#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدشصتنهم 🌺
خواستم چیزی بپرسم که با دیدن مسیر نگاه آرات و اخمای درهمش زبون به کام گرفتمو سر چرخوندم سمت جایی که نگاه میکرد و با دیدن لیلا درست پشت سرم جا خوردم:-درو باز کن میخوام ببینمش!
-نمیشه نشنیدی آقات چی گفت،یالا برگرد توی اتاقت!
-نه مثل اینکه تو نشنیدی من چی میگم فکر کردی کی هستی که بخوای جلوی منو بگیری،یالا درو باز کن!
آرات پوفی کشید و با اشاره چشم ازم خواست که از دنبالش برم و خودش قدم برداشت سمت اتاقش که لیلا عصبی گفت:-یا همین الان درو باز میکنی یا میرم به آقام میگم دختر کوچیکش میخواست با پسر یه کشاورز فرار کنه،در ضمن برو در مورد آیاز همه چیز رو به آقاجونم بگو من دیگه چیزی برام مهم نیست!
با این حرف آرات سر جاش ایستاد عصبی چشم برهم گذاشت و دستی به روی شقیقه اش فشار داد و چرخید سمت لیلا:-باهاش چیکار داری؟
-به تو ارتباطی نداره،نترس فراریش نمیدم فقط باهاش حرف دارم!
آرات با شک نگاهی به من که مضطرب لبمو به دندون گرفته بودم انداخت و کلافه دستی به صورتش کشید و قدم برداشت سمت طویله و درش رو باز کرد:-فقط چند دقیقه وقت داری!
لیلا بدون اینکه بهش نگاه کنه دامن لباسش رو بالا گرفت و داخل شد و در طویله رو محکم بست!
با شک نگاهی به آرات انداختمو به دیوار طویله نزدیک شدمو گوشمو گذاشتم روش،واقعا میخواستم بدونم سهیلا خاتون بعد از این همه سال چه توجیهی برای کارایی که با لیلا کرده داره،با شنیدن صدای سهیلا خاتون توجهم جلب شد:-بلاخره اومدی دخترم،میدونستم اجازه نمیدی آقات بلایی سرم بیاره!
-به من نگو دخترم،برای کمک نیومدم اومدم فقط چندتا سوال ازت بپرسمو بعد میرم!
با نزدیک شدن آرات کلافه انگشت روی بینیم گذاشتم،پوفی کشید و همونجا روی چهارپایه نشست،انگار اونم بدش نمیومد بفهمه داخل طویله چه خبره اما غرورش اجازه نمیداد جلوی من فال گوش بایسته توی همون حالتی که نشسته بود سرش رو چسبوند به دیواره طویله و پلکاشو بست و بلافاصله صدای پر از بغض لیلا بلند شد:-دفعه اولی که لب چشمه دیدیم،همون موقع که کف دستمو نگاه کردی میدونستی من کی ام؟فقط دوباره دروغ تحویلم نده وگرنه یک لحظه هم نمیمونم!
-میدونستم!
صدای گرفته لیلا دوباره توی فصای طویله پیچید:-از کجا؟نگو که این همه سال منو زیر نظر داشتی یا از همون دفعه اولی که دیدیم حست مادرانت بهت گفت که باورم نمیشه همچین آدم دل رحمی باشی!
-نه زیر نظر نداشتمت اما همچین بی خبر هم نبودم،از زبون رعیت کم و بیش راجع به خان و خونوادش خبرهایی بهم میرسید،چند روز قبل از اینکه لب چشمه ببینمت وقتی رفته بودم آب بیارم شنیدم چندتا زن در مورد شما باهم حرف میزدن،میگفتن دختر خان رو لب چشمه دیدن میگفتن خان زن و دختراشو از عمارت بیرون کرده،چند روز همون حوالی میگشتم میدونستم دوباره دیر یا زود سرو کلتون پیدا میشه،میخواستم...
لیلا عصبی و هول زده پرید وسط حرفش:-میخواستی تحریکم کنی تا به وسیله من هووت رو بکشی تا از این لجنی که توش گرفتار شدی بیرون بیای،منو بگو چقدر باورت کرده بودم فکر میکردم آدم خوبی باشی،انگار یادم رفته بود ناف منو با بدبختی بریدن!
-اینجوری نگو دختر،فقط میخواستم برای یه بارم شده ببینمت!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدشصتنهم🦋
🌿﷽🌿
-ترجیح میدم دلخورباشی-
اگه میخواین دلخورنباشم اینطوری خطابم نکنین-
دلخورنباش دیگه عزیزم-
من قهرنیستم فقط دلخورم
میدونستم هرچقدرهم اصرارکنم بی فایده ست
بخاطرهمین بی خیالش شدم وسعی کردم فقط به
طعم خوش بستنیم فکرکنم بعدازخوردن بستنی منوبه
خونه رسوندوهمین که ماشین رومتوقف
کردگفت:اگه دردداشتی زنگ بزن بیام دنبالت بریم
دکترهرچی باشه من باعث شدم اینطوربشه
برای اینکه حرفای اضافه پیش نیادسرتکون دادم
وگفتم:خدافظ
-مراقب خودت باش عشقم
باحرص نگاهش کردم وپیاده شدم ودرومحکم کوبیدم که
شیشه روپایین دادسرشوکمی خم
کردنگاهم کردوگفت:زورت به خودم نمیرسه رودرماشین
خالی میکنی؟
پوزخندزدم :زورم به جنابعالیم میرسه فقط نامحرمین
نمیتونم بهتون دست بزنم
-اگه بخوای محرم میشیم عزیزدلم
همونطورخشکم زدومات نگاهش کردم حرفش
بامنظوربدی بیان نشدحس کردم یه نوع خواستگاری غیرمستقیمه اماخودموبه کوچه علی چپ زدم
:بااجازه تون
وسریع باکلیدم دروبازکردم ورفتم داخل به سمت خونم
میرفتم که با باباوپاکان که توسالن نشسته بودن مواجه شدم هردوشون تادست گچ گرفته منودیدن پریدن جلوم وپاکان زودترازباباباچهره ای
نگران پرسید:دستت چی شده ؟هردوبه لبهای من چشم دوختن :ازپله های شرکت افتادم
بابا:مگه اسانسورنداریم ما؟
هیچی نگفتم نه میخواستم حقیقتوبگم نه لب به دروغ
بازکنم به همین خاطربه سکوت پناه بردم که
پاکان گوشه مانتوموکشیدومنوبه دنبال خودش کشید
باباشوکه شدوگفت:داری چیکارمیکنی
اماپاکان توجه نکردومنوبه دنبال خودکشیدوبه قسمت راه
پله خونم بردومقابلم ایستادوگفت:تعریف
کن
-بخداراست میگم ازپله های شرکت افتادم-
راستشوبگو-
مجبورشدم ازپله برم-
-آیه چرامجبورشدی مدیونی اگه نگی-
تعریف کردم دیگه
چرا؟مگه مااسانسور نداریم که ازپله رفتی؟
دیگه کاملا مغلوب شدم بایدمیگفتم مجبوربودم که تعریف
کنم
:راستش من داشتم میرفتم دانشگاه اقاسامان گفت که
منومیرسونه منم ازدستش فرارکردم ازراه
پله رفتم که دنبالم اومدمنم تعادلموازدست دادم وافتادم
که این بلا سرم اومد....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻