستش می گذارم ولی
او دستم را محکم می گیرد. این مرد چرا اینقدر رفتار متضاد از خودش نشان می دھد!. ھر
دقیقه یک رنگی است!. نفسم را فوت می کنم بیرون. ھمه به شعله شمع زل زده ایم. بابی
با صدایی گرم و مطمئن شروع می کند:
-از ھمین حالا ما یه خانواده ایم. دست در دست. یه حلقه متصل. ھمین جا با ھم عھد می
کنیم ھیچی این حلقه رو نشکنه. پشت ھم باشیم. کوه پشت کوه. درد یکی درد ھمه است.
شادی یکی شادی ھمه است. ھیچی نمی تونه اعضای این خانواده ارو از پا دراره چون ما
پشت ھمیم.
سکوت می کند. ھمه ساکتیم. داریم به حرف ھای بابی فکر می کنیم. شاید کسی منتظر
است اعتراضی بکنم ولی دیگر این موضوع برایم خیلی بی اھمیت جلوه می کند.
الھه ادامه می دھد:
-بیاید از با ھم بودن لذت ببریم و قدر ھمو بدونیم.
نوبت مامان است.
-بیاید تلاش کنیم با کمک ھم روز به روز به خوشبختی نزدیکتر بشیم.
آه می کشم. حرف ھایشان دل گرم کننده است. ولی دل من پر درد می شود. کاش می
شد بیشتر بین شان باشم. من وصله ناجور این جمعم. می گویم:
- می ترسم ولی پشتم به خانواده ام گرمه.
و بغض می کنم. امیریل با صدای بلند و محکمش ادامه می دھد.
-یاد بگیریم شجاع باشیم. درست مثل سلحشوری که به میدان جنگ رفته. دشمن محاصره
اش کرده و اون می دونه شاید کشته بشه ولی دست از نبرد نمی کشه و امیدشو برای زنده
موندن و پیروزی از دست نمیده. می جنگه تا جون در بدن داره تا با سربلندی به میون مردمش
برگرده.
و دست مرا محکم می فشارد. به سرعت به طرفش سر می چرخانم. او از چیزی خبر دارد؟!.
انگار آن حرفھا را به من می زد. از شعله شمع چشم نمی کند. امیریل راسخی تو چه جور موجود دوپایی ھستی؟!. چطور می شود تو را ترجمه کرد؟!. سرش را برمی گرداند و عمیق
در چشمانم نگاه می کند. انگار که دارد می گوید: مثل یک سلحشور. مثل یک سلحشور.
تاریکی و سیاھی با نور قرمز و سفید شکافته می شود. دیوانگی کرده ام. شب از نصفه
گذشته و بامداد حساب می شود. وقتی به خانه خودمان رفتیم بی قرار بودم. می نشستم.
پا می شدم. راه می رفتم و باز می نشستم. حرف ھای تلخ بابی امانم را بریده بود. جلوی
آینه ایستادم. خودم را دیدم. دختری با چشمان غمگین و ترسیده. درست است من ترسو
ھستم. یک ترسوی واقعی. از خودم رو برگرداندم و چشمم به کتابھایم افتاد. به ورقه ھای
چرک نویسم.
جاده از پشت چشمھای خیسم تار به نظر می آید. آستین مانتویم را زیر چشمان ترم می
کشم. آخرین بھار!. قلبم از درد تیر می کشد. این آخرین بھاری است که می بینم!. چقدر این
حرف درد دارد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتسیپنجم🦋
🌿﷽🌿
داشتم از آشپزخونه خارج می شدم که بابا دستمو گرفت و
با خودش برد تو اتاق کارش غرولند
کنان گفتم :هیچ معلوم هست چیکار میکنی بابا ؟پاکان خواهش میکنم یه ذره ادب رو رعایت کن من به
این دختر مدیونم تمام زندگی ام رو ،تو رو-
،هرچیزی که تو این دنیا دارم رو من به پدر این دختر
بدهکارم ،پدرش اونو به من سپرده اینقدر
اذیتش نکن اینقدر زخم زبون نزن این دختر به اندازه ی
کافی سختی کشیده تو دیگه بدترش نکن
پدر من تو چرا اینقدر ساده لوحی این دختر اومده تلکمون کنه -ای خدا آخه من به تو چی بگم آدمی که من خودم در به
در دنبالش گشتم و بهش پیشنهاد کار و -خونه دادم دنبال تلکه کردن منه؟ یا اون دخترایی که تو
باهاشون دوست میشی و خرجشون میکنی
من اینقدر واسه جیبم ارزش قائلم که پولمو خرج
هرکسی نکنم-این دختر با
همه ی دخترایی که دیدی فرق میکنه اینو بفهم پاکان-
بفرستش بره نمیتونم تحملش کنم-
بدهکاری ای که راجبش حرف میزنی چقدره ؟حساب کن بده بره
اون بدهکاری تا ابد هم تصویه نمیشه پاکان
به خاطر همینه که نمیتونی تحملش کنی پس ازش دور باش
تا اذیت نشی حالا هم بیا عین یه پسر
خوب غذایی که برامون پخته رو بخوریم باور کن دست
پختش حرف نداره این دختر مثل باباش یه
آدم فوق العاده است
به سمت میز شام رفتیم بعد از 1ماه یه دل سیر از غذای
فوق العاده خوشمزه ی خونگی که این
دختر پخته بود خوردم و دلی از عزا در آوردم در هنگام
شام خوردن به حرفای بابا فکر میکردم
راست میگفت این دختر باهمه ی دخترایی که دیده بودم
فرق داشت حالا که حرفای بابا رو شنیده
بودم و با حرفای دختره کنار هم گذاشته بودم واقعا
میفهمیدم که ناروا تهمت زدم و شاید کمی از
این قضیه احساس عذاب وجدان داشتم توی یکی دو
روزی که این دختر تو خونه ی ما بود من
چندین بار اشکشو در آورده بودم واقعا این دختر تک بود
رفتارش، منشش ،حتی اسمش )آیه
،(نمیدونم چرا راجب این دختر اینقدر کنجکاو شده بودم
تصمیممو گرفتم همه ی دخترا مثل هم
بودن همشون از یه جنس بودن از جنس خیانت از جنس
کثیفی که فقط ادعای عشق و دوست
داشتن داشت ...عشق ؟؟؟؟
چیزی که ابدا بهش اعتقادی نداشتم میخواستم ثابت کنم
آیه با تموم آیه بودنش با تموم تظاهراتی
که میکنه باوجود چادری که سرش میذاره به تموم
رفتارهای متظاهرانه و بر مبنای ادبش دختریه
مثل همه ی دخترای دیگه که دورم بودن فقط روشش
فرق میکرد باید این رو ثابت میکردم باید به
پدرم ثابت میکردم که این دختر اون چیزی که اون فکر
میکنه نیست که اون فقط ماسکیه که روی
چهره ی هر دختری گذاشته شده هر دختری که قصد
فریب داره و فقط طرح و نقش وچهره ی
ماسکش با دیگری فرق داره...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻