#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصددوم🌺
نزدیک به یک ساعتی توی اتاق نشسته بودمو ومثل ماتم زده ها به درو دیوار نگاه میکردم،آنام چند باری برای بردنم اومده بود اما هر دفعه بهش گفته بودم که میخوام تنها باشم،میدونستم با کاری که کرده بودم حتما هم آقام و هم عمه ازم حسابی کفری ان و جرات بیرون رفتن نداشتم،از پنجره نگاهی به بیرون انداختم کم کم حیاط داشت خلوت میشد و رعیت به سمت خونه هاشون و بقیه سمت مهمونخونه قدم برمیداشتن،سری توی حیاط چرخوندمو با دیدن آرات که کنار پنجره اتاقش تکیه داده بود و مستقیم نگاهم میکرد،نا خودآگاه خودمو کنار کشیدمو همون پایین پنجره نشستمو دست روی سینه ام گذاشتم قلبم وحشیانه میکوبید،چرا آرات اینجوری شده بود،شاید هم مثل همیشه فقط میخواست مراقبم باشه و من بد برداشت میکردم!
با باز شدن در نفس عمیقی کشیدمو نگاهی به آنام که نگران داخل میشد انداختم و صاف نشستم:-دختر امروز عروسی خواهرته شگون نداره اینجا بشینی و زانوی غم بغل بگیری،پاشو بریم موقع شامه،همه تو مهمونخونه منتظرن نذار بی بی هم از دستت دلخور بشه،میدونی که چقدر حساسه!
-نمیام آنا،الان آقاجون عصبانیه ممکنه دعوام کنه دلم نمیخواد جلوی عمه کوچیک بشم من فرهان رو نمیخوام!
-خیلی خب نمیخوای که نمیخوای،همه چیز به وقتش اما درست نبود جلوی همه اونجوری رفتار کنی،میذاشتی بعد جشن به خودم یا آقات میگفتی،زوری که شوهرت نمیدیم،اینجوری تربیت منم زیر سوال بردی،پاشو بریم تا عمه ات نرفته ازش عذر خواهی کن قال قضیه رو بکن میدونی که اون کینه شتری داره، اگه اینجوری بره حتما روابط دوتا آبادی بهم میریزه شوهرش رو که میشناسی منتظر بهونست تا با آقات سر جنگ بگیره،پاشو ببینم دختر!.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصددوم🦋
🌿﷽🌿
همینکه نفسی تازه کرد دوباره با جیغ گفت : راستییی
تولدت مبارک عزیزم امشب خونه ی ما دعوتی نه و اما و یه وقت دیگه هم نداریم هر موقع پیغامم
رو شنیدی سریع یه تیپ فرهودکش
میزنی و میای خونه ی ما گفته باشم فعلا خداحافظ
و تلفن رو قطع کرد .....یعنی امروز تولد آیه بود ؟؟؟
سریع از جام پریدم و خیلی زود با لباس های بیرون از
خونه خارج شدم اول رفتم شیرینی فروشی و سفارش یه کیک شکلاتی دو نفره با نوشته ءآیه جان
تولدت مبارک دادم ....چند تا شمع فانتزی خریدم و بعد رفتم گل فروشی اول خواستم گل رز قرمز
بخرم اما با یاد آوری سلیقه ی مشترک لعیا
و آیه تصمیمم رو عوض کردم و رز آبی گرفتم البته رز
قرمز هم خریدم....
توی تمام این مدت دعا دعا میکردم که آیه برنگشته باشه
به سمت پاساژی رفتم و سردر گم به مغازه ها نگاه میکردم ....من حتی نمیدونستم آیه چی
دوست داره ..با دیدن مغازه ای که نوشته بود
انواع چادر موجود است سریع تصمیم گرفتم به جبران
توهین به چادر آیه چادری رو براش جایگزین کنم و با اینکارم بهش ثابت کنم که تفاوتش رو با
بقیه احساس کردم...
چادر دانشجویی از جنس کن کن گرفتم و سریع از مغازه
بیرون زدم داشتم از پاساژ خارج میشدم که با دیدن تابلویی در مغازه ی تابلوهای هنری که یه مرد دست یه دختر بچه رو گرفته و به غروب دریا خیره شده خشکم زد شاید اینهم هدیه ی بدی برای
آیه ای که هنوز که هنوزه وقتی اسم سرهنگ میاد اشک تو چشمهاش دو دو میزنه نباشه سریع پول تابلو رو حساب کردم و بعد از گرفتن سفارشاتم به خونه برگشتم با فهمیدن اینکه آیه
هنوز برنگشته نفس راحتی کشیدم و شروع کردم به آماده کردن خونه اول دسته گل رو توی گلدونی
روی میز قرار دادم و چهار گوشه ی میز شمع های فانتزی روشن کردم کیک رو تو یخچال
گذاشتم و کادو های آیه رو گوشه ای از سالن با
شاخه های باقی مونده ی رزهای آبی و قرمز رو پر پر
کردم و جلوی پیشگاه در ریختم و روی پله های منتهی به سالن غذا خوری هم شمع روشن کردم
هنوز آیه برنگشته بود زنگ زدم به رستوران و سفارش غذا دادم بعد از تحویل گرفتن جوجه کباب ها
شروع کردم به لحظه شماری اومدن آیه ...با
چرخیدن کلید توی قفل در با خوشحالی و به همراهش
کمی استرس از جام بلند شدم و به سمت آیه ای که با چشمای سرخ از گریه اش وارد خونه شد رفتم با
دیدن من به گفتن سلامی اکتفا کرد و بی تفاوت راهش رو به سمت خونه اش کج کرد سریع سد
راهش شدم و گفتم :آیه خواهش میکنم بذار حرف بزنیم
آیه اما فریاد زد : حرفی نمونده که بخوای بزنی
-من حرفی برای گفتن با تو ندارم-
مونده خیلیم مونده
-گوشی برای شنیدن حرفای من چی اونم نداری ؟؟؟
آیه با عصبانیت جیغ کشید : نه ندارم گوشی برای شنیدن
حرفای تو ،حرفای فریبنده ی تو که
میخوای منو فریب بدی و برای نابودی من نقشه میکشی
ندارم من گوشی به حرفای مزخرف و احمقانه ی تو که کلمه کلمه اش نقشه و فریبه ندارم
عاجزانه گفتم : آیه بذار حرف بزنیم
آیه اما بی تفاوت راه خودشو به سمت خونه اش کج کرد
که سریع گفتم : تو رو به خاک پدرت با عصبانیت به سمتم برگشت انگشت اشاره اش رو به
علامت تهدید تکون داد و گفت : حق نداری
پای بابامو وسط بکشی دیگه هیچ وقت برای پیش بردن
اهداف کثیفت از بابای من استفاده نکن.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻