eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 بینیمو بالا کشیدمو محکم به در کوبیدم و آرات با صدای بلندی داد کشید:-بازکن عمو ماییم! چند ثانیه بیشتر طول نکشید که در باز شد و عمو مرتضی با دیدن ما داد کشید:-خانوم جان خانوم جان چشمتون روشن خانوم کوچیک برگشتن! هنوز جمله اش کامل نشده بود که آنام هول زده به سمتمون دوید و با دیدنم روی دستای آرات نگران لب زد:-چه بلایی سرش اومده؟ نزدیک شد دستی به صورتم کشید و دستامو بوسه بارون کرد:-بیارش اینجا الان میفرستم پی طبیب! از بغضش اشک دوباره مهمون چشمام شد،آرات سری تکون داد و پشت سر مادرم راه افتاد و در گوشم با خنده لب زد:-بهت که گفته بودم کسی به من توجهی نمیکنه! لبخندی به حرفش زدمو نگاهمو چرخوندم دور عمارت اثری از تازه عروس آقام به چشمم نیومد،اشکامو پس زدمو خوشحال سر چرخوندم سمت آرات که صدای رباب خانوم مثل تیری توی قلبم فرو رفت:-پیداش کردی؟کجا بود؟ اخمام دوباره توی هم کشیده شد برگشتمو زل زدم توی چشماش،نگاهی متعجب و بعد عصبی بهم انداخت،دیگه برام مهم نبود منو بشناسه یا نه،اینجا بودنش به معنی این بود که کار از کار گذشته،حتما آقام دخترش رو عقد کرده بود وگرنه دلیلی نداشت که بمونه! با رسیدن به در اتاق با جثه درشتش جلوی راهمون رو سد کرد:-وایسا ببینم،تو اینجا چه غلطی میکنی؟خوب پیدات کردم،حالا دیگه آفت کش میریزی توی حنای دخترم؟اینو گفت و بدون اینکه بهم فرصت حرف زدن بده رو کرد سمت آرات و گفت:-از کجا گیرش انداختی؟ آرات سینه ای صاف کرد و گفت:-برو کنار رباب خانوم! -چرا اونجا ایستادی بیارش داخل ببینم چه بلایی به سر دخترم آوردن! با صدای آنام،رباب خانوم مات برده از جلوی در کنار رفت و آرات کفشاشو در آورد و یا الله ی داخل شدو همینکه خم شد بذارتم روی تشکی که آنام برام حاضر کرده بود صدای رباب خانم بلند شد:-زنیکه حالا دیگه دخترت رو میفرستی مراسم حنابندون دخترم رو خراب کنه،حتما همینم نقشه خودت بود خواستی عروسیشم زهرمارش کنی فقط بذار خان برگرده همه چیز رو میذارم کف دستش! با ترس نگاهی به آرات انداختم،با احتیاط گذاشتم روی تشک و خواست بیرون بره که صدای آقام به گوشم رسید:-اینجا چه خبره؟هنوز هیچی نشده به جون هم افتادین؟ رباب اینبار عصبی تر از قبل داد کشید:-اینم اون یکی دخترت،خان این دو نفر بودن که جشن حنابندون دخترم رو خراب کردن! با ترس نگاهی به آرات انداختم،سری تکون داد و آروم گفت:-چیه نکنه میخوای الانم من نجاتت بدم روتو برم والا،نترس با این اوضاع فکر نکنم چیزی بهت بگه! کلافه نفسی بیرون دادمو خودمو روی تشک رها کردم:-رباب خانوم مگه اوضاع رو نمیبینی الان وقت این حرفاس؟یالا برین کنار! با وارد شدن آقام به اتاق آرات سلامی کرد و گوشه ای ایستاد آقام کلاه از سرش برداشت و رو بهش گفت:-کجا پیداش کردی؟ -تو کلبه یه زن روستایی،میگفت پایین تپه پیداش کرده،از حال رفته بوده! آقام سری تکون داد و دستش رو گذاشت روی شونه آرات:-ممنونم پسر لطف بزرگی در حقم کردی،صورتت چی شده؟ آرات نگاهی به من انداخت و دستی به گردنش کشید و گفت:-راستش اول گمون کردم دزدیدنش اما بعد فهمیدم اشتباه میکردم! -باشه پسر بازم ممنون،برو یه آبی به دست و صورتت بزن! -راستی عمو جان...محمد اومده با شما کار داره،میبرمش مهمونخونه! -خیلی خب! با رفتن آرات نگاه غمگینمو دوختم به آقام که بالای سرم ایستاده بود،دستی به پیشونی نم دارش کشید و کمی براندازم کرد و نشست بالای سرم... با نگرانی براندازم کرد و تا خواست حرفی بزنه در اتاق باز شد و اول لیلا و بعد آنام داخل شدن! آنام به محض ورودش با جدیت نگاهی به آقام انداخت و گفت:-شما دیگه بهتره برین خودم مراقبش هستم! با این حرف آقام دستی توی موهاش فرو برد و از زمین بلند شد:-میرم پی جمیله! -نیازی نیست آدم فرستادم دنبالش،شما کارای واجب تری برای انجام دادن داری بهتره به همونا رسیدگی کنی،نگران نباش آیلا که سر پا شد همونجور که خواسته بودی میریم شهر! آقام که داشت از در بیرون میرفت با این حرف عصبی به سمت آنام چرخید و در حالیکه سینه اش از خشم بالا و پایین میشد نگاهی به منو لیلا انداخت و چشماشو روی هم گذاشت و از اتاق بیرون زد... حتی الانم حاضر نبود بگه که اشتباه کرده و از ما بخواد بمونیم،واقعا انگار از ما خسته شده بود! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 آیه :بعد از اینکه برگشتین براتون قورمه سبزی درست میکنم خوبه ؟ دستامو بهم کوبیدم و جواب دادم :عالیه من برم وسایلمو جمع کنم و استراحت کنم بابا مثل همیشه با مهربونی گفت :به سلامت آیه هم آروم شب بخیری گفت و به سمت آشپزخونه راه افتاد تا غذای منو آماده کنه صبح با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار شدم با دیدن ساعت که 9صبح رو نشون میداد خمیازه ای کشیدم و دست دراز کردم و جواب دادم :بله ؟ آرمان :سلام داداش ما داریم میایما داد زدم:مگه نگفتم ساعت ۱۰ -خوب آره ما ۱۰ اونجاییم دیگه وقتی من میگم ۱۰ یعنی ۱۰ تازه منو از خواب بیدار میکنی تا من آماده شم بیام پایین میشه ده- ونیم -ای بابا داداش خب پاشو دیگه هرچی زودتر برسیم بهتره خدا بگم چیکارت نکنه آرمان بدو بیا منم دارم آماده میشم- بعد از قطع گوشی سریع اماده شدم همراه با چمدونم به سمت آشپزخونه رفتم که با دیدن میز آماده سریع رفتم و یه صبحانه ی مفصل خوردم به سمت حیاط رفتم چمدون رو صندوق عقب ماشین جا دادم همینکه ماشین رو از خونه بیرون آوردم یه ماشین پر از پسر پیچید تو کوچه آرمان و داداشش آرسان رو که روی پای دوتا پسر دیگه نشسته بودن شناختم و سری به علامت تاسف تکون دادم خدا به داد برسه آرسان از آرمان هم حراف تر بود و من اصلا حوصله ی آدمای حراف رو نداشتم تنها دلیل تحمل آرمان هم این بود که با اینکه عین یه پسر بچه ی 1ساله ی شیرین عقل و حراف بود ولی دوست بامرامی بود نارو نمیزد خنجر نمیزد وقتی گفت دوستیم یعنی تا ابد دوستیم شد یه پیمان ناگسستنی بین گلوش که اگه بخواد پارش کنه بدتر خودشو خفه کنه و به کشتن بده آرمان با تمام بچه بازیاش مرد بود با تمام شیطنتاش مرد بود مردی که خم و غم کشیده ی این روزگار نامرد بود پسری که با تمام مشکلات مالی و اعتیاد پدرش و مادر یه تیکه گوشت شدش رو ویلچر و نداشتن خرج درمان بیماری مهربون ترین فرشته ی زندگیش و شاهد آب رفتن هر روزه ی مادرش و در آخر مرگش، خرج برادر و خواهرشو داد کار کرد و درس خوند و رسید به دانشگاهی که یه آدمی مثل من فقط با پول باباش میتونست توش درس بخونه ،شد شریکم، ریسک کرد و تنها پس اندازی که برای خرجی زندگیش بود رو به من داد و الان پا به پای من میاد جلو 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻