#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدشصتم 🌺
سری به نشونه مثبت تکون دادمو از جا بلند شدمو مستقیم رفتم سمت اتاقمو خودم رو انداختم روی تشک،خدا رو شکر لیلا نبود و میتونستم توی اون خلوتی تموم خشممو با اشک بیرون بریزم...نه به خاطر نازگل بیشتر به خاطر خواهری که از دست داده بودم...اونقدر اشک ریختم که طولی نکشید و پرده خواب جلوی چشمامو گرفت!
نمیدونم چقدر گذشت که با صدای ضربه هایی که به در میخورد یکی از چشمامو باز کردم،اتاق تاریک تاریک بودو سرم کمی درد میکرد،همونجور گیج از جا بلند شدمو رفتم سمت درو با بی حالی بازش کردم و بدون اینکه ببینم کی رو به روی در ایستاده پرسیدم:-چی شده؟
وقتی صدایی نشنیدم سرموبالا گرفتمو نگاهی به چهره مات برده آرات که رو به روم ایستاده بود انداختم،تک سرفه ای کرد و ابروشو بالا انداخت و گفت:-احیانا نمیخوای چیزی سرت کنی؟
با این حرف دو تا چشمام تا آخر باز شد دستامو گذاشتم روی سر لختمو و نگاهی به آرات انداختمو محکم در رو بستم و در حالیکه به خودم بد و بیراه میگفتم تو تاریکی اتاق دنبال روسری ام گشتم و با پیدا نکردنش عصبی همون ملحفه ای که روی رختخوابا میکشیدیم رو برداشتمو کشیدم روی سرم و دوباره درو باز کردم،آرات با دیدنم لبهاشو توی دهنش فرو برد و نگاهش رو ازم دزدید،انگار که سعی داشت خندشو کنترل کنه،حرصی نگاهی دور سرم چرخوندمو گفتم:-خواب بودم الانم اتاق تاریکه نمیتونم روسریمو پیدا نمیکنم!
ابرویی بالا انداخت و گفت:-یادم رفته بود وقتایی که مضطربی یا ناراحت خوابت میبره،منو بگو گفتم شاید به خاطر اون مرغ خودکشی کردی که چند ساعته ازت خبری نیست،به هر حال اومده بودم چاقویی که بهم داده بودی رو پس بدم!
دستی توی جیبش برد و چاقو رو به سمتم گرفت!
نگاهی بهش انداختمو گفتم:-به خاطر این بیدارم کردی؟میتونستی فردا بهم برگردونیش،هر چند اینو برای خودت خریده بودم!
متعجب نگاهی بهم انداخت و پرسید:-برای من؟
سری به نشونه مثبت تکون دادمو گفتم:-از ده عمه اینا خریدمش،تا دیدم یاد اون روزی افتادم که با چاقو دستاتو باز کردی،چون زیاد توی دردسر میفتی گفتم حتما لازمت میشه!
اخمی ساختگی کرد و گفت:-توی دردسر می افتم یا توی دردسر میندازیم؟
شونه ای بالا انداختمو با لبخند گفتم:-چه فرقی داره!
نگاهی حرصی بهم انداخت و گفت:-به هر حال ممنونم چیز به درد بخوریه ممکنه بعدا برای کشتنت لازمم بشه میدونی که من آدم کش سابق داری ام!
با این حرف برق از سرم پرید با چشمای گشاد شده زل زدم بهش،پوزخندی زد و گفت:
-نترس الان موقعش نیست،چاقو رو دوباره تا کرد و توی جیبش گذاشت و گفت:
- حیف که خوابت میاد وگرنه میخواستم برم شمع گردونی رو ببینم شاید با خودم میبردمت،حالا برو استراحت کن معذرت میخوام بیدارت کردم!
قدم برداشت بره که از اتاق بیرون رفتمو رو به روش ایستادم و با هیجان لب زدم:-دیگه خوابم نمیاد،بیا بریم!
نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت:-با این سر و وضع؟!
-خیلی خب الان میرم روسریمو پیدا میکنم جایی نری ها!
قبل از اینکه جوابمو بده پریدم توی اتاق و درو بستم و همزمان داد میکشیدم:-دارم میگردم،یه وقت نری...باشه؟
-زود باش!
-خیلی خب الان پیداش میکنم!
-لباس گرم بپوش اگه سردت شد من جلیقمو بهت نمیدم!
روسریمو پیدا کردمو لباس کاموایی که عزیز برام بافته بود رو تنم کردمو خیلی زود از اتاق بیرون اومدم:-خیال کردی جلیقه تو اندازه من میشه؟اندازه غولی!
سری به نشونه تاسف تکون داد و راه افتاد:-خیلی خب شوخی کردم!
-به جای حرف زدن راه بیا!
-راستی مگه نگفتی امنیت نداره نکنه اون مرده رو پیدا کردی؟
-نه!
-پس چی؟
-میتونی چند دقیقه حرف نزنی؟
نگاه چپ چپی بهش انداختمو پشت سرش راه افتادم به سمت حیاط پشتی:-چرا از اینوری میری؟
-فقط دنبالم بیا!
با رسیدن به حیاط چشمم افتاد به جایی که عمو مرتضی نازگل رو سر بریده بود با نگاه کردن بهش دوباره حرفای لیلا توی گوشم زنگ خورد اما تا خواستم بهش فکر کنم آرات دستمو گرفت و کشید:-یالا وقت نداریم نمیخوام به خاطر تو دیدن شمع گردونی رو از دست بدم!
سری تکون دادمو با غم پشت سرش راه افتادم پشت در کوچیکه پشت بوم ایستاد و با کلید قفلش رو باز کرد و اشاره ای بهم کرد و گفت:-برو بالا!
متجعب نگاهش کردم:-آقاجون هیچوقت اجازه نمیده بریم روی پشت بوم!
-خیلی خب اگه نمیخوای بیای برگرد تو اتاقت!
خواست بره بالا که لباسشو کشیدم:-خیلی خب میام!
یکی یکی و به سختی پله های کاهگلی عمارت رو که ارتفاع تقریبا بلندی داشتن رو بالا رفتم و با رسیدن به پشت بوم خم شدمو نفسمو پر صدا بیرون دادم،آرات هم که پشت من میومد دستی به پیشونیش کشید و گفت اگه آتیلا رو میاوردم بالا انقدر خسته نمیشدم!
آتیلا اسب آقاجونم بود،باورم نمیشد منو با یه اسب مقایسه کرده سربلند کردم چیزی بهش بگم که با دیدن صحنه پیش روم ماتم برد،نور ضعیف اما و زیادی که از دور به چشم میخورد توی تاریکی شب واقعا زیبا بود بدون اینکه چشم ازشون بردارم لب زدم:-ای
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدشصتم🦋
🌿﷽🌿
-پس بفرماییدازیخچال موادسالاد روبرداریدومشغول بشید-
نوچ-
نمیرید؟
به سمت یخچال رفت درش روبازکردوسوتی کشید:ماشاالله
خوبه یخچال نمیترکه
بعدنگاهی کلی گفت:حالاچه سالادی درست کنم؟
-سالادشیرازی باماکارونی میچسبه
-سالادشیرازی؟
روریزریزخردکنین من خودم بهش آب غوره ونمک اضافه میکنم
اوهوم نکنه بلدنیستید؟؟؟خیاروگوجه وپیازوهمه
بادهن بازنگاهم کردوباتمسخرگفت:زحمتتون میشه
-خب دیگه این لطفومیکنم درحقتون
مشغول درست کردن سالادشدومن هم سس ماکارونیم
رودرست میکردم که گفت:دقیق چندسالته؟
خواستم کمی سربه سرش بذارم:یه جورایی تازه رفتم تو:1
اینطورکه فهمیدم دانشجویی
اوهوم روانشناسی بالینی میخونم-
آفرین پس حتمامیتونی فکرمنوبخونی-
شانسی گفتم:میخوای بیشترراجب من بدونی....
-درسته واقعاجالبیا یه سوالی میخوام بپرسم
-چی؟؟
توچرا باعمو وپاکان زندگی میکنی دقت کردم
عموروباباصدامیکنی-
-درسته؟
-چرا؟؟بعدجریاناتی بخاطراصراربابانادروضعیتی که-
باباحسینم قبل مرگش با بابا نادردوست بودن ومنم
توش بودم اومدم اینجا
خدابیامرزه پدرتو
مرسی-
دختر حدو مرزداری هستی درعجبم چطوربااین جونورکناراومدی-
باچشمای گردشده نگاهش کردم که گفت:پاکانومیگم...
کارسس که تموم شد یه چاقوبرداشتم ورفتم نشستم
وبهش تودرست کردن سالادکمک کردم توهمون ظرف اماحواسم جمع بودکه دستم یادستش
خطانره چون همونطورکه خودش گفت من ادم حدومرزداری بودم...بالبخندی که ازبابه یاداوردن روزهای
ناسازگاری پاکان که الان برام بامزه
بودرولبام نشسته بودگفتم:اولش اصالا باهم نمیساختیم یعنی
پاکان بودکه همش به پروپای من
میپیچیدولی رفته رفته باهم کناراومدیم....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻