eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 نگاهی به ملک که این سوال رو پرسیده بود انداختم،خواستم دهن باز کنم چیزی بگم که گفت:-نگو آنام که بهتر از من میدونی رابطه اش با آقات داره درست میشه،حتی ناشتایی هم کنار هم خوردن،انگار آنات خوب رگ خواب آقاتو تو دست داره،تا الانم خودش نمیخواسته اینجوری وارد عمل بشه،بگو ببینم چرا گریه میکردی؟نکنه خاطرخواه شدی؟ با خجالت لب زدم:-این حرفا چیه میزنی ملک،فقط کمی دلم گرفته بود،راستش از ماهرخ و خونوادش میترسم،کاش میشد زودتر دستش رو رو کنیم! -نمیشه دختر بعضی کارا صبر و حوصله میخواد،ولی گمون میکنم ترست به جاست الان رباب خانوم رو دیدم وقتی دید اورهان خان از اتاق آنات بیرون اومد مثل گلوله آتیشی رفت سمت اتاق ماهرخ،من برم پیش آنات میترسم تنهاش بذارم دوایی چیزی به خوردش بدن،تو هم آبی به سر و صورتت بزن،زن بیچاره بعد از مدت ها یکم خوشحاله،اینجوری نبینتت! باشه ای گفتمو خواست بره که پرسیدم:-ملک لیلا و بقیه کجان؟ لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:-لیلا با نامزدش داره توی باغ قدم میزنه انگار چشم آقاتو دور دیده! -آ...آرات چی؟ -آرات؟ گمونم با آقات رفت سر زمینا،کارش داری؟ -نه همینجوری پرسیدم! چشماشو ریز کرد و نگاهی بهم انداخت و لبخند معنا داری زد و از در بیرون رفت! با ترس لب به دندون گزیدم نکنه فهمیده باشه آرات رو دوست دارم؟اگه به آنام بگه خیلی بد میشه،همش تقصیر خودمه نباید ازش در مورد آرات میپرسیدم،اوووف... به هر حال حالا که مطمئن شدم آرات توی عمارت نیست وقتشه برم توی اتاقش! گره روسریمو محکم کردمو با ترس پا توی حیاط گذاشتم،نگاهی دور تا دور انداختم خدا رو شکر شرایط طوری بود که هر کسی مشغول کار خودش بود،لیلا و آیاز که توی باغ بودن و بقیه هم توی اتاقاشون داشتن نقشه میکشیدن آقامم که خونه نبود بی بی هم از اتاقش بیرون نمیومد،با این فکر نفس عمیقی کشیدمو در اتاق آرات رو باز کردمو داخل شدم و سریع بستم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 به سمت اتاقم رفتم آیه با تعجب به من که با هول و لا به سمت اتاقم به راه افتاده بودم نگاه میکرد، برگشتم و گفتم: راستش خیلی خسته ام بهتره یکمی استراحت کنم و انرژی جذب کنم چون فردا شب که بابا برگشت باید بهش جواب پس بدم که خدایی نکرده خرگوش کوچولو اذیت نشده باشه آیه با لبخندی شیرین گفت :غذاتون رو نمیخورید؟نه دیگه هم سرد شده و از دهن افتاده هم اینکه دیگه اشتها ندارم یکم استراحت کنم بهتره- آیه از جاش بلند شد و با مهربونی گفت : خوب بخوابین پس فعلا شبتون بخیر گنگ و مست از لبخند دلنشین و لحن لطیف و مهربونش فقط قادر به گفتن": همچنین "بودم و کوبیدن در اتاقم و وا رفتن پشت در..... بدنم گز گز میکرد و احساس میکردم خون تو بدنم منجمد شده و حرکتش توی رگهام غیر ممکن...قلبم به شدت به سینم میکوبید و فشار وارد به قفسه ی سینم هر لحظه بیشتر می شد نمیدونم چه بلایی سرم اومده که فقط بادیدن یه لبخند از آیه حالم اینقدر دگرگون شده هر جور که حساب میکردم دلیلی برای این حالم پیدا نمیکردم ....با نفس های تند و عمیق سعی میکردم کمی از بد احوالی ای که دچارش شده بودم کم کنم.... بابی حالی و بی جونی ای که توی وجودم به خاطر اونهمه انرژی ای که صرف کرده بودم ریشه دوانده بود به سمت تختم رفتم ...همینکه به تخت رسیدم خودمو رو تشک نرمش رها کردم کمی طول کشید که ارتعاشات فنر تخت که از پریدن وزن سنگینم در نوسان بودن آروم بگیرن اما مغز من همچنان در حال نوسان بود تمام افکار و احساسات موجود توی دنیا به ذهنم هجوم آورده بودن و تمام سعی اشون رو میکردن تا مانع خواب من بشن ...نتیجه ی تمام اون همه فکر و خیال و دل مشغولی شد یه بی خوابی عصبی و یه سردرد دردناک که مثل یه آهنگری هر لحظه پتک سنگینی به مغزم وارد میکرد .... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻