eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 با ایستادن گاری سر بلند کردمو روبه روی ساختمون گچ کاری شده بزرگی ایستاده بودیم که دیوارای سفیدش به خاطر بازتاب نور توی چشم میزد،با کمک ملک از گاری پیاده شدم،اولین باری بود که پامو توی این ده میذاشتم،دیوارای عمارتشون دو برابر عمارت ما بلندی داشت،حتما اصغر خان ثروتمند تر از آقاجونم بود،پس برای همین بود که همه میترسیدن باهاش لجبازی کنن! با صدای نگهبان عمارت که ورود مارو خبر میداد آهی کشیدمو پشت سر زیور خاتون وارد شدم... به محض ورودم نگاهی به درختای دور تا دور حیاط انداختم،عمه فرحناز با رخت و لباسای مشکیه شکیلی از دور نزدیک میشد:- چقدر اینجا با عمارت شما فرق داره،تا حالا جایی به این زیبایی ندیدم! نگاه غمگینی به ملک که این حرف رو زده بود انداختم حتما مثل همه اونم خیال میکرد خوشبختی فقط توی ثروت خلاصه میشه،نمیدونست هر چی ثروتمند تر باشی مشکلاتت بیشتره،با دیدن واکنشم نگاه چپ چپی بهم انداخت و گفت:-بهتره اینجوری بق نکنی،وگرنه میفهمه به زور فرستادنت،ببین چه خونه ای دارن پسره هم که خاطرت رو میخواد دیگه چی میخوای؟ با نزدیک شدن عمه ،ملک لبخند زد و بی صدا کنارم ایستاد،عمه اشاره ای به کلفتی که کنار دستش ایستاده بود کرد و بقچه هارو از دستمون گرفت و خودش با نهایت غرور گفت:-خوش اومدین بفرمایید داخل! با نیشگونی که ملک از پهلویم گرفت تشکری کردمو پشت سرش راه افتادیم بعد از چند دقیقه پیاده روی جلوی در اتاقی ایستاد و منتظر موند تا کلفت بیچاره با بقچه های توی دستش به سختی در و باز کنه،نمیفهمیدم این کاراش برای چیه،اگه شخص مهمی همراهمون بود خیال میکردم قصد خودنمایی داره اما انگار به این شیوه زندگی عادت کرده بود،با صداش از فکر بیرون اومدم:-میتونین تا قبل از مراسم اینجا استراحت کنید! -بچه ها کجان دختر؟بهتر نیست اول به اصغر خان سلامی بکنیم؟ با این حرف زیور خاتون، عمه مضطرب لب زد:-یکم حال نداره داره استراحت میکنه،فعلا شما هم استراحت کنید وقتی بیدار شد خبرتون میکنم! بی رمق شونه ای بالا انداختمو خواستم داخل بشم که صدای زنی مانعم شد:-خانوم آقا گفتن میخوان قبل از خواب عروسشون رو ببینن! از شدت تعجب ابروهام بالا رفت،نکنه منظورش من بودم؟ عمه با اکراه سری تکون داد و گفت:-خیلی خب تو برو من میارمش! با داخل شدن ملک و زیور خاتون عمه نگاهی به من انداخت و با اشاره سر خواست که دنبالش برم،معذب بودم نگاهی به زیور خاتون انداختمو پرسیدم:-حالا که خان بیدارن میشه زیور خاتون هم همراهمون بیاد؟ عمه نگاهی از بالا به پایین بهم انداخت و گفت:-چرا جوری رفتار میکنی انگار میخوای محاکمه ات کنه،نترس فقط میخواد ببینتت! سری تکون دادمو با اینکه نگران بودم دنبالش رفتم:-خان یکم بیمارن ممکنه سوالای بی ربط ازت بپرسن تو فقط بگو نمیدونم،راجع به ازدواج با فرهان هم هرچی گفت بگو چشم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 .تماسوقطع کردم وواردخونه شدم با دیدن آیه که لنگ میزد و از این طرف به اون طرف میرفت سریع گفتم :سلام جایی میخوای بری؟ سری به علامت تایید تکون داد و سردرگم مثل آدمهایی که دنبال چیزی میگردن به جست و خیز میون خونه ادامه داد... عصبی از دیدن لنگ زدن پاش و یاد آوری تصادف با اون دوچرخه سوار احمق با لحن خشنی گفتم :به سلامتی کجا ؟ بی حواس فقط زیر لب چیزی مثل خونه ی فرنوش اینا زمزمه کرد از یاد آوری ممکن بودن دیدار فرهود و آیه ناخود آگاه دستام مشت شد و عصبی رو به آیه غریدم :برای چی ؟؟مگه دو روز پیش اونجا نبودیم؟؟ با بهت نگاهی گذرا به چشمهام انداخت اما سریع چشمهاش رو ازم دزدید و گفت :یادم نمیاد که برای دیدن دوستم باید به شما جواب پس بدم قلبم به شدت تپید و خون رو با سرعت بیشتری تو بدنم پمپاژ کرد جهش خون رو به صورتم حس میکردم و کاملا میدونستم که صورتم سرخ سرخ شده و تمام رگهای روی پیشونی و گردنم از فشار خون پمپاژ شده قلنبه شده و سعی در گذاشتن مسابقه ی ارتفاع با پوستم داره با گوشه و کنایه و همچنان با صورتی سرخ گفتم :نه آیه خانم این چه حرفیه شما میزنید بنده هیچ وقت همچین جسارتی به شما نمیکنم فقط میخواستم بدونم با این پای دردناکتون که باعث شده اینجوری عین اردک راه برین چطوری میخواین برین خونه ی دوستتون وگرنه من کی باشم آخه ؟ آیه نگاهی توام با شرمندگی به سمتم انداخت که با دیدن صورت رنگ خون گرفتم سریع با ترس نگاهش رو گرفت و گفت :ببخشید خیلی بد حرف زدم فقط با اخم بهش خیره شدم و اون هم بعد از دیدن اینکه معذرت خواهیش بی جواب موند با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و دوباره مشغول کند و کاو شد بی حوصله از چرخ زدن های آیه به دور خونه رو بهش پرسیدم :دنبال چی میگردی؟ -دنبال عینک آفتابیم هرچقدر میگردم نیستش عاقل اندر سفیهانه نگاهی بهش انداختم و بعد نگاهی به عینکی بالا سرش روی چادرش فیکس شده بود با لبخندی ناشی از این فراموشکاری آیه و این همه دنبال گشتن هاش فقط گفتم :یه دست رو سرت بکش شاید یادت بیاد... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻