#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصددوازدهم🌺
پر از بغض لب زدم:-همین؟فقط همین رو داری بگی؟معذرت میخوای که از خودت دورم کردی؟از اینکه دختری همسن دختر خودت عقد کردی چی؟به خاطر اون شرمنده نیستی؟
با این حرف دستش دور بازوم شل شد،آهی کشیدمو گفتم:-اشکالی نداره درکت میکنم دست خودت نیست خاطرخواه شدی،همونجور که دل من تا همین چند دقیقه پیش نمیخواست باور کنه که دستت زن دیگه ای رو لمس کرده باشه!
خواستم برم سمت حیاط که صدای پر از بغضش مانعم شد:-نمیخواستم اینجوری بشه،به علی قسم تو حال خودم نبودم،اصلا نمیدونم چی شد،اما باور کن از سر لذت کاری نکردم...
چرخیدم به سمتش همونجور رو به دیوار ایستاده بود و بدون اینکه نگاهم کنه ادامه داد:-همون روزی که پی آیهان رفته بودم روستاشون مجبور شدم چند ساعتی توی یه کلبه منتظر بمونم راستش درست خاطرم نیست چه اتفاقی افتاد اما یادمه از اینکه شاید بازم به در بسته بخورم و دست از پا دراز تر برگردم پیشت مضطرب بودم حتی درست خاطرم نیست چه اتفاقی افتاد وقتی به خودم اومدم که برادراش و آدمای دهشون دوره ام کرده بودن...
میگفتن به خواهرشون دست درازی کردم...
برای لحظه ای ضربان قلبم از تپیدن ایستاد،تموم تنم یخ بست،حتی یارای حرف زدن هم نداشتم،باورم نمیشد!
صدای بغض آلودش دوباره توی گوشم زنگ خورد:-یک شبانه روز نگهم داشتن تا بزرگ دهشون اومد و بهم گفت باید عقدش کنی و یکی از دختراتو بدی به برادرش،قبول نکردم بهشون گفتم حتی اگه بکشنم هم همچین کاری نمیکنم،برادراش که دیدن با مردنم فقط آبروی خواهرشون این وسط میره راضی شدن تا به جای دخترام از زمینای آبا اجدادیمون ببرن اما حتما خواهرشون رو عقد کنم،ازشون چند روزی زمان خواستم و چون خان یه آبادی بودم بزرگشون ریش گرو گذاشت و گذاشتن برگردم،چند روز گذشت هر چی سعی کردم بهت توضیح بدم چه اتفاقی افتاده نتونستم،حتی از نگاه کردن به صورتت هم خجالت میکشیدم، تصور اینکه به خاطر اشتباه من دوباره آسیب ببینی دیوونم میکرد...
از قولی که داده بودم پشیمون بودم میخواستم شرف و همه چیز رو بیخیال شم و بزنم زیر حرفم،اما همون روز دو نفر پنهونی اومده بودن توی باغ،میخواستن به آیلا...
به این جا که رسید سکوت کرد،انگار گفتن بقیه حرفش براش ممکن نبود،یعنی کسی میخواسته به دخترم حمله کنه و من تازه داشتم میشنیدم؟ناباور قدم های سستمو برداشتمو رو به روش ایستادمو بدون اینکه چیزی بپرسم زل زدم به لبهاش،انگشتاش رو گوشه چشماش فشار داد و کفت:-آیلا شنیده بود که اسم یکیشون اکبر بوده،برادر ماهرخ،از ترس اینکه به خاطر گناهی که مرتکب شده بودم دخترام آسیبی ببینن همون شب تصمیم گرفتم بفرستمتون شهر و به قولی که داده بودم عمل کنم،میدونستم این آدما به این راحتی دست بردار نیستن،نمیخواستم شاهد همه ی این اتفاقا باشی،نه تو نه بچه ها!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصددوازدهم🦋
🌿﷽🌿
پاکان با چشمهایی گرد شده و نگاهی تهدید آمیز خیره به
من نگاه کرد و بعد از گذشت مدت زمان
کوتاهی گفت : نه میبینم که جغد کوچولومون زبون در
آورده
خطاب به بابا گفتم : بابا جونم کی بر میگردید این
پسرتون خیلی منو اذیت میکنه
پاکان محکم به دستش کوبید و گفت : بشکنه این دست
که نمک نداره
بابا با ملایمت گفت : فردا شب بلیط دارم به اون پسر هم
بگو که وقتی برگردم دو روز باید تو کوچه بخوابه
سریع گفتم : خودتون بهش بگید
و گوشی رو رو آیفون گذاشتم صدای بابا سکوت خونه رو
شکست و صدای دلنشین و مردونه اش به
پاکان اخطار داد که برای دوشب مهمون کوچه های
تاریک و سقف آسمون بی ستاره ی تهرانه.....اعتراض های پاکان و نق زدن هاش برای اینکه بابا بین من
و اون تبعیض قائل میشه راه به جایی نبرد و بابا شرط گذاشت تا وقتی که برگرده مهلت داره تا
از دل من در بیاره با اینکه پاکان رو
بخشیده بودم و حتی حرفا و کارهاش رو هم به سختی و با
جستجو توی خاطرات مغزم پیدا میکردم
اما خب تنبیه برای آدمی مثل پاکان که هر بار منو به یکی
از آفریده های خدا نسبت میداد بد نبود و
حتی میتونست تاثیر گذار و آموزنده هم باشه....
بعد از قطع تماس و لبخند موذیانه ای که هنوز گوشه ی
لب های من جا خوش کرده بود پاکان با
لحن شاکی ای گفت :کرکس ؟دو روز تو کوچه ؟؟؟
همراه با خنده شونه ای بالا انداختم پاکان چنگال دستش
رو به علامت تهدید چندین بار تکان داد اما
هیچی نگفت و شروع کرد با حرص غذاش رو خوردن با
تموم شدن برنج روبه پاکان سوال پرسیدم:
بازم گشنتونه ؟؟؟
سرش رو به علامت تایید تکون داد و من متعجب از
اینهمه اشتهای این بشر دیس رو از برنج پر
کردم و سر سفره گذاشتم با خم شدنم روی میز گردنبند
هدیه فرهودازلباسم بیرون اومد و در معرض دید پاکان قرار گرفت، پاکان با عصبانیت از جاش
بلند شد و سریع گفت : من باید برم جایی با بهت گفتم : اما گشنتون بود
سری تکون داد و گفت : بعدا میام میخورمش
و به سرعت آماده شد و از خونه بیرون رفت
اذان مغرب گفته شده بود و حتی من نمازم روهم خوندم
اما بازپاکان برنگشت نگران شده بودم که
نکنه اتفاقی براش افتاده باشه و فردا وقتی بابا بر میگرده
من چطوری جوابش رو بدم؟؟عرض وطول خونه رو طی میکردم و قدم هام رو میشمردم و ای
کاش عقربه های ساعت با سرعت قدم های
من هماهنگ می شدن و زمان اینقدر دیر نمیگذشت ثانیه
ها مسابقه ی دوی کند گرفته بودن و لاک پشت وار حرکت میکردند هر چه قدر میخواستم زمان
زودتر بگذره دیرتر میگذشت و من چاره ای
جز صبر و نگرانی نداشتم حتی شماره تلفنی هم از پاکان
نداشتم .....به ناگاه تمام افکار منفی موجود
توی کل کهکشان راه شیری به ذهنم هجوم آورد و سعی
در جنگیدن و نابودی افکار مثبت و عقیده
های خوبی که نسبت به پاکان پیدا کرده بودم داشتند.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻