eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 هول زده دست ننه حوری رو گرفته بود و به سمت طویله میبرد کنجکاو به سمتشون قدم برداشتم! گوشه روسریشو به دهن گرفت و با ترس اشاره ای به داخل طویله کرد:-به خدا قسم خودش بود،بردنش اون تو! -اوووف بیا بریم نگاه کن دختر بهت که گفتم حتما خیالاتی شدی! -من نمیام شما تنها برین! ننه سری تکون داد و قبل از اینکه فرصت کنم حرفی بزنم پشت سر عمو مرتضی رفت توی طویله! با رفتنش منم جرات کردمو پشت سرش داخل شدم میخواستم دوباره چهره گوهر رو ببینم همیشه دلم میخواست بدونم زن اول آقام و کسی که این همه بدی ازش شنیده بودم چه شکلیه،همیشه شکل دیگه ای تصورش میکردم! همین که خواستم قدم به داخل طویله بذارم با جیغی که ننه حوری کشید با وحشت به عقب برگشتم، مثل اینکه جن دیده باشه توی حیاط میچرخید و بسم الله میگفت،با حرکاتش کم کم همه اهل عمارت توی حیاط جمع شدن،عمو آتاش که اول همه از اتاقش بیرون پریده بود دوید به سمتش و بازوشو گرفت:-چرا همچین میکنی؟مگه دیوونه شدی زن؟ ننه اشاره ای به در طویله کرد و بریده بریده گفت:-سسسهیلا برگشته! عمو پوفی کشید و گفت:-همچین داد و بیداد راه انداختی خیال کردم آقای خدا بیامرزم از اون دنیا برگشته...یک دفعه ایستاد انگار که تازه فهمیده بود ننه حوری چی گفته اخماشو درهم کرد و نگاهی بهش انداخت:-چی گفتی؟کی برگشته؟ -سهیلا،دختر خواهرم! با این حرف عمو دستی به گردنش کشید و چرخید سمت آنام که توی درگاه اتاقش ایستاده بود و با چشمای گشاد شده نگاهش میکرد:-چی داری میگی؟نکنه خیالاتی شدی؟ به جای ننه حوری آرات نزدیک شد و گفت:-آقاجون راست میگه من پیداش کردم،نیم ساعتی میشه آوردمش عمارت! عمو عصبی یقه پیرهن آرات رو گرفت:-الان کجاست؟فکر نکردی باید قبل از آوردنش به اینجا به من یا عموت خبر بدی! -راستش خان عمو خبر دارن ،چون...چون قصد جون زنعمو رو کرده بود خان عمو گفت بندازیمش توی طویله! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 به محض اینکه پشت میزم نشستم سامان ازآسانسوربیرون اومدوبالبخندی گشادبه سمتم اومدوروبه روم ایستاد:سلام عزیزم خوبی؟ حس خجالت تمام وجودموفرا گرفت و یقیناسرخ شدم واقعانمیدونستم چطورقراره ازاین به بعدبه عزیزم،عشقم گفتن های این پسرعادت کنم.فقط گفتم:سلام ممنون -منم خوبم مرسی خداروشکر- -غروب بریم بیرون -واسه چی؟ همینطوری بگردیم نه خیرمن کلاس دارم- پس من میرسونمت- خودم میرم باماشین شرکت- -عشقم روحرف من حرف نزن- کلافه نگاهش کردم ومعترض گفتم:آقاسامان لطفادیگه اینطوری نگین یعنی دلت میخوادخرگوش کوچولوصدات کنم؟ -آقاسامان -جانم؟ خیره نگاهش کردم واون هم بالبخندبه من نگاه کردهرچقدرنگاهش کردم ازرونرفت واخرسراین من بودم که خجالت کشیدم ونگاهمودزدیدم سامان:خرگوشکم درنریا امروزخودم میخوام برسرنمت عشقم... قبل ازاینکه بتونم حرفموکامل کنم چشمای عسلی به خون نشسته ای روپشت سرسامان دیدم ازترس ودستپاچگی ناخودآگاه بلندشدم وزیرلب سلام دادم که نه تنهاسلامم بی جواب موندبلکه حتی اون نگاه به خون نشسته هم ازم گرفته شد پاکان سریع به اتاقش رفت ومن هم همونطورخشکم زدکه سامان گفت:بیخیال اون دیونه است چی داشتی میگفتی خرگوشی؟ فقط تونستم بگم:عشقم وعزیزم صدام کنیدولی خرگوش نه لطفا وبه سمت آشپزخونه رفتم وشیرآبوبازکردم وآب خوردم اونقدرحالم خراب بودکه حتی قادرنبودم دریخچالوبازکنم وآب خنک بنوشم نزدیکای عصربودکلاس داشتم به باباخبردادم وکیف ووسایلموبرداشتم وبه سمت آسانسوررفتم که یدفعه سامان رودیدم که به سمتم میادفهمیدم که میخوادمنوبرسونه سریع به سمت راه پله دوییدم وپله هاروسریع پایین رفتم که دنبالم نیادوازدستش راحت بشم...... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻