#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدسیچهارم🌺
تموم مدت مراسم سعی در پاک کردن قطرات اشکی داشتم که یکی یکی از چشمام سر میخورد،نگاه های وقت و بی وقت فرهان هم از طرف دیگه معذب ترم میکرد،حدود دو ساعتی گذشت و مهمونا بعد از صرف شام یکی یکی از عمارت بیرون رفتن و خان با کمک فرهان برگشت به اتاقش،توی طول مراسم هر موقع چشمم بهش می افتاد احتمال میدادم الانه که از حال بره،اما خدا رو شکر اتفاقی نیفتاد!
دستی به لباسام که به خاطر نشستن زیاد جمع شده بود کشیدمو رو به خدمتکاری که داشت ظرف و ظروف پذیرایی رو جمع میکرد با خجالت پرسیدم:-کجا میتونم دست و صورتم رو بشورم؟
نگاهی بهم انداخت و انگار متوجه شد که دنبال مستراح میگردم،لبخند مهربونی زد و گفت:-دنبالم بیاین خانوم!
در جوابش لبخندی زدمو پشت سرش راه افتادم،وارد فضای کوچیکی کنار ساختمون عمارت که بی شباهت به حیاط خلوت نبود شد و گوشه ای ایستاد:-اونجاس خانوم!
با خجالت تشکری کردم رفتم سمت جایی که اشاره کرده بود،دست و صورتمو آبی زدمو دوباره برگشتم توی ساختمون و خواستم برم توی اتاق که با صدای عصبی عمه که سر خدمتکاری داد میکشید توجهم جلب شد:-مگه چندین بار بهتون نگفتم که جوشونده ی خان رو خودم براش میبرم؟
-ببخشید خانوم،گمون کردم خسته این،خان هم حال خوشی ندارن گفتم خودم براشون ببرم بلکه کمی بهتر بشن!
-لازم نکرده،بدش به من برو به کارت برس!
با چشمای گشاد شده بهش زل زدم،واقعا ننه حوری راست میگفت که عمه داره دیوونه میشه،آخه یه دمنوش انقدر عصبی شدن داشت،با دور شدن خدمتکار عمه سینی رو روی میز گذاشت و شیشه ای از جیب لباسش بیرون آورد و چند قطره ای درون لیوان ریخت و دوباره بلندش کرد و برد سمت اتاق خان،با فکر اینکه به خاطر دواهای خان اینجوری سر خدمتکاره بیچاره داد کشیده بود،شونه ای بالا انداختمو رفتم خواستم وارد اتاق بشم که صدای فرهان توی گوشم پیچید:-خیر باشه دختر دایی گفته بودی از من خوشت نمیاد پس اینجا چیکار میکنی؟
برگشتمو با اخم نگاهی بهش انداختم:-هنوزم خوشم نمیاد فقط به خاطر حرف آقام اومدم!
پوزخندی زد و گفت:-حرف آقات،شما دخترها عادت دارین این چیزا رو بهونه کنید،به هر حال خواستم بگم خوش اومدی،من آدم دل رحمی ام سعی میکنم حرفایی که دفعه پیش شنیدم رو فراموش کنم،به نظرم آدم هر موقع به اشتباهش پی ببره خوبه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدسیچهارم🦋
🌿﷽🌿
ساعت :1 01:بود که آماده از خونه خارج شدم و به
سمت آدرسی که آرمان برام فرستاده بود
رفتم شانس خوب من زد و دختر مورد نظر یه ربع بعد از
رسیدن من به محل مورد نظر از خونشون
زد بیرون سریع ماشین رو حرکت دادم و جلوی پای
دخترک پگاه نام ترمز زدم با دیدن ماشین برق
طمع توی چشمهاش درخشید و من پوزخندی به جنس
کثیف دیگه ای زدم که دنیا رو سیاه کرده
بودن و باعث شده بودن جلوه ی آیه ی پاک و مهربون
کمتر دیده بشه با پوزخندی بر لب و ژستی
نفس گیر عینک آفتابی ری بنم رو روی موهام فیکس
کردم و با لحنی نفس گیرتر گفتم :سلام خانم
ببخشید کافی شاپ آلاچیق کجاست ؟
دستپاچه و گیج از ناتوانی برای تصمیم گیری چگونه
عشوه و ناز اومدن گفت :این خیابون رو
مستقیم بگیرین سمت چپ اولین کوچه
عینکم رو بلند کردم به علامت تشکر سری تکون دادم که
سریع گزینه ی عشوه رو انتخاب کرد و با
صدایی نازک شده از عشوه ای تهوع آور گفت :قرار دارین
؟
لبخند یه وری زدم و گفتم :خیر امیدوار بودم همراهی پیدا
کنم
و با نگاهی به ظاهر مشتاق گفتم :شما وقتتون آزاده ؟
دستاش رو جلوی دهنش گرفت و خنده ای پر ناز کرد و
گفت :اوووم راستش رو بخواین نمیدونم
باید برنامم رو چک کنم
حرصی نگاهش کردم و تو دل غریدم که دختره ی احمق
باخودش چی فکر کرده نکنه خودش رو
وزیر خارجه میدونه که باید برنامه اش رو چک کنه
اما فقط لبخندی زدم و گفتم :پس چه حیف فعلا
خدانگهدار
هنوز عینکم رو روی چشمام تنظیم نکرده بودم تا بعدش
ماشین رو راه بندازم که در صندلی بغلم باز
شد و دخترک کنارم جا گرفت و با لحن شادی گفت :حالا
که فکر میکنم وقتم کاملا آزاده
پوزخندی زدم و به سمت کافی شاپ راه افتادم سفارش
قهوه ی ترک دادم و دخترک لوسی رو به
حد اعلا رسوند و فقط لیوان آبی خواست همزمان با ویز
ویز کردن های دخترک به آرمان پیامی
دادم که بیاد و پگاه جونش رو ببینه
یه ربعی گذشت که آرمان در حالی که همزمان با کسی
سلام و احوال پرسی میکرد وارد کافی شاپ
شد با تموم شدن حرفهاشون آرمان به سمت ما چرخید
که من تونستم آیه و فرنوش رو تشخیص
بدم با بهت به آیه نگاه میکردم و نگاه آیه هم مابین بهت و
دلخوری بود انگار...
آیه سریع برگشت و از کافی شاپ خارج شد من هم خیز
برداشتم تا فرصتی رو که به زور ازش
گرفته بودم رو از دست ندم و آرمان رو با پگاه جان تنها
بذارم تا آرمان تصمیم بگیره که میتونه با
دختری زندگی کنه که هر بار با دیدن یه ماشین مدل بالا
تر و یه مرد خوش پوش تر دست و دلش
بلرزه یا نه..
توی خیابون به دنبال آیه ای می دوئیدم و من فقط
میخواستم که توضیح بدم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻