#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدهفتم🌺
آیاز خنده ای کرد و گفت:-پسر؟ کم کم خودت هم داره باورت میشه که آبستنی،گوش کن بهت چی میگم هر جوری شده این بازی مسخره رو تمومش میکنی وگرنه...
-وگرنه چی؟میری به اورهان خان همه چیز رو میگی؟خیلی خب اگه جراتش رو داری الان برو بگو،بعد ازت میپرسه تو هنوز از راه نرسیده از کجا خبر دار شدی؟اونوقت چی میخوای جوابش رو بدی؟بهت گفتم من کاری به کار تو ندارم اما اگه پا رو دمم بذاری ممکنه دهنم باز شه،اونوقت اگه به اورهان خان همه چیز رو بگم هر دو با هم می افتیم گوشه اون طویله تا روز مرگمون فرابرسه!
-انگار نمیفهمی با کی طرفی که اینجوری تهدید میکنی؟برای من کشتن تو کاری نداره،پس زبونت رو کوتاه کن و کارت رو انجام بده،چرا نگفته بودی پسر اورهان خان یه نشونی روی سرش داشته هان؟
ماهرخ با ترسی که سعی در مخفی کردنش داشت لب زد:-گمون نمیکردم مهم باشه!
-مهم بودن یا نبودنش رو تو تعیین نمیکنی،اگه مثل آدمکاری که بهت گفته بودم رو انجام میدادی نیازی به این بازی ها نبود خیلی راحت تر میتونستم وارد این عمارت بشم، یالا برو تو خدا رو شکر کن الان نمیتونم بلایی به سرت بیارم خودت میدونی و این بچه ی خیالی توی شکمت ولی اگه با این بازیایی که راه انداختی گند بالا بیاری خودت تقاصشو پس میدی کلمه ای از من بگی قبل از خان خودم هم خودت و هم خانوادتو میفرستم اون دنیا!
ماهرخ باشه ای گفت و آیاز عصبی گفت:-بگیر اینو!
دلم میخواست ببینم چی بهش داد خواستم نزدیک پنجره بشم که با صدای در وحشت زده به دیوار چسبیدم،اگه ماهرخ میومد داخل چی؟لبمو به دندون گزیدمو نشستم پشت لحاف تشکا چشمامو روی هم گذاشتم منتظر بودم داخل شه و با دیدنم اتاق رو روی سرش بذاره که به جای اون صدای آرات به گوشم خورد:-اینجا چه خبره؟تو اینجا چیکار میکنی!
-سلام آرات خان بقچه هام سنگین بود به خاطر شرایطم نمیتونستم حملشون کنم خدا عمرشون بده تا اینجا کمکم کردن!
-خیلی خب،برو مهمونخونه خان عمو منتظرته!
ماهرخ متعجب لب زد:-منتظر من؟
-آره چیز عجیبی گفتم؟!
-نه یعنی خیلی خب الان میرم فقط بقچه هامو...
آرات پرید میون حرفش و گفت:-بدش به من،سریع تر برو خان عمو عجله داره!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدهفتم🦋
🌿﷽🌿
سلام بابا...خوبم شماخوبی...؟خداروشکر...اشکال
نداره بابایی انشاءالله برگشتی یه جشن دونفره
میگیرم....معلومه من بایدازباباییم یه کادوی قشنگ
بگیرم...دستتون دردنکنه ....چشم بزرگیتونو
میرسونم....مراقب خودتون باشین خدافظ.
موبایلوبه سمتم گرفت وتهدیدآمیزنگاهم کرد اولین
باربودکه نگاهش رنگ تهدیدبه خودش
میگرفت ...بایدخدابه دادم میرسید...تهدیدش این شکلی
بود معلوم نبودعملش چه شکلیه
...موبایلوگرفتم واون هم سریع به سمت فرنوش رفت
تاکنارش بشینه ودرهمون حال گفت:باباسلام
رسوند
همه باهم گفتن :سلامت باشه ...مدتی بعد فرنوش رفت
سمت اشپزخونه وفرهودم یه دفعه بلندشد
کاملا به نقششون پی بردم وحدس میزدم که چی قراره
بشه فرهودچراغاروخاموش کرد وباگوشیش
هاله ای ازیه نورضعیف انداخت توخونه وفرنوش همون
لحظه باکیکی گردکه پرازشمع بود
دوتافشفشه اطرافش اومدسمت آیه وآیه هم ذوق کرد
وهمه باهم شروع کرده بودن شعرتولدمیخوندن وفقط من
بودم که همراهیشون نمیکردم چون مات
لبخندهای ازته دل ونگاه معصومانه خرگوش کوچولوم
بودم وبه این فکرمیکردم که چقدرخوبه که
آیه واردزندگیم شده چقدرخوبه که یه خرگوش کوچولو
دارم. خیلی خوبه همه چی...ازوقتی که آیه
وارد زندگی جهنمیم شده ...همه چی خوبه....همه چی
خوب خوب بود...البته به جزحماقتای من...همه
چیزخوب بود...حتی تپش های نامنظم قلبم هم خوب
بود...گرگرفتنام...مسخ شدنام...همه چی خوب
بود ...یقیناوجودآیه تکه ای ازبهشت بود که جهنم
زندگیموبهشتی کرده بود...یدفعه نگاه پرازذوقش
به من افتاد ولبخندزد بهم یه لبخندی که برای من خیلی
خاص بود بانورشدیدی که خونه روروشن
کرد نگاهشوازم گرفت ومن هم نگاهموچرخوندم که بااخم
فرهودروبه روشدم ولبخندپیروزمندانه
ای تحویلش دادم که حسابی حرصش گرفت...تودلم
گفتم:اره اقافرهودآیه نگاهش وحواسش
ولبخندش مال منه نه تو...پس بکش کنار بذاربادبیاد!!
موقع دادن کادوهابود پدرومادرفرنوش مشترکی براش یک
دست لباس گرفته بودن وفرنوش هم
براش عروسک گرفته بود یه عروسک که نه کوچیک
بودونه بزرگ یه خرس ملوس ناز...آیه توذوق
عروسکی بود که هدیه گرفته بودومنم بالبخندنگاهش
میکردم که یدفعه فرهودجعبه ای به سمت
آیه گرفت
وگفت :ناقابله.
آیه مرددنگاهی به فرهودانداخت وجعبه کوچیک روگرفت
وتشکرکردامابازش نکردکه
فرهودگفت:بازش نمیکنین؟
آیه نیم نگاهی به من که بااخم زیرنظرداشتمشون انداخت
وجعبه روبازکرد وچشماش برق زدومن
وارفتم برق چشماش نشون میداد که ازکادوی فرهودخیلی
خوشش اومده...وقتی کادوی منوگرفت
زارزارگریه کردوحالا چشماش برق زدن؟این انصاف
نبود...شی ء داخل جعبه روبیرون اورد یه پلاک
زنجیرنقره بود...پلاکش "خدا"بود...پرمهربه فرهودنگاه
کرد:دستتون دردنکنه خیلی هدیه قشنگیه
وسریع بازش کردوبردسمت گردنش وانداختش ...ومن
رسماروی مبل شل ووارفته افتادم وبه
لبخندپیروزمندانه فرهودخیره شدم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻