eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 مرادى از جا برمى خيزد و قدرى جلو مى آيد و چنين مى گويد: سلام بر شما! اى امام عادل! سلام بر شما كه همچون مهتاب در دل تاريكى ها مى درخشيد و خدا شما را بر همه بندگانش برترى داده است! شما همسر زهراى اطهر هستيد و هيچ كس همچون شما نيست. من شهادت مى دهم كه شما "امير مؤمنان" هستيد و بعد از پيامبر فقط شما جانشين او بوديد. به راستى كه همه علم و دانش پيامبر نزد شماست. خدا لعنت كند كسانى را كه حقِّ شما را غصب كردند. شكر خدا كه امروز شما رهبر مسلمانان هستيد و مهربانى شما بر سر همه ما سايه افكنده است. ما با ديدار شما به سعادت بزرگى نائل شديم. ما همه گوش به فرمان شما هستيم. از شما به يك اشاره، از ما به سر دويدن! ما شجاعت را از پدران خود به ارث برده ايم و هرگز از دشمن هراسى نداريم. * * * سخن مرادى تمام مى شود. سكوت بر فضاى مسجد سايه مى افكند. اكنون على(ع) نگاهى به مرادى مى كند، از او سؤال مى كند: ــ نام تو چيست؟ اى جوان! ــ من مرادى هستم. من شما را دوست دارم و آمده ام تا جانم را فداى شما نمايم. امام لحظه اى به او خيره مى شود، دست بر روى دست مى زند و مى گويد: "إنّا لله و إنّا إليه راجِعُون". به راستى چه شد؟ چرا امام اين آيه را بر زبان جارى كرد؟ چه شده است؟ نمى دانم. قدرى فكر مى كنم. فهميدم. حتماً شنيدى كه مرادى در سخن خود يادى از حضرت زهرا(ع) كرد. شايد على(ع) به ياد مظلوميّت همسر شهيدش افتاده است و براى همين اين آيه را مى خواند. البتّه اين يك احتمال است. چه كسى از راز دلِ على(ع)خبر دارد؟ ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🍀 💜 🌺 ✨﷽✨ با حرفای لیلا کمی دلم گرم شد نفس عمیقی کشیدمو بقچمو بستم و چند دقیقه بعد،بعد از خداحافظی از عمارت و آدماش راهی راهی شدیم که سرنوشت برامون انتخاب کرده بود... هنوز چند دقیقه از حرکتمون نگذشته بود که آنام مضطرب لب زد:-باید برگردیم! عمو نکاه چپ چپی بهش انداخت و گفت:-انگار بدت نمیاد بازم تحقیر بشی دیدی که چقدر عصبانی بود بهتره چند روز از هم دور باشین تا سر عقل بیاد! -مطمئنم یه مشکلی براش پیش اومده وگرنه اورهان همچین آدمی نیست،چطوری تو همچین شرایطی تنهاش بذارم؟ -نگران نباش من هستم،حواسمو‌میدم بهش ببینم میتونم سر از کارش در بیارم یا نه، به جای غصه خوردن فقط با دخترات خوش بگذرون همچین فرصتی ممکنه دوباره نصیبتون نشه ها از ما گفتن بود آخه اورهان ما صد سالی یه بار اینجوری به سرش میزنه! آنام بی توجه به حرفای عمو با لب هایی که از حرص تیکه پارشون کرده بود گفت:-نمیتونم،تا نفهمم چی شده جایی نمیرم لطفا منو بچه ها رو بذار کلبه پیش زنعمو اونجا که دیگه مال خودمه! عمو نگاهش رو دور گاری چرخوندو گفت:خدایا من از دست این دو تا آخر جوون مرگ میشم! نگاهی به صورت غمگین آنام انداختم حتی با وجود اینکه آقام جلوی همه کوچیکش کرده بود باز هم نگرانش بود از اینکه توی دلم بهش شک کرده بودم از خودم بدم اومد! نازگل رو روی پام جابه جا کردمو گفتم:-آنا غصه نخور اصلا تقصیر تو نیست آقاجون دیگه مارو نمیخواد چون دلش پسر میخواد همه ده همینو میگن! عمو نگاهی به چهره آنام انداخت و دستی نوازش وار روی سرم کشید و تا چونه ام پایین کشید و ضربه ای نوک بینی ام زد! دستی روی بینی ام کشیدمو معترضانه لب زدم:-اا بازم که این کار رو کردی عمو! -چند بار بهت گفتم تو کار بزرگترا فضولی کنی همین میشه،این آناتو میبینی تا قبل از اینکه شما به دنیا بیاین همش مثل قورباغه به در اتاقای عمارت چسبیده بود تا سر از کار همه در بیاره،همش هم خودش رو توی دردسر می انداخت و اگه من نبودم معلوم نبود چه بلاهایی سرش میومد،اونوقت تو هم اینجا ننشسته بودی که برای من بلبل زبونی کنی! با نگاه چپ چپی که آنام بهش انداخت لبخند مهربونی روی لب نشوند و گفت:-دروغ میگم بگو دروغه! قبل از اینکه آنام چیزی بگه لیلا گفت:-حالا میخوای چیکار کنی آنا؟به نظر من بهتره بریم شهر پیش خانوم جون،دیدی که آقام چقدر عصبی بود،ممکنه بفهمه خلاف نظرش عمل کردیم عصبی تر بشه! نگاهم از لیلا که این حرف رو زده بود کشیده شد روی صورت نگران آنام،کمی با انگشتای دستش بازی کرد و گفت:-نمیشه نمیتونم آقاتونو توی این شرایط تنها بذارم باید بفهمم چی شده اینو گفت و رو کرد سمت عمو و گفت:-بگو بایسته بقیه مسیر رو تا کلبه پیاده‌ میریم! عمو‌که تا اون لحظه سعی در عوض کردن حالمون داشت به یکباره اخماشو در هم کشید و گفت:-نکنه دیوونه شدی؟با دوتا دختر جوون میخوای همچین مسیر خلوتی رو پیاده بری؟گفتم که میرسونمت،نگران نباش تا خودت نگی جایی نمیریم! اینو گفت و سرش رو از اتاقک گاری بیرون برد و داد کشید:-عمو حسن برو طرف چشمه! عمو حسن چشمی گفت و مسیرش رو عوض کرد و عمو دوباره سرش رو داخل آورد و چشم دوخت به دستای لرزون آنام،همیشه دیدن ناراحتی آنام بهمش میریخت حتی تو روی آقامم وایساده بود،دوباره حرفای ننه حوری توی ذهنم پیچید اخمامو درهم کردمو سعی کردم بهش فکر نکنم دوست نداشتم به عمویی که این همه سال عاشقانه دوستش داشتم حس بدی پیدا کنم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
(ع) نگاهی به حدیث روز غدیر در منابع اهل سنت در صفحات ۵۶/ ۵۵ ج اول سنن ابن‌ماجه چنین آمده است که: «همراه رسول خدا از سفر حج برمی‌گشتیم که در میان راه ایشان دستور دادند تا همه افراد جمع شدند، آنگاه خطاب به جمعیت فرمودند: آیا من بر مؤمنان از خودشان سزاوارتر نیستم؟ گفتند: آری، فرمود: این شخص- علی (علیه‌السلام)- ولی هر کسی است که من مولای اویم، خدایا! دوست بدار هر که را که او را دوست می‌دارد و دشمن بدار هر که را که او را دشمن می‌دارد. ترمذی در ج دوم جامع خود با سند خویش از مسلمه‌بن کهیل نقل می‌کند که می‌گفته است، از ابوالطفیل شنیده که او از ابوسریحه یا از زیدبن ارحم از فرموده رسول خدا (صلی‌الله‌علیه‌و آله) نقل کرده که پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و آله) فرموده‌اند: «هر که من مولای اویم، علی مولای اوست». کتاب مجمع الزوائد خود، حدیث غدیر را نخست به نقل از طیرنی آورده و سپس از گفته علی(علیه‌السلام) نیز نقل می‌کند که فرموده است: به دستور پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌و آله) در منطقه خم نخست زیر درختی را از خار و خاشاک پاک کردند، آنگاه پیامبر در حالی که دست مرا در دست گرفته بودند: خطاب به مردم فرمودند: ای مردم! آیا شما گواهی نمی‌دهیدکه خداوند پروردگار شماست؟ گفتند: آری، گواهی می‌دهیم. سپس فرمود: آیا گواهی نمی‌دهید به اینکه خدا و رسول او بر شما از خودتان سزاوارترند و اینکه خدا و رسول خدا مولای شمایند؟ گفتند: آری، همین‌گونه است. پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و اله) فرمودند: هر کس که خدا و رسولش مولای اویند این مرد مولای او خواهد بود. (ع) eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef ◇◇◇◆◇◇◇
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 در را به طرف داخل فشار می دھم و وارد می شوم و ھمان ابتدا بوی چوب سوخته و عود به مشامم می رسد. حس خوبی وجودم را می گیرد. شومینه ای در وسط تعبیه شده که چند ھیزم درشت در آن می سوزد. مرد جوانی در گوشه کافه تار می نوازد. آھنگی غمگین. نگاھم را میان کافه می گردانم تا چھره آشنایی ببینم. میز به میز. گوشه به گوشه. به مرد و زنی می رسم که، ایستاده، به من نگاه می کنند. خودش است. امیریل. ولی جاافتاده و استخوان ترکانده. با نگاھی جدی. بی لبخند. چرا خودش ھم آمده؟!. کنارش الھه ایستاده با لبخندی بر لبانش. جلو می روم. کنار میز می ایستم. -سلام. الھه صندلی ش را عقب می فرستد. خیلی ناگھانی مرا در آغوش می کشد. جا می خورم. این صمیمیت بی جا مھر تاییدی است بر افکار من. از روی شانه اش به مرد چھارشانه روبرویم نگاه می کنم. چشمانش جدی است. اخم کوچکی میان دو ابروی پھنش افتاده. ھیچ آشنایی در آن ھا به من خوشامد نمی گوید. شک می کنم. پس این امر خیر چه بود؟!. بوسه ھای الھه که تمام می شود و خودش را عقب می کشد، نگاه از امیریل می گیرم و زیر لب می گویم: -سلام. سری تکان می دھد و او ھم به ھمان آھستگی جوابم را می دھد. الھه دستم را می گیرد و می نشیند و مرا وادار به نشستن می کند. -حالت چطوره عزیزم؟!. نگاھش بین من و برادرش می رود و می آید. با انگشتانش روی میز می زند. -می بینی امیریل. ھزار ماشاالله چه خانمی شده واسه خودش. دوباره نگاھش را سمت من می چرخاند. -ماشاالله لیلی جون. خانم شدی!. می دونی چند وقته ھمو ندیدیم؟!. فقط یک کلمه جواب دارم. -بله. امیریل با گوشی اش روی میز بازی می کند. انگشتش را روی آن گذاشته و دایره وار می چرخاندش. حرفی برای گفتن به زبانم نمی آید. تلاش می کنم لبخند بزنم. رو به الھه می گویم: -پدر خوبن؟!. نمی دانم چرا نگاھش مرتب بین من و امیریل در نوسان است. یک نگاه مستاصل. یک جور درماندگی در نگاھش وجود دارد. با این کارش مرا نگران می کند. انگار برای لبخند زدن زیاد به خودش فشاد می آورد. -بله. بابی حالش خوبه. نمی بینیش؟!. نمی دانم چرا پدرشان را "بابی" صدا می کنند. کیفم را روی میز خالی کنار دستم می گذارم. -نه. زیاد دانشگاه نمیرم. امیریل منو را به طرف من سر می دھد. نگاھم نمی کند. الھه دستپاچه است و این مسئله دارد مرا آزار می دھد. ھمه حس خوبم پوچ می شود. -چی دوست دارین میل کنین؟!. از جو پیش آمده خوشم نمی آید. جدیت و نگاه گریزان امیریل. نگرانی الھه. اخم می کنم. ترجیح می دم حرفی که قرار است آخر گفته شود اول بشنوم. دست ھایم را روی سینه چلیپا می کنم و بی توجه به حرف امیریل به چشمان الھه زل می زنم که از پشت شیشه عینک درشت به نظر می رسد. -من چیزی نمی خورم. ممنون. اینجام تا چیزی که قراره بگید رو بشنوم. خوب؟!. الھه دستش را روی بازویم می گذارد. سردی انگشتانش را به خوبی حس می کنم. گره ابروھایم شدیدتر می شود. نگاھی به امیر یل می اندازم که اخم کرده به من چشم دوخته است. -میگم عزیزم. چه عجله ای داری!. یه چیزی سفارش بده. کاپ کیک ھای اینجا عالیه. ھوم؟! نظرت چیه؟!. -الھه جان!. صدایم نشان می دھد کمی استرس دارم. الھه گوشه لبش را گاز می گیرد. من من می کند. -راستش لیلی جون. خوب... ما... یعنی خانواده من و شما خیلی وقته ھمو می شناسیم... خیلی وقته مامان من به رحمت خدا رفته... بابی... یعنی... نفسش را کلافه بیرون می دھد و بعد لبخند لرزانی می زند. امیریل دستانش را روی میز می گذارد. انگشتانش را در ھم قفل و کمرش را به طرف جلو خم می کند. مردی می بینم محکم، باصلابت. خیره در چشمانم می گوید: -آبجی بھت گفته میخوایم در مورد امر خیر صحبت کنیم. در واقع ما می خوایم... الھه اینبار دستش را روی دست ھای برادر کوچکترش می گذارد و با استرس می گوید: -امیریل!. امیریل نگاھش را از من نمی گیرد. نفسم تند شده. حس بدی زیر پوست تنم می خزد. ضربان قلبم بالا رفته. سعی می کنم آرام باشم. لب باز نمی کنم. امیریل ادامه می دھد. -ما می خوایم فرح جان رو برای بابی خواستگاری کنیم. او ادامه می دھد و من دیگر نمی شنوم. من در ھمان کلمه "فرح جان" باقی مانده ام. فرح، مادرم را می گوید. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🪴 🪴 🌿﷽🌿 چهار. بعد تاریخی مهدويت از بعد تاريخي، سابقه اي طولاني دارد. تاريخ اسلام و مسلمين از همان آغاز بـا اين موضوع گره خورده اسـت. در روز بـزرگ غـدير، پيـامبر همگـام بـا معرفـي امـام علي به عنوان امام پس از خود، همـه امامـان و از جملـه حضـرت مهـدي عجل الله تعالی فرجه الشریف  را معرفـي كرد و ظهور او را به همگان بشارت داد. پس از آن، يك يك امامان از حضـرت مهـدي و ظهور او گفتند. بنـابراين بـرخلاف ادعـاي بعضـي از گمراهـان، مهـدويت ، سـخن امـروز و ديـروز نيسـت؛ بلكـه تـاريخي بـه گسـترده تـاريخ اسـلام دارد؛ پـس بحـث كـردن دربـاره مهدويت، سخن گفتن درباره متن اسلام و قرآن و سنت پيامبر اكرماست و مهـدويت ، حقيقتي است كه همه تاريخ اسلام، پشتوانه آن است. نيز تاريخ طولاني شيعه و پيروان اهل بيتگواه اسـت كـه بخـش مهمـي از هويـت تشيع، مهدويت و انتظار ظهور مهدي بوده است؛ به ويـژه در طـول حـدود دوازده قـرن غيبت امام مهدي، آثار علمي و عملي عالمـان شـيعه پيوسـته در مسـير تـرويج ايـن حقيقـت وتبيين موضوعات و مسائل آن بوده است. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                       ➥@hedye110 ⤴️ مارو به دوستان خودتون معرفی کنید🌸🌸
🪴 🦋 🌿﷽🌿 عمو و خاله برای استخدامم یه کیک خریدن و یه جشن کوچیک با خانواده ی مهربونشون گرفتیم واقعا جای بابام خالی که همچین روزی رو با اون جشن بگیرم و اون با شوخیاش و اذیت کردناش حرصمو در بیاره!! فردا صبح رأس ساعت 8توی شرکت بودم بعد از آشنایی با تمام پرسنل شرکت، مریم منشی شرکت شروع به توضیح کارام کرد، داشت با کامپیوتر بهم توضیح میداد که فایل قرار دادها و نقشه ها کجاست که یه پوشه ی ستاره مانند رو بهم نشون داد و گفت :این پوشه مهم ترین پوشه است نقشه ها و کارهای مهم و قرار داد های پر پول شرکت همشون تو همین پوشه همینطور که حواسم به حرفاش بود و داشتم به مانیتور نگاه میکردم دستمو گذاشتم رو میز که یهو جیغ مریم بلند شد و گفت :خاک به سرم شد پاکش کردی با ترس نگاهش کردم هرکاری کردیم نتونستیم فایل رو برگردونیم دیگه داشت اشکم در میومد که آقای پاکزاد از دفترش اومد بیرون و با دیدن قیافه ی نابود من و مریم با هول پرسید :چی شده ؟ مریم :آقای پاکزاد فایل پاکان پاک شد آقای پاکزاد اخمی کرد و گفت :برای چی ؟چطور ؟ با شرمندگی گفتم :تقصیر من شد پاکزاد همینطور نگاهم میکرد که با بغض گفتم :به خدا از قصد نکردم دستم خورد بلند خندید و گفت :اشکال نداره دختر حالا چرا خودتو شکل گربه ی شرک میکنی ؟فکر کردی من از اون پوشه به اون مهمی فقط یه نسخه دارم ؟احتیاط شرط عقله دخترم من تو لب تاپ خودمم یه کپی از اون پوشه دارم ناراحت نباش باحرفی که اقای پاکزاد زد انگاردنیا رو بهم دادن نفس راحتی کشیدم وگفتم:خداروشکربازم متاسفم اقای پاکزاد با لبخندی عمیق نگاهم کرد انگار که محودرافکارش شده شایدم مثل من عادت داره توخاطراتش فرومیره چند لحظه بعد ازدنیای افکارش جدا شد و نگاهم کرد:پدرت ازخصوصیاتت گفته بود... ازخجالت سرخ شدم کامل متوجه منظوراقای پاکزاد شده بودم ...بابا ازخصلت غیرارادیم براش گفته بود ازبی دست وپا بودنم واشک دم مشکم ...تودلم به بابا که با اینکه همه میگن مرده اما هنوزتو قلب من زنده ست گفتم:باباچرابهش گفتی ?دیگه من چجوری سرموبلندکنم... حس کردم صدای باباروشنیدم وجمله همیشگیش:دخترم نباید ازچیزی که هستی خجالت بکشی... وهمین چند کلمه بس بود برای برگردوندن اعتماد به نفس تحلیل رفتم ...لبخندی زدم :باباهمیشه به من لطف داشته اقای پاکزاد خندیدوگفت:خب خانوما من میرم اتاقم شمابه کارتون برسین. روزاول کاری به آموزش های مریم ویادگیری های من گذشت هرچند که بنده خدا ازبس هرچیزی رو چند باربهم توضیح داده بود کلافه شده بود اما ازش ممنون بودم که خنگ بودنمو به روم نیاورد...کاراصلیم ازروز دوم شروع شد اما هنوزم مشکلاتی داشتم امابا کمک همکارای متشخصی که داشتم کم کم مشکلاتم حل شد وکارمو یادگرفتم وبهش عادت کردم...ازهمه چی راضی بودم ساعت کاری ،محیط کاری، حقوق وخیلی مزایای دیگه .واقعا ازخداممنون بودم. پدرم روبرده بود پیش خودش ومن فکرمیکردم تنهاشدم امافرنوش وخانواده شو برام فرستاد...وقتی که ازپیداکردن کار ناامید بودم اقای پاکزاد و فرستاد...معجزاتش حالمو دگرگون میکنه...وروزبه روزایمانموبیشتر...نمیدونم ته قصه چی پیش میاد و نمیخوامم بدونم فقط میخوام تو زمان حال سیر کنم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻