eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 نمیدونستم چی بگم،مطمئن بودم اگه بفهمه تنبیه بدی در انتظارمه! -من باز گذاشتم خان عمو اونجا بودم که صدای عمو مرتضی اومد وقت نکردم درو ببندم! با صدای آرات نفسی آسوده بیرون دادم،آقام که حسابی نگران به نظر میرسید،سری تکون داد و گفت:-خیلی خب بیشتر مراقب باش،یالا تو هم برو توی اتاقت خوب نیست توی این تاریکی اینجا باشی! سری تکون دادمو با سرعت به سمت اتاقم دویدمو بدون اینکه نگاهی به لیلا بندازم خزیدم توی رختخوابم قلبم هنوزم پر تپش میکوبید... *** شمع توی دستمو با شعله شمع آنام روشن کردمو کنارش بقیه شمعا گذاشتم و با دیدنش آهی کشیدم:-چقدر آه میکشی دختر خدا رو خوش نمیاد! -آخه آنا امسال اصلا نشد توی مراسما شرکت کنیم،حتی آقاجون در عمارت رو هم بسته،هر سال این موقع اینجا پر از آدم بود! -خب چیکار میکرد دختر مگه ندیدی دیشب چی شد؟آقاجونتم چشمش ترسیده،نگران اینه کسی بخواد به ما آسیبی بزنه،وضع منم که میبینی! با مهربونی رو بهش لبخندی زدم:-آره آنا همین که شما سالم باشین کافیه،راستی آقاجون نفهمید آتیش سوزی دیشب کار کی بود؟ دستی به شکمش کشید و سرش رو به چپ و راست تکون داد:-معلوم نیست،بازم خدارو شکر که اتفاق بدتری نیفتاده،دیگه بلند شو برو داخل هوا سرده،ممکنه سر ما بخوری! چشمی گفتمو از جا بلند شدم و همونطور که نگاهم به شمعای روی ایوون بود رفتم سمت اتاق،کفشامو از پا بیرون آوردم تا داخل بشم که با دیدن آرات که هول زده به سمتم میومد متعجب همونجا ایستادم،با رسیدن بهم دستش رو به دیوار گرفت و نفس نفسی زد،با چشمای گشاد شده نگاهی بهش انداختمو پرسیدم:-چه خبر شده؟ نفس عمیقی کشید و بریده بریده گفت:-گفتی اون زن به لیلا دوا داده بود تا به خورد آنات بده؟ نفهمیدم راجع به چی حرف میزنه ابرویی بالا انداختمو متعجب نگاهش کردم! دستی به پهلو گذاشت و گفت:-گوهر،گوهر رو میگم! -آهان،آره چطور مگه؟ -کجاست؟ -مگه توی کلبه اش نیس! -دوا رو میگم،کجاست؟ ابرویی بالا انداختمو متعجب پرسیدم:-میخوایش چیکار؟ -نپرس،فقط اگه هنوز داریش برو بیارش! مات برده لب زدم:-گمونم یه مقدار ازش مونده باشه همینجا بمون بیارمش! سری تکون داد و متعجب رو ازش گرفتمو‌ وارد اتاق شدمو مستقیم رفتم سمت آینه و یواشکی از لیلا از پشتش شیشه دوا رو برداشتم،نمیدونستم آرات برای چی میخوادش،گوهر میگفت این دوا برای آبستن شدنه! هر چی فکر کردم عقلم به جایی قد نداد شونه ای بالا انداختمو شیشه دوا رو بردم برای آرات،با اخم نگاهی بهش انداخت و درش رو باز کرد و بویی ازش کشید و با چهره ای که از بوی دوا در هم شده بود تشکری کرد و رفت سمت مطبخ! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 پاکان همیکنه به خونه رسیدم.به سمت آشپزخونه رفتم تاباقرصی سردرد کشندمو تسکین بدم .داشتم واردآشپزخونه میشدم که صدای آیه روشنیدم...:باهم نمیساختیم یعنی پاکان بودکه همش به پروپای من میپیچیدولی رفته رفته باهم کناراومدیم... تعجب کردم این حرفاروبه کی میگفت؟؟صدای آشنایی اومد ...صدای سامان بوداون توخونه ماچیکارمیکرد؟؟ سامان:بهش علاقه داری? نفسم توسینم حبس شد سوالی که سامان پرسیدسوال دل من بود...سوال دل عاشق من که حالا بی قراری میکردبرای شنیدن جواب سوال بی جوابش .صدای خنده آیه اومد:منونخندون من هیچ علاقه ای به پاکان ندارم اصلایه همچین چیزی غیرممکنه... ماتم برد...زانوهام سست شدوحس کردم دیگه نمیتونم روی پاهام بایستم...انگاری که تمام دنیاروسرم آوارشد...آیه منودوست نداشت...من به چشم آیه فقط یک دوست بودم یاشایدهم یک برادر...خیلی سخت بودهضم وباوراینکه دختری که باتموم وجودم دوسش داشتم وتازه هم به علاقه ای که نسبت بهش دارم پی بردم هیچ احساسی به من نداره...احساس من یک طرفه بود...یه احساس یه طرفه که حالا باپی بردن به یک طرفه بودنش توش شکست خورده بودم...دیگه اونجانموندم چون دلیلی برای اونجاموندنم نداشتم...چیزی روکه بایدمیشنیدم شنیدم والان وقت رفتن بود...بایدمیرفتم وهرطورشده این حرفارو...این روزو...واین عشقوفراموش کنم وباظاهروباطنی بی‌تفاوت وخنثی برگردم...بایدمیرفتم تابیشترازاین خردنشم زیربارحقیقتی که توگوش هام باصدایی کرکننده فریادمیزد:آیه دوست نداره... بعد سالهافرار کردن ازاحساسی به نام عشق وبرای اولین بارعاشق یه دخترمتفاوت شدن بازهم نمیتونستم عاشقی کنم چون احساسی که من داشتم آیه نداشت وگرم داشت به فرهود یاسامانی که فقط چند روزبودسرو کلش پیداشده بود...سوارماشین شدم وازحرص زیادی که تودلم بوددفترتلفن گوشیمو زیروروکردم وشماره رویا یکی ازخوشگل ترین دوست دخترهای سابقم که شنیده بودم چندروزه برگشته ایران روگرفتم بعدچندبوق متوالی جواب داد:بله؟ -رویا؟ -پاکان تویی؟ -اره خوبی؟ -مرسی توخوبی؟ _ازبچه هاسراغ توگرفتم خبری ازت نداشتن رستاره ی سهیل شدی.‌ شنیدم برگشتی ایران آره هفته پیش برگشتم _اگه وقت داشته باشی میخوام شاموباهم بخوریم- اتفاقامن ویکی ازدوستام میخواست بیاد بریم بیرون با دوست پسرش بود منم غمم گرفته- که تنهاچطوربرم _پس میام دنبالت _باشه عزیزم منتظرتم.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻