eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 دستمال رو از روی طاقچه برداشتمو قدم برداشتم سمت در،لیلا دستی به صورت و لباسش کشیده بود و مرتب و حاضر ایستاده بود توی چهارچوب در چشم و دوخته بود به در مهمونخونه،حتما از اینکه قراره تا چند دقیقه دیگه معشوقش رو ببینه ذوق داشت،معشوق؟اگه به خودش میگفتم حتما گیسامو میکند،لبخندی زدمو با رسیدن بهش در گوشش گفتم: -آبجی به نظرت احمد برای چی اومده؟عمو آتاش میگفت خیره،نکنه اومده اجازه بگیره با خانوم جون بیاد خواستگاری،تو هم همین فکرو میکنی مگه نه؟ با این حرف لپاش گل انداخت،چشم غره ای بهم رفت و گفت:-این حرفا چیه میزنی،یه وقت آنا میشنوه! -آنا که الان بیرونه ولی از منم نشنوه چند دقیقه دیگه که رفتیم توی مهمونخونه و احمد ازت خواستگاری کرد میفهمه،ولی شانس آوردی آقاجون رفت،اگه اون بود حتما عصبانی میشد،حتی‌ ممکن بود از عمارت بیرونش کنه! با نگرانی نگاهی بهم انداخت:-چرا؟مگه کار اشتباهی کرده که بیرونش کنه؟ یعنی منظورم اینه که حتی اگه چیزی که تو میگی درست باشه چرا آقاجون باید مخالفت کنه؟ لبخندی زدمو گفتم:-خودت که بهتر میدونی چون همه احمد رو به عنوان دایی ما میشناسن، حتی ممکنه آنا هم مخالفت کنه از الان خودت رو آماده کن جنگ بزرگی پیش رو داری! با چشمای غم زده نگاهی به آنا که داشت دست و صورتش رو توی تشتی که عصمت آورده بود میشست انداخت:-گمون نمیکنم،آخه آنا احمد رو خیلی دوست داره،در ضمن اون که دایی واقعی ما نیست...با دیدن لبخندم نگاه چپ چپی بهم انداخت و ادامه داد:-حالا کی گفته من با این وصلت موافقم،هان؟ خنده ریزی کردمو گفتم:-گمون کردم به خاطر اومدن احمد گوهر رو فراموش کردی و توی این چند دقیقه چشمت به در مهمونخونست، حالا که گفتی مخالفی میرم به آنا میگم که اگه همچین چیزی گفت همین اول کاری سنگ بذاره روش،بهتره به گوش آقاجون نرسه،خودت که میدونی جدیدا چقدر حساس شده! زیر چشمی نگاهی بهش انداختمو قدمی به سمت جلو برداشتم،هول زده دستم رو گرفت:-وایسا ببینم کجا؟لازم نیست الان چیزی بگی...اصلا شاید برای کار دیگه ای اومده باشه! خنده دندون نمایی کردمو گفتم:-نترس دارم میرم دستمال آنا رو بهش بدم تا دست و صورتش رو خشک کنه،نمیشنوی؟داره صدام میکنه انگار راسته که میگن عاشق کور و کره! نیشگون محکمی از دستم گرفت،آخی گفتمو با خنده به سمت آنا قدم برداشتم،بعد از مدت ها ته دلم احساس خوشحالی میکردم،میدونستم لیلا این همه سال به پای احمد نشسته و به خاطر اون دست رد به سینه خواستگاراش زده،حتما وقتی باهاش ازدواج کنه،سرعقل میاد و دست از سر گوهر هم بر میداره، احمد قراره خان یه آبادی بشه،حتما میتونه لیلا رو خوشبخت کنه! با صدای آنا از فکر بیرون اومدم:-ممنون عصمت اینارو جمع کردی برو چای و شیرینی بیار،بعد از مدت ها برادرم مهمونمون شده،میخوام ازش خوب پذیرایی بشه در ضمن به رباب خانوم و دختراش بگو چند ساعتی توی حیاط پیداشون نشه! عصمت چشمی گفت و تشت آب رو برداشت و رفت سمت حیاط پشتی! با رفتنش دستمال رو گرفتم سمت آنامو پرسیدم:-آنا به نظرت احمد برای چی اومده؟ اخم ریزی کرد و دستمال رو ازم گرفت:-دایی احمد،چند دفعه بگم خوب نیست به اسم کوچیک صداش کنی! -خیلی خب آنا،عمو آتاش میگفت خیره،نکنه... با صدای ننه حوری که از پشت سر به گوش میرسید بقیه جملمو خوردم:-زمین گرده خانوم خانوما،یادته وقتی سهیلا حامله بود زن اورهان شدی،حالا همین بلا دامنت رو گرفت،اما اورهان منو که میشناسی،بچه نمیتونه دامن گیرش کنه،شنیدم دنبال قابله میگشت تا بندازتش،هی هی روزگار دوران سروریت داره تموم میشه... جملات آخرش رو زمزمه وار گفت و رفت سمت مطبخ،خواستم چیزی بگم که با فشاری که آنام به دستم آورد ساکت شدم:-ولش کن دختر،یه عمره داره همین حرفارو توی گوشم میخونه،به خاطر همین زبونشه که (شوهرش بده😁)وضعیتش این شده،بیا بریم ببینیم داییت برای چی اومده،حتما مسئله مهمی هست که خودش پا پیش گذاشته! حرفای ننه حوری به کل ذهنمو از احمد و لیلا دور کرد،چقدر میتونست بدجنس باشه،هنوز حرفایی که در مورد آنامو عمو آتاش زده بود توی ذهنم بود،تا حالا ندیده بودم انقدر گستاخانه با مادرم صحبت کنه هر چند همه اینا تقصیر آقاجونم بود اگه اون هنوز مثل قبل با مادرم رفتار میکرد ننه حوری جرات نداشت اینجوری با آنام صحبت کنه! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 ما متعجب به ھم نگاه می کنیم. امیریل سرتکان می دھد. -که پیشی کرده!. شما به پیشی نگفتی کار اشتباھی کرده و دایی ناراحت میشه؟!. ھستی خودش را به دیوار می چسباند. -نه نگفتم. کف دستش را می گذارد کنار گوشش و شروع می کند حرف زدن. -پیشی کار بدی کردی. دایی ناراحت شده. دستش را می اندازد و به امیریل می گوید: -بش گفتم. شیرین زبانی ھستی خشم امیریل را کم می کند. حالا اخم ھایش باز شده و ما ھم با لبخند شاھد گفتگوی آنھاییم. -شما از پیشی نپرسیدی چرا این کار زشتو کرده؟!. ھستی دستش را روی گوشش میگذارد. -الو پیشی کار زشت کردی. بیا از دایی عذر بخواه. دستش را می اندازد و سرش را خم میکند روی شانه اش. -پیشی عذر خواست. دلم ضعف می رود. به سختی خودم را کنترل می کنم که جلو نروم و لپھایش را گاز نگیرم. مامان و الھه با خنده اتاق را ترک می کنند. امیریل روی تختش می نشیند و با ناراحتی چشم میدوزد به تصویرش. -دفعه دیگه پیشی کار بد کنه تنبیھش می کنم. بھش بگو. -باشه. ھستی ازاتاق می دود بیرون. می روم جلوتر. می نشینم پای عکس. یک خط کج و معوج کشیده که به دو گردی وصلند. سه نفر روی خط نشسته اند. دو خط با موھای بلند و یک خط صاف با موھای کوتاه. یاد دوچرخه سواری مان می افتم. خورشید و دو درخت ھم در نقاشی اش دیده می شود. ماژیکی از روی کف برمی داریم. امیریل بالای سرم می ایستد. -چکار می کنی؟!. با لبخند نگاھش می کنم. -می خوام نقاشیشو کامل کنم. ابروھایش به ھم می چسبند. -مگه بچه شدی؟!. -بذار یه یادگاری از من برات بمونه. ھمین کنار می کشم. کنار نقاشی ھستی. نگاھم می کند. کشدار و طولانی و کلافه. من ھم مثل ھستی سرم را روی شانه ام خم می کنم. -بعدا پیشی ازت عذر میخواد. بکشم؟!. سری تکان می دھد و می رود لبه تختش می نشیند. -یکی کم بود شدن دوتا. اینکه خراب شده. نقاشی تو ھم روش. دست به کار می شوم. خودمان را میکشم که توی پارک دور ھم جمعیم. بابی سرحال است. مامان می خندد و الھه نگران نیست. -شاید جھانگرد می شدم. سرم را طرف امیریل می چرخانم که بی مقدمه این حرف را زد. کتابی دستش گرفته و چشم دوخته به صفحه بازش. نامش را می خوانم: مفاھیم انسانی از دیدگاه ریاضی. -ھمیشه دوست داشتم کشور به کشور برم و دنیا رو بگردم. مردمشو از نزدیک ببینم. اگه شیش ماه وقت داشتم شاید اینکارو می کردم. برمی گردم و به کارم ادامه می دھم. فرھاد را می کشم که آواز می خواند. -شاید؟!. صدای بستن کتابش را می شنوم. -مسئولیت ھای من اونقدر زیادن که شاید اون موقع ھم نتونم به خودم فکر کنم. ھستی و الھه. بابی. کارمندھایی که برام کار می کنن. کودکی را می کشم که روی تخت بیمارستان نشسته و چشم ھایش بسته است. -پس کی زندگی می کنی؟!. می آید نزدیک تر. شانه تکیه می دھد به عکسش. -من از زندگیم راضیم. زندگی چی می تونه باشه جز موفقیت ھای پشت ھم که من دارم بدستشون میارم؟. پول. خونه. کار خوب. من دارم پله ھای ترقی رو یکی یکی بالا میرم و این یعنی رضایت قلبی. -شاید چون تا حالا جھانگردی نکردی و لذتشو نچشیدی، فکر می کنی رضایت قلبی تو پوله. تو خونه است. با اخم می نشیند. -تو فکر کردی من دلم نمی خواد یه سفر دور اروپا برم؟!. پولش ھست ولی مسئولیت ھام بھم این اجازه رو نمیدن. گلی سفید را می کشم میان کمرکش کوه. -شاید چون ھنوز یه سربازی و سلحشور نشدی. ماژیک سبز را برمی دارم و درخت ھا را رنگ می کنم. دیگر حرفی نمی زند. سکوت می کند و خیره می شود به من. مرتب او مرا به تله می اندازد ولی این بار امیدوارم او به تله من بیفتد. می نشیند کنارم. بازویم به بازویش چسبیده. گرمایش را حس می کنم. می ترسم کنار بکشم و به او بربخورد. سیخ نشسته است و با حالت طلبکارانه دستھایش را روی سینه قفل کرده و زل زده به دست من که روی تصویر صورتش حرکت می کند. در ھمان حال می گویم: -حس می کنم ھمه ما لا به لای زندگی موندیم. داریم بوی گند می گیریم و تیکه تیکه گوشت ھای فاسد شده تنمون می ریزه پایین. یه روز به خودمون میایم و می بینیم خیلی وقته لای دیوارای زندگی مردیم بدون اینکه خبردار شده باشیم. مچ دستم را می گیرد و نمی گذارد ادامه بدھم. در چشم ھای ھم خیره می شویم. نگاھش ترکیبی از حیرت و ترس و نگرانی دارد. -چی داره تو سر کوچیکت می گذره؟!. صدایم می لرزد وقتی جوابش را می دھم. مردمک سیاه چشمان او ھم تکان تکان می خورند. -این روزھا خیلی اتفاقا دوروبرم داره میفته امیریل. برای اولین بار تو زندگیم و این جریان خیلی
🪴 🦋 🌿﷽🌿 بازگفتم:منونیگا... انگارنه انگار....دستموجلوبردم تاسرشو بالا بیارم که سریع واکنش نشون دادو سرشو عقب کشیدوباچشمای اشک الودنگاهم کردو بالحن محزونی گفت:شمااز من چی میخواید؟ چرادست ازسرم برنمیداری؟چرامدام سربه سرم میذارید؟چرا انقدر ازمن متنفرید؟چرافکر میکنین دختر بدیم؟ چرا؟!!! به هق هق افتاد....حس کردم راه نفسم بسته شد قلبم طوری میزدکه حس کردم الانه ازسینم بزنه بیرون...من چم شده بود؟ دلیل غم دلم ،عصبی بودنم ،تپش قلبم چی بود؟ چرابه این حال وروزافتادم؟نکنه مریض شدم یه مریضی لاعلاج؟؟!!دستموروقلبم گذاشتم :آروم باش لعنتی آروم باش اما انگارقلبم حالیش نبود...بیخیال قلبم شدم وبه آیه گفتم:توچته؟ مگه من چیکارت کردم؟مگه چی بهت گفتم؟ هق هقش شدت گرفت وتپش قلب منم بالا رفت گفت:دیگه چی کارمیخواستین بکنین؟ چی میخواستین بگین؟ تهمتیم مونده که نزده باشین؟ متعجب نگاهش کردم:طوری حرف بزن که منم بفهمم یدفعه گفت:حرفاتونو بابا باشنیدم ...شما چرافکرمیکنین من بدم؟من ناپاکم؟ تاحالا ازمن خطایی سرزده که باعث بشه اینطوری راجبم فکرکنین؟ من کاربدی انجام دادم؟باکسی رفتارنادرستی داشتم؟ ها؟ باحرفاش انگارآب یخ ریختن روم ...من چیکارکرده بودم که آیه به این روز افتاده بود چرا انقدردر حقش ناحقی کرده بودم؟ چرا رو خوبیاش چشم بسته بودم...؟ چرا اصرارداشتم به ناپاک بودنش چرا بالعیا مقایسش کرده بودم...مرددبودم ...شک داشتم دیگه نمیدونستم بایدچیو باورکنم؟ آیه ای روکه روزوشب جلو چشمم خوب بودنشو نشون میده یاتجربه هایی که دارم ...مگه آیه ازجنس لعیاو هزاران دوست دخترم نیست پس چراحس میکنم باهمشون فرق داره؟بااین حال چرا تردیددارم به نجابتش؟ به باحیابودنش؟ من اشتباه کرده بودم؟ من توتموم مدتی که باآیه زیرسقف این خونه زندگی کردم جزحیاومتانت چی ازاین دختر ندیده بودم که به پشتوانه اون بگم این دختردرست نیست...چرااالان دیگه ازش بدم نمیاد؟ چراحالم انقدرعجیب وغریب شده؟ چراقلبم تندتندمیزنه؟ چراهواانقدرگرمه؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻