#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدسوم🌺
آهی کشیدمو سری تکون دادمو با اشاره آنام از جا بلند شدم و با چشمای سرخ شده سر به زیر راه افتادم سمت مهمونخونه،همه دور تا دور مجلس نشسته بودن،از کوچک تا بزرگ،حتی آراتم بود،دلم نمیخواست با عذرخواهی کردن از عمه خودمو کوچیک کنم،اما مجبور بودم،دلم نمیخواست به خاطر رفتار من مادرم رو مواخذه کنن،عمه با دیدنم اخمی کرد و رو برگردوند و آنام همون نزدیکیا نشست و آروم رو بهش گفت:-فرحناز خاتون دخترم اومده تا بابت رفتارش عذرخواهی کنه یکم شوکه شده بوده تو ببخشش!
عمه ابرویی بالا داد و خواست چیزی بگه که با صدای آقام ساکت شد:-احتیاج به عذرخواهی نیست،کار فرحناز اشتباه بود،بدون هماهنگی و هیچ حرف و صحبتی نباید جلوی جمع اون کار رو میکرد،من که بهت گفته بودم بعد از عروسی لیلا راجع به این وصلت صحبت میکنیم،هنوز هیچ قرار و مداری نبوده چرا همچین کاری کردی؟
دهنم از تعجب باز موند،گمون نمیکردم آقام پشت من در بیاد،فکر میکردم به خاطر رفتارم حتما تنبیهم میکنه،با تعجب به عمه که عصبی به نظر میرسید نگاه کردم نگاهی به آرات انداخت و به حالت طعنه گفت:-چه حرفیه خان داداش،کار اشتباهی نکردم فقط میخواستم دیگران خیال برشون نداره که بخوان برای آیلا پا پیش بذارن!
معنی نیش کلام عمه رو خوب فهمیدم،حتما متوجه نگاه های آرات به من شده بود پس من اشتباه ندیده بودم...
-گفتم که بمونه برای بعد از عروسی لیلا نمیخوام تا اون موقع راجع بهش حرفی بزنم!
-خان داداش خودت میدونی که برای فرهان من دختر زیاده اگه میبینی به این وصلت اصرار دارم چون خودش آیلا رو میخواد،این دو ماه رو هم صبر میکنیم ان شاالله بعد از عروسی لیلا سنگامونو وا میکنیم!
اینو گفت و نگاهی به عمو آتاش که عصبی بهش خیره شده بود انداخت:-خان داداش تو نمیخوای برای پسرت آستین بالا بزنی؟بعد از اون خدا بیامرز چند بار گفتم عروسی کن اگه مادر بالای سرش بود تا الان دوماد شده بود،خدایی نکرده ممکنه راه کج بره!
به جای عمو آتاش بی بی اخمی کرد و در جواب عمه گفت:-چیکار به این پسر داری فرحناز کم به پر و پاش بپیچ،چرا انقدر بهش نیش میزنی،آرات مراقب رفتارش هست،تا بحال ندیدم راه کج بره،تو مراقب پسر خودت باش!
آرات پوزخندی زد و گفت:-بی بی اشکالی نداره،عمه نگران منه،نه که داغ اولاد دیده،میترسه بلایی به سر من هم بیاد،اما نگران نباش عمه جان من خودم میتونم گلیمم رو از آب بیرون بکشم،احتیاجی به نامادری هم ندارم هر چند آقام مختاره برای زندگی خودش تصمیم بگیره،درست مثل شما،البته با این تفاوت که برای خوشبختی خودش منو فدا نکنه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدسوم🦋
🌿﷽🌿
به علامت تسلیم دستم رو بالا آوردم و گفتم : چشم فقط
یه فرصت آیه فقط یه فرصت جبران
با پوزخندی گفت : یه فرصت برای دلشکستگی دوباره ؟؟؟
سرمو به علامت شرمندگی پایین انداختم و گفتم : من
واقعا متاسفم ولی آیه من فقط میخوام توضیح
بدم این خواسته ی زیادیه ؟؟؟
آیه فقط گفت : خب توضیح بده
-میشه بریم سالن؟
پوفی کشید و به سمت سالن راه افتاد بادیدن منظره ی
پیش روش خشکش زد با تعجب برگشت
وبه من نگاه کرد که با لبخند گفتم : تولدت مبارک
اشک توی چشمهاش حلقه زد و گفت : تو...تو از کجا
وسط حرفش پریدم و گفتم : فعلا مهم نیست باید جشن
بگیریم ومن از فرصتم استفاده کنم تا برات
توضیح بدم
آیه فقط با ذوق سری به علامت موافقت تکون داد و به
سمت رزهای آبی توی گلدون به راه افتاد سریع به سمت آشپزخونه رفتم تا کیک اش رو بیارم تا
نبینم که مثل لعیا با لذت گل مورد عالقه اش
رو بو میکشه مثل لعیا غرق در رنگ خوش گلبرگ هاش
میشه واز بوی خوشش سرمست...
با لبخند کیک رو روی میز گذاشتم و جشن تولد آیه رو
شروع کردیم لبخند های جادویی آیه حالا
نثار من می شد و چهره ی غرق در شادی اش رو زیبا تر
میکرد محجوب و زیبا رفتار میکرد و با محبتهاش منو هر لحظه شیفته تر از قبل میکرد وقتی
هدیه هاش رو دید حسابی اشک ریخت و
مخصوصا با دیدن تابلو اینقدر هق زد که از خریدش
پشیمون شدم
توجیح کارهام رو خیانت یکی از دخترهای نزدیکی که
دیده بودم و شناخته بودم به آیه توضیح دادم
و آیه هم فقط بهم یه فرصت دوباره داد و من میخواستم از
این فرصت دوباره نهایت استفاده رو
ببرم
*آیه*
شگفت زده بودم...ازکارش...ازرفتارش ...ازجشن گرفتنش ...ازرزای آبی که
توگلدون بودن وبرای من خودنمایی
میکردن وبیشترازهمه ازکادوهایی که برام خریده بود...برام
چادرخریده بودچیزی که میگفت
لایقش نیستم حرمتشومیشکونم...همون چیزیوخریده
بودکه خودش ازسرم دراورده بود...خودش
زیرپاهاش لگدمال کرده بود...حالا خودش برام چادرخریده
بودوچادرخریدنش نشونه عوض شدن
تفکراتش بود...حتمادیگه منو لایق پوشیدن چادرمیدونست
وگرنه چه دلیلی داشت که برام
چادربخره...?ازم خواست بهش یه فرصت دوباره بدم ومنی
که باجشن کوچولویی که برام گرفته
بودوکادوهای قشنگی که بهم داده بود مسخ شده بودم
بهش این فرصتودادم
شایدواقعامیخوادرفتاربدوزننده سابقشوجبران کنه
شایدواقعامیخوادباهام خوب بشه...شاید...جشن
کوچیک دونفرمون شایدنیم ساعتم طول نکشید
بخاطرزنگ خوردن موبایل من، فرنوش بودسریع
جواب دادم:جانم؟
صدای شاکیش گوشموکرکرد:کدوم گوریی؟؟
-چته؟چرادادامیزنی؟
نگاهم افتادبه پاکان، یه طوری نگاهم میکردانگارکه عصبی
بودوتونی نی چشماش عصبانیت موج میزدبی تفاوت به اون به صدای فرنوش دقت کردم:مگه
نگفتم بیااینجا؟پس چرانیومدی؟
-جدی من خونه نبودم-
برات پیغام گذاشتم-
کی گفتی؟بعدش واسه چی بیام اونجا؟مشکوک به پاکان نگاه کردم وادامه دادم:ولی فکرکنم
بدونم کی پیغاماروچک کرده
-اهان خب الان که فهمیدی پاشوبیا
-مثل اینکه تولدته هابرات میخوایم جشن بگیریم-
خب واسه چی بیام؟
ذوق کردم اینکه ادمای اطرافم انقدربهم توجه ومحبت
داشتن خیلی خوب بود...همه میخواستن
توروزتولدم خوشحالم کنن...کاش باباحسینمم تواین جشن
تولدام مثل سالای پیش کنارم
بود...وهمینطوربابانادرم....
-اگه میخوای دستمون دردردنکنه پاشوبیااینجا-
دستتون دردنکنه
...نگاهم به پاکان خوردکه اخماش رفت توهم-
باشه بذاریه ذره به خودم برسم ناسلامتی تولدمه ها.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻