#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتشصتسوم🌺
چند دقیقه ای گذشت آقام مضطرب جلوی در کیشیک میداد و منو لیلا نگران بهم هم نگاه میکردیم،دلم مثل سیر و سرکه میجوشید،حتی فکر اینکه آنامو از دست بدم دیوونه ام میکرد...
با اومدن جمیله با نگرانی از جا بلند شدمو نزدیک در ایستادم،قلبم پر تپش میزد،هر لحظه امکان میدادم جمیله حرف ناراحت کننده ای بزنه!
-خدا بد نده خانوم جان؟چرا اینقدر ضعیف به نظر میرسین؟
- یک هفته ای میشه حال و روزش همینه،اما لج میکنه،میگه خوبه،به طبیب احتیاجی نداره!
-لابد رو دل کردی خانوم جان،چیزی خوردی؟
آنام سرش رو به چپ و راست تکون داد!
جمیله نگاهی به چشم و صورت آنام انداخت و لباسش رو بالا زد و فشاری به شکمش داد!
نگاهی به چهره نگران آقام انداختم حالش مثل اسپند روی آتیش بود،اگه میفهمید روی دستمال آنام خون بوده لابد دیوونه میشد!
با یادآوری دستمال دست کردم توی جیبمو دستمال رو توی مشتم فشردمو از جیبم بیرون آوردم و نگاهی بهش انداختم باید به جمیله می گفتم روی دستمال آنام خون دیدم،شاید میفهمید چی شده و با دوایی خوبش میکرد!
اشکامو پس زدمو قدمی به سمتش برداشتم و تا خواستم حرفی بزنم رو به آنام پرسید:
-خانوم جان آخرین بار کی ماهیانه شدین؟
آنام با شرم نگاهی بهمون انداخت و آروم گفت:-نمیدونم زمانش از دستم در رفته!
-زیر شکمتونم سفت شده شک ندارم که آبستنین این رنگ و روی پریدتون هم به خاطر همونه!
چشمام از تعجب گشاد شد نگاهی به لیلا و بعد به چهره متعجب آقام انداختم،نزدیک شد و مات برده پرسید:-یعنی چی جمیله؟همچین چیزی نمیشه!
جمیله جا خورده از واکنش آقام گفت:-چرا خان؟بچه نعمته،شما که الان باید بیشتر از هر کسی خوشحال باشین!
-گفتم که همچین چیزی نمیشه!
جمیله ترسیده لب زد:-خان من فقط معاینه میکنم این چیزا که دیگه دست من نیست،اما اگه بخواین بچه رو الان از بین ببرین خطرناکه و ممکنه خانوم دیگه هیچوقت آبستن نشن!
-اشکالی نداره،هر کاری لازمه انجام بده!
با این حرف آنام لباسش رو پایین کشید و توی خودش جمع شد:-نمیشه جمیله نمیذارم بلایی به سرش بیاری،برین بیرون میخوام استراحت کنم...
جمیله با ترس از جا بلند شد و گفت:-خان لطفا منو معاف کنین من از پسش برنمیام اگه بخواین نشونی قابله ای دیگه بهتون میدم اون بهتر میتونه انجامش بده!
-گفتم که اجازه نمیدم بلایی به سرش بیارین،همین فردا بچه ها مو برمیدارمو از اینجا میرم!
آقام پوفی از سر کلافگی کشید و رو به جمیله سری تکون داد:-خیلی خب میتونی بری!
و از منو لیلا خواست تا از اتاق بیرون بریم،مات برده سری تکون دادمو دنبال لیلا به سمت اتاقمون راهی شدیم و با دیدن رباب خانوم که با سرعت به سمت اتاقش میدوید اخمامو درهم کردم،مطمئنن میرفت تا خبر باردار شدن آنامو به گوش دخترش برسونه!
با صدای آرات از فکر بیرون اومدم:-چه خبر شده بود؟حال زنعمو خوبه؟
سری تکون دادمو خواستم چیزی بگم که به جای من رعنا شتاب زذه گفت:-انگار آیسن خاتون آبستنه و اورهان خان بچشو نمیخواد!
اخمی کردمو رو بهش گفتم:-آقام حالش خوش نیست،وگرنه با خواهر ترشیده ات عروسی نمیکرد،بهتره بری بهش یه سر بزنی یه وقت گوشه اتاقش نپوسه!
نگاهی به آرات که لبهاشو جمع کرده بود که به چهره وارفته رعنا نخنده انداختمو عصبی رفتم سمت اتاق و درو محکم به هم کوبیدم!
-چته دختر،ترسیدم!
-دختره گستاخ کارش به جایی رسیده به من نیش و کنایه بزنه!
-نگران نباش به زودی از اینجا میرن ندیدی آنا آبستنه،دیگه آقاجون چه احتیاجی به اون زن داره؟
-تو هم دلت خوشه ها آبجی ندیدی آقاجون چی گفت؟من نمیفهمم اون که پسر میخواست پس چرا انقدر از آبستن شدن آنا عصبی شد؟نکنه واقعا عاشق اون دختر باشه؟اصلا نکنه آبستن شده که آقاجون عقدش کرده؟
اخماشو در هم کرد و گفت:-آقاجون همچین کاری نمیکنه،نگران چیزی نباش حتما گوهر میتونه کاری کنه آقاجون از خر شیطون پیاده شه و اون دختر رو طلاق بده،باید برم پیشش!
-گوهر؟اون چطوری میتونه همچین کاری کنه؟
-مگه ندیدی همه حرفاش درست درومد،ببین آقاجون نرفت اتاق ماهرخ،الانم که آنا حاملس،فقط مونده طلاق این دختره رو بگیره،اون وقت از شر رباب و دختراشم راحت میشیم!
-منظورت چیه که گفته بود آنا حامله میشه؟اون از کجا خبر داشت؟
دست برد و از توی تاقچه شیشه کوچیکی برداشت:-ببین اینو داد گفت هر روز به خورد آنا بدم باعث میشه حامله شه!
با تعجب از جا بلند شدمو شوک زده پرسیدم:-تو از دوایی که اون زن بهت داد به خورد آنا دادی؟اگه بلایی به سرش میومد چی؟نکنه به خاطر اون مریض شده باشه؟
دستمال رو از جیبم بیرون کشیدمو گرفتم جلوی صورتش:-ببین این دستمال آناس،از گلوش خون اومده،چطور تونستی همچین کاری کنی آبجی از تو همچین کاری بعیده!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتشصتسوم♻️
🌿﷽🌿
لب ھایم آویزان می شود. گوشی اش زنگ می خورد. از جایش بلند می شود و می رود چند
متر آنطرفتر و جواب می دھد. من ھم می روم بابی را ببینم. وقتی به طرفش می روم
لبخندش عمیق تر می شود. کنارش که می ایستم، خم می شوم و شانه اش را می بوسم.
دست روی سرم می کشد و من از صمیم قلب می خواھم حالش خوب خوب شود تا در
روزھای سخت کنار مامان بماند.
سر که بلند می کنم برق اشک را در چشمانش می بینم. با صدای لرزانی می گوید:
-خوبی بابا؟!.
سر تکان می دھم.
-خوبم. شما چطورید؟!.
دستم را بین دستانش می گیرد.
-می بینی که وروجک. عزرائیل جوابم کرده. می گه به کارش نمیام.
با صدای گرفته ای می گویم:
-ھمیشه تنتون سالم باشه.
-کی باید بری شیمی درمانی؟!.با این حالش ھنوز مرا فراموش نکرده.
-سه روز دیگه.
-تنھا نرو بابا. به فرح بگو.
-میگم. چشم. بذارید شما از بیمارستان مرخص شید. خیالش از بابت شما راحت شد میگم.
امیریل می آید تو و کنار من می ایستد. از بابی می پرسد:
-بھترید؟!.
بابی سری تکان می ھد. لحن صدایش خستگی را نشان می دھد. موھای صورتش درآمده.
-چندمین باره از صبح می پرسی پدر صلواتی؟!. تو کاروبار نداری که ھمش اینجایی؟!.
امیریل دست داخل جیب شلوارش می کند ونگاھش پر از مھربانی می شود. بابی رو به من
می گوید:
-این چند روزه ھوای پسر منو داشتی دیگه؟!.
ھر دو نگاھم می کنند. نمی دانم بگویم یا نه!. دل دل می کنم. دست آخر با شیطنت و لحن
معناداری می گویم:
-بله که داشتم. نذاشتم دست از پا خطا کنه. منم اصول خودمو دارم.
امیریل چشم درشت می کند و من و بابی به خنده می افتیم.
از بیمارستان که بیرون می آیم یکراست به طرف محل قرارم با عمو فرید می رانم.
****
لیوان چای را روی میز می گذارد.
-پس شیمی درمانی رو شروع کردی؟!.
با غصه سر تکان می دھم.
-بله.
می نشیند پشت میز. عینک می زند و سبیلش سیاه و سفید است ولی موھایش یک دست
سفید شده. قد بلند است و چھارشانه. روپوش سفیدی به تن دارد.
-بی اشتھایی چی؟!.
نفسی می کشم.
-تا سه روز بعد از شیمی درمانی داشتم. از دیروز بھترم.
آبدارخانه بخش کودکان بیمارستان است. عمو فرید کارھایش را کرده و حالا روبروی من
نشسته.
با مھربانی می گوید:
-می دونی که ریزش موھاتم کم کم شروع میشه.
غم در دلم می نشیند. قندی داخل دھانش می گذارد.
-باید اینو بدونی یه روز از خواب بیدار میشی و می بینی تمام بالشت پر از مو شده، اونوقت
باید موھاتو با ماشین بتراشی.
به گریه می افتم. دست روی صورتم می گذارم و سخت گریه می کنم. محکم بودن خیلی
سخت است. کاش امیریل بداند سلحشور بودن در این راه چقدر مشکل است. عمو فرید
ساکت است و می گذارد من یک دل سیر گریه کنم.
دست زیر چشمھایم می کشم و با ھق زدن می گویم:
-چرا من؟!. باشه قبوله. من دارم میمیرم. ولی آخه چرا من؟!. من مرگو قبول کردم ولی با این
چرا نتونستم کنار بیام. من که سنی ندارم.
چانه ای بالا می اندازد و متفکر می گوید:
-چرا واقعا تو؟!. چی میشد وقتی چھل سالت بود این مریضی سراغت میومد؟! ھا؟!. وقتی
مثلا یه دختربچه ھفت ساله ھم داشتی. یا وقتی شصت سالت بود و پیر بودی و دلت ھلاک
نوه ھات بود. چرا اونوقت نه؟!.
از گریه شانه ھایم می لرزد.
-درسته من بچه ای ندارم ولی مامانم چی؟!. اون تنھاست.
باز سر تکان می ھد.
-بازم حق با توئه. چرا وقتی سه سالت بود سرطان نگرفتی؟!. یا وقتی نوجون بودی و سرت
پرشور بود؟!.
حرف زدن با او فایده ای ندارد. حس می کنم مسخره ام می کند!. کیفم را برمی دارم و به
سمت در می روم.
به سرعت خودش را به من می رساند و راھم را سد می کند.
-برو بشین لطفا. داریم حرف می زنیم.
پشت دستم را روی لبھایم می گذارم و اشک صورتم را خیس می کند. لبخند می زند.
-قصدم ناراحت کردنت نبود. می خوام بفھمونم شاید وضع تو از اون مادر یا کودکی که طعم
زندگی رو نچشیده بھتره.
با سری افتاده به جای قبلی برمی گردم. با دستمالی صورتم را پاک می کنم. عموفرید در
آرامش چایش را می خورد.
کمی آرام می گیرم. چایم سرد شده و میلی برای خوردنش ندارم. می پرسم.
-اصلا چرا باید بیماری باشه؟!. دلیل اینکه سرطان ھست چیه؟!. چرا باید آدمھا اینقدر زجر
بکشن؟!.
شانه بالا می اندازد.
-نمی دونم.
حرصم می گیرد. دستھایم را مشت می کنم. ھزاران چرا در سرم می چرخد.
-مگه خدا بزرگ نیست.
-ھست.
-مگه وقتی میگه "کن" ھمون موقع "فیکون" نمیشه؟!.
-میشه.
-مگه ھر کاری از دستش برنمیاد؟!.
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتشصتسوم🦋
🌿﷽🌿
صبح شده بود با سر و صدایی که از پایین میومد از رخت
خواب بلند شدم و به سمت آشپزخونه
رفتم بابا و آیه در حال صبحونه خوردن بودن قیافه های
هر دو افسرده و ناراحت بود سلامی دادم که
هر دو جوابمو دادن .اونقدرتوفکربودنن که حتی ازاومدن
یدفعه ایم تعجب هم نکردن شروع به
خوردن صبحونه کردم که بعد از چند دقیقه طاقت نیاوردم
و پرسیدم :اتفاقی افتاده ؟
بابا آهی کشید و گفت :واسه آیه خاستگار اومده
پوزخندی زدم و گفتم :عه به سلامتی کی؟
-خانواده ی فرنوش اینا
پوزخندم پر رنگ تر شد و رو به آیه گفتم :چه جالب شما
و آقا فرهود که ادعاتون می شد مثل
خواهر برادر میمونید چی شد پس؟
آیه جوابی نداد که ادامه دادم :سکوت علامت رضاست ؟چه
جالب که قصد داری با برادرت ازدواج
کنی
آیه لیوان چای اش رو به میز کوبید و داد زد :اصلا به تو
ربطی نداره
متقابلا منم صدامو بلند کردم و فریاد زدم: به من ربطی
نداره ؟
آیه هم صداش رو پایین نیاورد و همچنان با داد گفت :آره
به تو ربطی نداره اصلا میخوام جواب
مثبت بدم آدمای فضول زندگیمو بشناسم
بلند شدم و به سمتش حمله ور شدم که بابا داد زد :پاکان
با خشم ایستادم و با عصبانیت محض رو به آیه غریدم :از
جلو چشمام دور شو نمیخوام ببینمت
بعد از بیرون دویدن آیه بابا گفت :ای بابا پاکان تو آخه
چیکار به این طفل معصوم داری به اندازه ی
کافی خودش تو فشار هست
-چه فشاری ؟نمی بینی چه زبونی داره ؟
بابا دستمو تو دستش گرفت و فشار کوچکی بهش وارد
کرد و گفت :وقتی خانواده ی فرنوش اینا
تماس گرفتن اصرار داشتن که به آیه نگم برای چی دارن
میان اینجا وقتی آیه فهمید که دلیل
اومدنشون چی بود فقط رو به فرهود گفت من شما رو
مثل برادرم میدونستم من به شما اعتماد
داشتم و بعدشم سریع گذاشت رفت تو خونه اش و تا آخر
مراسم هرچقدر هم که ازش خواهش
کردیم نیومد بیرون از اون روز تا الان داره گریه میکنه به
خاطر اینکه احساس میکنه یه پشت و
پناهی به اسم برادر رو از دست داده آیه از همون اول
فرهود رو داداشش میدونست
-پس شما چرا ناراحتین؟از اینکه میبینم هنوز دختر دار نشده دخترم اونقدر بزرگ شده
این که به زودی زود تنهام میذاره و دست تو دست یه مرد دیگه میره خونه ی اون و یه زندگی
جدید رو تجربه میکنه ،پاکان بابا دختر
داشتن خیلی خوبه سعی کن هر موقع بچه دار شدی یه
دخترم داشته باشی
-من اصالازدواج نمیکنم
مگه میتونی؟من آرزودارم نوه اموببینم.نکنه میخوای
آرزوبه دل بمیرم-آرزوبه دل نمی میری آیه جونت برات نوه میاره مگه نمی گی دخترته الانم که براش-
خواستگاراومده بله رومیده وتورو به آرزوت میرسونه
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻