#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدبیستدوم🌺
شنیدن این حرفا اونم از زبون آرات برام از مردن هم بدتر بود،خیلی سعی داشتم اشکامو ازش پنهون کنم اما نتونستم خودم رو کنترل کنم،حتی نمیدونستم چی باید بگم؟
با دیدن اشکام با غم رو ازم گرفت:-خیلی خب گریه نکن،همه اینا بین خودمون میمونه،به هر حال خوشحالم که زود متوجه شدم،از این به بعد هر کاری میکنی به خودت مربوطه،دیگه حتی زندگی لیلا هم به من مربوط نمیشه،سعی کن از من فاصله بگیری وگرنه دفعه بعد قول نمیدم بتونم خودم رو کنترل کنم!
اینو گفت و نیم نگاهی به صورت غرق اشکم انداخت و عصبی از در طویله بیرون رفت...
تا چند دقیقه ناباور به جای خالیش زل زده بودم،باورم نمیشد آرات راجع بهم همچین فکرایی کرده،دستمو روی سینم گذاشتمو فشاری بهش وارد کردم حتی نفسمم به زور بالا می اومد،نگاهی به دعاییی که روی زمین افتاده بود انداختم و خم شدم برداشتم،حالا چطور باید به آرات ثابت میکردم که اشتباه فکر میکنه و گذاشتن این دعا توی متکاش کار من نیست؟اشکامو پس زدمو با پاهای سست شده از طویله بیرون اومدم،نگاهی به در بسته اتاقش انداختمو قدم برداشتم سمت باغ...
حالم داشت بهم میخورد حتی از احساس گرسنگی چند دقیقه پیشم خبری نبود،آبی به دست و صورتم پاشیدم و باحالی خراب رفتم سمت اتاقمون و خواستم وارد بشم صدای لیلا مانعم شد:-آقاجون کارت داره!
چرخیدمو نگاهی به چهره خندونش انداختم،تموم این اتفاقا تقصیر لیلا و ندونم کاریاش بود و حالا من داشتم تقاص پس میدادم،با اخم ازش رو گرفتمو با اینکه حالم داشت بهم میخورد قدم برداشتم سمت مهمونخونه،ضربه ای به در زدمو داخل شدم...
به محض ورودم چشمام توی چشمای نافذ آیاز گره خورد که کنار آقام بالای مهمونخونه جا خوش کرده بود!
بی توجه بهش سلامی کردمو رو به آقام لب زدم:-آقاجون باهام کار داشتین؟
-بیا تو دختر!
سری تکون دادمو داخل شدم و جایی که اشاره کرده بود نشستم لبخندی زد و قلپی از استکان چای توی دستش نوشید و گفت:-عمت پیغوم فرستاده و دعوتت کرده بری دهشون،انگار برای محرم مراسمی دارن، فردا همراه زیور خاتون راهیتون میکنم،یه چند روزی اونجا می مونی تا آدم بفرستم دنبالتون،امشب بقچتو بپیچ تا فردا معطل نشی!
شوک زده و بی اختیار لب زدم:-اما آقاجون من دوست ندارم برم اونجا،گفتم که نمیخوام با فرهان عروسی کنم دیگه چرا باید توی مراسمشون شرکت کنم؟
-راستش خودم هم صلاح ندیدم قبل از نامزدی تنهایی راهیت کنم خواستم مخالفت کنم اما حق با آیازه با اون رفتاری که شب نامزدی کردی حتما مخالفتم رو به پای بی احترامی میذاره،نگران نباش یکی دو روز بیشتر نیست،ملک رو هم همراهت میفرستم تا زیاد معذب نباشی بعدش اگه هنوزم مخالف این ازدواج بودی با عمه ات صحبت میکنم و بهش میفهمونم که این وصلت به صلاح نیست و اگه میخواد برای پسرش زن بگیره دنبال مورد دیگه ای باشه.
با شنیدن اسم آیاز چهره ام از عصبانیت در هم شد،پس اون باعث شده بود آقام دعوت عمه رو قبول کنه،با تموم وجودم ازش متنفر بودم هم از خودش هم لبخند کجی که به نشونه پیروزی گوشه لبش نشونده بود!
بیشتر از این جایز ندیدم مخالفت کنم میدونستم با حرفایی که آیاز توی گوش آقام خونده نظرش برنمیگرده مگه اینکه آنام ازش بخواد،سری تکون دادمو با احترام از جا بلند شدمو از مهمونخونه خارج شدم،نگاهی به در اتاق بسته آرات انداختمو چرخیدم سمت اتاق آنام،میخواستم همین الان برم و ازش بخوام با آقام صحبت کنه اما وقت مناسبی نبود،حتما الان به خاطر دعا از دستم عصبانی بود،آهی کشیدمو با فکر اینکه فردا همه چیز رو بهش میگم خواستم برم سمت اتاقم که آیاز از مهمونخونه بیرون اومد و رو به رو ایستاد،عصبی و با نفرت نگاهی بهش انداختم و لب زدم:-نمیدونم چی تو سرته ولی نمیذارم به هدفت برسی،لازم باشه همه چیز رو به آقاجونم میگم!
اینو گفتمو بدون اینکه منتظر جوابش بمونم داخل اتاق شدمو درو بستم،چند دقیقه ای گذشت و در اتاق باز شد و لیلا عصبی داخل شد و گفت:-این چه رفتاریه که با آیاز کردی؟به اون چه ربطی داره که عمه دعوتت کرده بری دهشون؟نکنه توقع داری اون مانع ازدواج تو و فرهان بشه؟
-آبجی من کاری به کارش ندارم،بهش بگو اونم تو کار من دخالت نکنه،وگرنه همه چیز رو به آقاجونم میگم!
پوزخندی زد و در جوابم گفت:-خیلی خب بگو،اونوقت منم جلوی آیاز رو نمیگیرم،ممکنه اونم به آقاجون بگه که میخواستی با محمد فرار کنی،اونوقت آقاجون همین فردا عقدت میکنه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدبیستدوم🦋
🌿﷽🌿
بابا حتی تو اون حالت هم دست بردار نبود و همراه با
سرفه های شدیدش با خنده گفت
:و...ول..ولش کن.... ا..از... بچگی... خل.. بود...
با اخم از جام بلند شدم حین ضربه زدن به پشت بابا با
طعنه گفتم: نظر لطفته پدر مهربون من
بابا بعد از چند ضربه به حالت عادی برگشت دستمو گرفت
و گفت :ناراحت شدی بابایی؟
با اخمایی در هم کشیده از سوال بی معنیش گفتم :نه
اصلا برای چی باید ناراحت بشم ؟
آیه سریعا قبل از اینکه بابا فرصت صحبت کردنی داشته
باشه زیر لب لوسی نثار روح پر فتوح من
کرد با تعجب و بهت از پرو گری های تازه نمایان شده ی
این دختر گفتم :تو چی گفتی ؟
تخس زل زد بهم و گفت :گفتم لوس
دیگه بابا طاقت نیاورد و قه قه اش بلند شد
با اخم و تهدید به آیه نگاه کردم که دست به کمر شد و
متقابلا با اخم به من نگاه کرد این دختر امروز بیش از اندازه با رفتار جدیدش منو شگفت زده کرد
حتی تصور این رو هم نمیکردم که آیه همچین دختری باشه فکر میکردم مثل لعیا یه آدمیه که
رفتار ملکه وارانه و خانومانه ای داره که تنها
چیزی که توی مغزش میگذره کلاس کاریش و پز
دادنهاش به زنهای فامیل و سعی در در آوردن
چشم این و اون اما این آیه دختری که در عین علایق
مشترکش با لعیا یک شخصیت کاملا متفاوت
داشت یک نجابت ذاتی یک پاکی ریشه شده تو وجود و
الان یک شخصیت که شیطنت و شوخ طبعی
درش حل شده آیه آهسته آهسته تمام معادالت ذهنی
منو به هم میریخت هر بار که حس میکردم
کاملا شناختمش یه تیکه ی دیگه از شخصیت بی نهایتش
رو،رو میکرد که همه ی باور هام رو درهم
می شکست و من شکست خورده اعتراف میکردم که ابدا
شناختی از این فرشته ی زمینی نداشتم! بالأخره فکر کردن در مورد شخصیت های نهان آیه رو ول
کردم و سر میز نشستم آیه بلافاصله
سوالی رو که ذهن منو هم درگیر کرده بود از بابا پرسید:
بابا چی شد اینقدر زود رسیدید مگه قرار
نبود شب بیاید؟؟؟
بابا با لبخند گفت: ناراحتی برم شب بیام؟
رو به بابا گفتم: یه سوال پرسیدیما دیگه قهر کردن نداره گفت حوصله نداشتم کاری هم نمونده بود که قرار بود جشنی بگیرن رو کنسل کردم و اومدم-
پیش بچه های خودم تا بیشتر بهم خوش بگذره
آیه با خودشیرینی گفت :خوش اومدید
بعد از صبحانه بابا دو تا چمدان رو که به عنوان سوغاتی با
خودش آورده بود رو به سالن آورد و همردوی ما رو دعوت به دریافت سوغاتی هامون کرد بابا
همون اول یکی از چمدان هایی رو که به رنگ زرشکی بود به سمت آیه هل داد و با مهربونی گفت
:خب آیه جان این مال توئه
آیه که از تعجب دستاش رو دهنش بود با صدایی که به
زور از لای انگشت هاش میومد فقط تونست
بگه: واااای ممنون
خوشحال و شاد از اینکه قطعا چمدان باقیمونده متعلق به
منه سریع اونو به سمت خودم کشیدم که
بابا سریع گوشه ای از چمدان رو گرفت و گفت: هی چیکار
میکنی ؟
گنگ نگاهش کردم و گفتم :سوغاتی هامو ور برمیدارم
بابا سریع از چمدون یه پیرهن یه کت و شلوار و یه ست
کیف پول و کمربند چرم در آورد و داد
بهم و گفت: اینم سوغاتیت به سلامت...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻