#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدشصتیکم 🌺
نشستم کنارشو چشم دوختم به شمعا:-ممنون که آوردیم اینجا حتما خیلی دلت به حالم سوخته که انقدر مهربون شدی!
-چرا دلم برات بسوزه میدونی که تقصیر توئه که من هم الان اون پایین بینشون نیستم!
-بی مقدمه لب زدم:-میدونی چیه؟الان واقعا حال اصغر خان رو درک میکنم،اگه لیلا هم سعی میکرد حرف منو گوش بده شاید انقدر ازم متنفر نمیشد،کاش تو هم میرفتی حداقل حرفاشو گوش بدی،میدونی چقدر مریض بود؟
-خیلی خب میرم!
با این حرف متعجب به سمتش سرچرخوندم طوری که حس کردم گردنم رگ به رگ شد،دستی روی گردنم گذاشتمو عصبی لب زدم:-آخ،معلومه امروز چت شده؟همش منو متعجب میکنی!
-گفتم میرم،فقط برای اینکه میدونم تا نرم دست از سرم بر نمیداری،حالا به جای این حرفا مراسم رو ببین،باید برگردم پایین کلی کار دارم!
-یعنی فقط به خاطر من اومدی؟
از جا بلند شد و گفت:-اوووف دختر تو چقدر حرف میزنی الان حال لیلا رو درکمیکنم اگه منم هر روز با تو توی یه اتاق بودم دیوونه میشدم!
به حرفی که زده بود خندیدمو نگاهمو دوختم به شمعایی که از دور نزدیک میشدن و همراه خودشون حس عشق و امید رو به قلبم نزدیک میکردن...
همونجور که آرات گفته بود کم کم توی ده پخش شدن و هر کدوم مسیری رو در پیش گرفتن و هنوزم. بهشون خیره بودم که با صدای داد عمو مرتضی چشم ازشون گرفتم:-آتیش....آتیییییش...
آرات عصبی خم شد و از کنار پشت بوم نگاهی به پایین انداخت و رو بهم گفت:-همینجا بمون الان برمیگردم و بدون اینکه منتظر جواب من بمونه دوید و از پله ها پایین رفت،ترس سرپای وجودمو گرفته بود،مطمئن بودم پای اون پیرمرد وسطه این ماجراس،از وقتی که دیده بودمش بدجوری ترس انداخته بود توی دلم،در حالی که دلم مثل سیر و سرکه میجوشید نزدیک لبه پشت بوم شدمو نگاهی به پایین انداختم چند نفری جلوی عمارت جمع شده بودن و سعی داشتن آتیشی که توی چند قدمی عمارت برافروخته شده بود رو خاموش کنن،زیر نوری که از شعله های آتیش دیده میشد نگاهی به چهره نگران آقام انداختم:-چه خبر شده عمو مرتضی؟کی این پیت نفتی رو آتیش زده انداخته اینجا؟
-نمیدونم آقا من داخل بودم وقتی شعلش رو دیدم اومدم بیرون!
عمو آتاش نزدیک شد و دست به کمر گفت:-اطراف عمارت رو گشتم کسی نبود،حتما یکی قصد اذیت کردن داشته!
-کی جرات همچین کاری داره؟ ما که با کسی سر دشمنی نداریم!
عمو شونه ای بالا انداخت و گفت:-نمیدونم اما این قضیه بوی خوبی نمیده،برو یه سر به دخترها بزن نگهبانارو هم بیشتر کن!
با این حرف هول زده دامنم رو بالا گرفتمو به سمت در پشت بوم دویدم اگه آقام میفهمید این موقع شب اونم با آرات روی پشت بوم بودم اصلا خوب نمیشد!
چند دقیقه ای طول کشید تا پله ها رو به سختی پایین اومدمو دویدم سمت حیاط که همزمان توی بغل آقام فرو رفتم،نفسی بیرون داد و گفت:-اینجا چیکار میکنی؟
بزاق دهنمو به سختی فرو دادموخواستم چیزی بگم که با سوال دومش تا مرز سکته رفتم:-در پشت بوم چرا بازه؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدشصتیکم🦋
🌿﷽🌿
مرددپرسید:بهش علاقه داری؟
بهت زده بهش نگاه کردم سوالش خیلی خنده داربود...مگه
چنین چیزی ممکن بود...من؟به پاکان
علاقه داشته باشم؟غیرممکن ترین امرممکن توزندگیم
همین بود...من وپاکان ازدودنیای متفاوت
بودیم من ادم مقیدی بودم وپاکان یه ادم راحت ...من
چطور میتونستم به مردی که بامن کلی فرق
داره علاقمند بشم...به پاکانی که شایدمن هزارمین دختری
باشم که توزندگیش حضورداره...به
پاکانی که معلوم نیست باچندتاازهمجنس های من بوده
وتاکجاهاباهاشون پیش رفته من
چطورمیتونستم به چنین مردی علاقمندبشم...به مردی که
قابل
اعتمادنبود نمیشد علاقمندشد...
اماچراباوجودتمام این حقایق
وباورمن بردرستی اینهایه حسی توقلبم منومیترسوند وباعث تردیدم میشد...باوجوداون حس که
عمیق ترمیشد سعی کردم بی تفاوت باشم
ونادیدش بگیرم بخاطرهمین خندیدم وگفتم:منونخندون
من هیچ علاقه ای به پاکان ندارم اصلایه
همچین چیزی غیرممکنه
_خیلی مطمئن حرف میزنی؟
_چون مطمئنم من به پاکان هیچ احساسی ندارم.
پس این احساسی که مثل خوره تو وجودم افتاده بودچی
بود؟ پس این تردیدچی بود؟این صدای کی
بودکه توگوشم میپیچید ومیگفت:آیه دروغ نگو...
نادیده گرفتم هرچیزی روکه اصرارداشت یه حسی هست
وسعی کردم باورکنم که من هیچوقت به
پاکان به چشم مردزندگیم نگاه نکردم...خودم روگول زدم
چون اینطور راحتتربودم .... شایداگه
قلبم و آنالیز میکردم چیزهایی توش پیدامیکردم که عقلم
زیادباهاشون موافق نبودبخاطرهمین بیخیالشون شدم ونادیده شون گرفتم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻