#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدبیستیکم🌺
عمو آتاش که انگار صبرش لبریز شده بود نزدیک شد و پوزخند به لب دعا رو از دست رباب خانم گرفت:-پس این یه تیکه پارچه باعث شده خان داداشم سمت زن عقدیش نره؟به جای این مهمل بافی ها برو یه لیوان آب دست دخترت بده که اگه بار شیشه اش نبود همین الان خودم پرتتون میکردم بیرون تا یاد بگیرین بدون سند و مدرک در مورد آدمای این عمارت چرت و پرت نبافین.
-سند و مدرک؟آخه کی جز این زن میخواد خان از دخترم از هم فاصله بگیره؟مطمئنم کار خودشه،از همون اول هم از دخترم خوشش نمیومد،از کجا معلوم فردا چیزخورش نکنه؟تموم اهل ده میگن زن اول خان رو هم این زن مجنون کرد،لابد برای همونم دعا مینوشته که اونجوری از چشم خان افتاد و دیوونه شد،من به هیچ وجه از حق دخترم کوتاه نمیام خان باید جلوی تموم ده دعوی بگیری من از این زن شکایت دارم!
با شنیدن این حرفا و دیدن لرزش دستای آنام بدون فکر و با بغض و ترس قدمی به جلو برداشتمو بدون فکر لب زدم:-کار من بود،آنام تقصیری نداره!
تموم نگاه ها به سمتم چرخید و از همه سنگین تر نگاه آرات بود...
-نمیخواستم کسی جای آنامو توی این عمارت بگیره،به خدا قسم آنام از هیچی خبر نداشت!
آقام کلافه دستی روی چشماش گذاشت و رو به رباب خانوم که حالا لبخند پیروزی مهمون لباش شده بود گفت:-بسه دیگه رباب خانوم،برو داخل به دخترت برس آدم میفرستم براش از بیرون عمارت قابله بیارن و رو به من ادامه داد:-توهم همراهم بیا!
نگاهی به چهره رنگ پریده آنام انداختمو با ترس پشت سر آقام راه افتادم سمت حیاط،میدونستم حتما مثل همیشه تنبیه بدی در انتظارمه که جلوی در طویله ایستاد و چنگک رو برداشت و گرفت سمتم و خیلی جدی گفت:-تا عصر همینجا میمونی و وقتی داری کف طویله رو برق میندازی به این فکر کن که همین کار بچگانه ات چطور داشت مادرت رو جلوی همه خار و خفیف میکرد!
با ناراحتی چنگک رو گرفتمو لب زدم:-معذرت میخوام آقاجون!
با اخم سری تکون داد و قدم برداشت سمت مهمونخونه...
آهی کشیدمو رفتم آخر طویله و شروع کردم به جمع کردن علوفه از روی زمین،چند دقیقه ای گذشت صدای خنده های آیاز و لیلا از پشت در به گوشم رسید،آروم در طویله رو باز کردمو نگاهی به صورت سرخ شده لیلا انداختم،انگار همه چیز فراموشش شده بود و تموم توجهش سمت آیاز بود با غم همون پشت در نشستم،چونه ام شروع کرد به لرزیدن...
نمیخواستم ضعیف باشم،اما دست خودم نبود اشکام یکی یکی از پلکم پایین میریخت،بلند شدمو هر جور شده کف طویله رو تمیز کردمو دستی به روی پیشونیم کشیدمو چنگک رو گذاشتم کنار در،نمیدونستم چند ساعت مشغول کار بودم اما از سر و صدای کلفتا مشخص بود اهل عمارت ناهارشون رو هم خوردن،میدونستم آقام و آنام از دستم عصبانی ان،اما اینکه حتی لیلا هم بهم سر نزده بود دلگیرم میکرد،حداقل اون که خبر داشت نوشتن دعا و گذاشتنش توی بالشت ماهرخ کار من نبوده!
آهی کشیدمو خواستم از در طویله بیرون برم که در باز شد و آرات اومد داخل...
با فکر اینکه برای کمک بهم اومده باشه لبخند روی لبم نشست، در جوابم فقط اخمی کرد و قدمی به جلو برداشت یکی از دستامو گرفت و آورد جلو و با دست دیگه اش چیزی کف دستم گذاشت و همونجور که به چشمام نگاه میکرد خیلی جدی و خونسرد گفت:-به خاطر این اومده بودی توی اتاقم نه؟
نگاهی به کف دستم انداختم و با دیدن دعای پارچه پیچ شده ای که داخلش بود دستمو پس کشیدم و با ترس نگاهش کردم:-نمیدونم راجع به چی حرف میزنی!
پوزخندی زد و گفت:-پس چرا انقدر هول کردی؟در ضمن از پر های متکا به آستینت مونده،خودت خوب میدونی آدمگیجی نیستم،هنوزم میخوای دروغتو ادامه بدی؟
دستمو کشیدمو نگاهمو ازش دزدیدم:-فقط میخواستم...فقط میخواستم بیرونش بیارم!
ابرویی بالا انداخت و خونسرد تر از قبل گفت:-بیرونش بیاری؟اونوقت از کجا میدونستی اونجاست؟
از این که مچم رو گرفته بود از خجالت لب به دندون گزیدم،حتما فهمیده بود بالشتش رو بغل گرفتم،به سختی بزاق دهنمو قورت دادمو خواستم حرفی بزنم که گفت:-بذار خودم حدس بزنم،حتما خودت گذاشتیش اونجا؟
با این حرف نفسم توی سینه حبس ش،چی داشت میگفت؟
دستی به صورتش کشید و خنده هیستریکی کرد:-پس بگو به خاطر این بود که تموم این مدت همچین حسایی داشتم...
عصبی و بریده بریده لب زدم:-من...من اونو نذاشتم توی متکات ،بهت که گفتم فقط خواستم بیرونش بیارم،نمیخواستم اون زن جادوگر با این چیزا بهت آسیبی بزنه!
اخمی کرد و دوباره زل زد توی چشمام:-کدوم جادوگر؟منظورت همونیه که توی بالشت زن باباش طلسم و جادو گذاشته؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدبیستیکم🦋
🌿﷽🌿
بابا بی اینکه نگاه شکاکش رو ذره ای جابه جا کنه گفت:
آره قرار داد بسته شد
سری تکون دادم و گفتم: خوبه
بابا خواست دوباره حرفی بزنه که آیه با گذاشتن قندون
روی میز ،میز صبحانه رو کامل کرد و با نشستنش مانع صحبت بابا شد با نشستن آیه بابا با محبت
بهش نگاه کرد و گفت :خب دختر بابا تعریف کن ببینم این آقا پاکان که اذیتت نکرده ؟
آیه نگاهی شیطانی به من انداخت اما قبل ازاینکه چیزی
بگه رو به بابا گفتم :بابا نگاهش کن تو رو خدا این نگاه شیطانی این لبخند پلید معلومه که میخواد
دروغ بگه و منو پیش شما خراب کنه بابا با خنده نگاهی به آیه انداخت ...آیه سریع تغییرحالت
داد و قیافه ی مظلومی به خودش گرفت وگفت :وااا آقا پاکان چی گفتم مگه چرا تهمت ناروا
میزنید؟در حالی که لقمه ی خامه عسلم رو آماده برای خوردن
میکردم گفتم :برو خرگوش کوچولو اون چیزی که تو ذهنته هیچ جوره با من جور در نمیاد...
لقمم رو به علامت تهدید جلوی آیه تکون دادم و مردمک
آیه رو با هر بار بالا پایین کردن لقمه به
بالا و پایین هدایت میکردم با لحنی اخطار دهنده گفتم
:صدمین باره که میگم پاکان نه آقا پاکان....
بابا که در حال خوردن چایی بود با شنیدن حرف من
چایی به گلوش پرید آیه که هول کرده بود
سریع لیوانی آب پرتغال ریخت و جلوی دهن بابا گرفت اما
سرفه های بابا و تکون خوردن
های شدید بابا تمام آب پرتغالو روی میز ریخت آیه با
استرس و ترس نگاهی به من انداخت و وقتی
من رو گیج و گنگ دید سریع جیغ کشید یه کاری کنید
بزنید پشتش چرا نشستین از دست رفت
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻