#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدپنجاهدوم🌺
-ولش کن جعفر شر به پا نکن!
-چه شری پسر قراره با این آدم توی بیابون هم مسیر بشیم اصلا شایدم دختر نباشه راهزنی جیب بری چیزی باشه،به جثه ریزش نگاه نکن از قدیم میگن فلفل نبین چه ریزه همین نیم وجبی میتونه وسط بیابون سرت رو بذاره روی سینت و همون دوزار پولتو برداره بره!
اینو گفت و دوباره با صدای بلندتری گفت:-با توام نکنه کرم هستی؟
از جا بلند شد و با نزدیک شدنش با ترس چارقدمو چسبیدم و کم مونده بود جیغ بزنم که صدای آرات قلبمو که وحشیانه میکوبید رو آروم کرد:-چیکار میکنی مرتیکه،یالا پیاده شین،همتون!
با اومدن آرات همشون انگار که شناخته بودنش اخمی کردن و بی صدا یکی یکی پیاده شدن و به جای اونا خودش پرید بالای گاری،نفس راحتی کشیدمو صورتمو از زیر چارقد بیرون کشیدم آرات با دیدنم اخمی کرد و گفت:-همینجور میخواستی تنهایی پی لیلا بگردی؟
با بغض نگاهی بهش انداختمو گفتم:-نمیخواستم تنهایی جایی برم از اولشم میدونستم تو تنهام نمیذاری!
از جوابی که داده بودم جا خورد،چند ثانیه ای بهم خیره موند و بعد نفس عمیقی کشید و گفت:-حق با تو بود مثل اینکه لیلا رفته سمت کلبه!
سر جام تکونی خوردمو با تعجب پرسیدم:-از کحا فهمیدی؟
-حاج علی میگفت دختر جوونی رو با یکی از گاریهاش فرستاده اون سمت،میگفت گفته پی مادر مریضم میرم اما از نشونی هایی که داد مطمئنم لیلا بوده!
سری تکون دادموپرسیدم:-پس کی راه می افتیم؟
هنوز حرفم تموم نشده بود که مردی نزدیک شد و پشت گاری نشست و خیلی زود راهی شدیم!
نگران بودم که نکنه لیلا گیر آدمای نااهلی بیفته انقدر بی فکری ازش بعید بود گیرم که آیاز رو هم پیدا میکرد مثلا میخواست چیکار کنه؟التماسش کنه برگرده؟اگه اون آدم این چیزا حالیش میشد و دلسوز بود که از اول نمیرفت!
با فکری که از ذهنم گذشت سرجام میخ نشستم و شوک زده گفتم:-فهمیدم داره کجا میره،مطمئنم میخواد بره کلبه گوهر،حتما میخواد دوباره ازش دعا بگیره!
آرات تای ابروشو بالا انداخت و گفت:-دوباره؟منظورت چیه؟نکنه اون دعایی که...کار لیلا بود؟
با خجالت سرمو انداختم پایین:-اونی که توی متکای تو بود نه،ولی اونی که گذاشته بود توی اتاق ماهرخ کار لیلا بود،خیال میکرد اگه آقام نره سمت ماهرخ دوباره خوشبخت میشیم،خبر نداشت بلای بدتری قراره سرمون بیاد!
-پس چرا گفتی کار تو بوده؟
-نمیخواستم گمون کنن کار آنام بوده،لیلا هم تازه نامزد کرده بود گفتم اگه همه چیز رو بگم ممکنه بهونه ای بدم دست اون پسره که باهاش بدرفتاری کنه،که شرش دامن خودم رو گرفت...
کلافه دندوناشو بهم فشاری داد و ازم رو گرفت،حتما داشت با خودش فکر میکرد که من چقدر احمقم،حقم داشت،واقعا احمق بودم!
-حالا این گوهر کی هست؟برای چی لیلا دوباره پی دعا اومده؟
خجالت میکشیدم از حدسایی که میزدم بهش بگم برای همین شونه ای بالا انداختمو گفت:-نمیدونم از اون وقتی که گمون میکنه من خاطرخواه شوهرش شدم با من سر لج افتاده،چیزی بهم نمیگه!
ابروهاشو بالا داد و متعجب پرسید:-چی؟تو خاطرخواه شوهرش شدی؟خنده ای کرد و ادامه داد:-انگار این دختره بدجور زده به سرش!
اخمی کرد و پرسید:-رو چه حسابی بهت همچین حرفی زده؟با وجود همه این حرفا بازم تو راه افتادی دنبالش؟ببینم چیزی به اسم عقل توی سرت نداری؟
شرمنده و در حالیکه با انگشتای دستم بازی میکردم لب زدم:-تقصیر اون نبود،اون پسره باعث شد اینجوری فکر کنه،اون دختره رعنا هم کمکش کرد،شانس آورد آنام مجبورم کرد برم خونه عمه وگرنه خوب میدونستم چیکارش کنم،از ترسش چند روزه توی عمارت پیداش نمیشه،دختره ی موذی!
با حس سنگینی نگاهش سرمو بالا آوردم،نگاه عمیق همراه با اخمی به چشمام انداخت و خیلی زود به خودش اومد و مسیر نگاهشو عوض کرد:-چرا به من چیزی نگفتی؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدپنجاهدوم🌺
سری تکون داد و چاقو رو از دستمگرفت و با قدم هایی آروم تر سمت کلبه رفتیم و ضربه ای به در کوبیدم،کمی گذشت اما کسی جوابی نداد،از ترس نزدیک بود به گریه بیفتم اگه لیلا اینجا نبود پس کجا بود؟
نا امید قدمی به عقب برداشتمو در حالیکه اشک توی چشمام حلقه زده بود رو به آرات لب زدم:-انگار اینجا نیست حالا چیکار کنیم؟
آرات که حسابی کلافه شده بود نزدیک در رفت و با پا ضربه محکمی به در کوبید و با شنیدن صدای جیغ بلندی که از توی کلبه به گوش رسید عصبی گفت:-میدونم اون تویی این درو باز میکنی یا اینجا رو روی سرت خراب کنم؟
صدای ترسیده گوهر از پشت در بگوش رسید:-تو دیگه کی هستی؟با من چیکار دارین؟
به جای آرات جواب دادم:-بی بی گوهر منم آیلا اومدم پی خواهرم!
مضطرب تر از قبل جواب داد:-خواهرت اینجا نیست یالا برو وگرنه بد میبینی!
آرات دوباره خواست به سمت در حمله کنه که بازوشو گرفتمو داد کشیدم:-حتما تا الان فهمیدین من خانزاده ام هنوز آقام از رفتن لیلا با خبر نشده،بهتره تا توی دردسر بدتری نیفتادی درو باز کنی،منو پسر عموم تنها اومدیم،فقط میخوایم تا کسی متوجه نشده لیلا رو با خودمون ببریم!
هنوز حرفم تموم نشده بود که در با شدت باز شد و لیلا عصبی جلوی رومون ایستاد و با لحن طلبکاری گفت:-چیه؟اینجا هم دست از سرم برنمیداری؟کی بهتون گفت دنبال من راه بیفتین؟
با دیدن چهره اش آسوده خاطر نفسی بیرون دادم:-آبجی چرا همچین کاری کردی؟میدونی اگه آقاجون بفهمه با دروغ از عمارت بیرون اومدی چی میشه؟خدا رو شکر که سالمی،دیگه بیا برگردیم!
-به من نگو آبجی،تو باعث شدی کار من به اینجا بکشه،الانم برین تا کارم اینجا تموم نشه برنمیگردم لازم نیست نگران من باشین خودم بلدم چطور جواب آقاجون رو بدم!
آرات که از حرفای لیلا طاقتش طاق شده بود قدمی به جلو برداشت هر دو دست لیلا رو گرفت و چسبوندش به دیواره کلبه:-عوض تشکرته نه؟نکنه جنی شدی؟یالا راه بیفت همین الان برمیگردیم حوصله دیوونه بازیای تو یکی رو دیگه ندارم!
لیلا حرصی تر از قبل غرید:-به تو ربطی نداره ولم کن!
-زیادی بهت بها دادیم که همچین آدمی شدی،از این به بعد دیگه از این خبرا نیست اینو گفت و لیلا رو هل داد جلوی کلبه:-یالا راه بیفت!
دویدم سمت لیلا و کنارش روی زمین نشستمو با بغض لب زدم:-آبجی توروخدا لجبازی نکن پاشو تا مشکلی پیش نیومده برگردیم!
با عصبانیت پسم زد و از جا بلند شد و رو به روی آرات ایستاد و در حالیکه از خشم میلرزید گفت:-هر چی شده باشم دستم به خون آلوده نیست،میفهمی؟بهتره توئه آدم کش حد خودتو بدونی که اگه دهن باز میکردمو میگفتم باعث مرگ عمو آوان شدی الان اینجا رو به روی من نایستاده بودی!
ناباور به چهره آرات زل زدم،لیلا داشت چی میگفت؟آرات باعث مرگ عمو آوان شده؟نه ممکن نبود،درسته سنگدل بود اما
نه تا این حد!
آرات با شنیدن این حرفا عصبی دستش رو دور گردن لیلا حلقه کرد و چاقویی که بهش داده بودم رو گذاشت روی گردنش:-که من آدم کشم آره،هزار بار بهت گفتم اون فقط یه اتفاق بود ولی حالا که دلت میخواد،چرا از تو شروع نکنم!
نفس حبس شدمو بیرون دادمو شوک زده نزدیک آرات شدمو با دستای لرزونم دستش رو گرفتم:-ولش کن آرات اون الان توی حال خودش نیست!
نگاهی به چشمای پر از اشکم انداخت و لیلا رو هل داد جلوی کلبه و داد کشید:
-راست میگی من آدم کشم اگه همین الان شال و کلاه نکنی برگردیم عمارت هم تو و هم این زن رو جوری خلاص میکنم که حتی جنازتونم کسی پیدا نکنه!
با این حرف گوهر که با دیدن این اتفاقا رنگ به رو نداشت نزدیک لیلا شد و دستش رو گرفت و از زمین بلندش کرد:-آقا به خدا قسم من تقصیری ندارم این دختر هم همینطور،چند دقیقه بهمون اجازه بدین چند کلومی باهاش حرف بزنم بعد خودم راهیش میکنم همراهتون بیاد،اینجوری کسی هم توی دردسر نمی افته!آرات با شک نگاهی به صورت گوهر انداخت و گوهر که سکوتش رو دید سریع دست لیلا رو گرفت و کشوند توی کلبه و درو بست!
قدمی به سمت آرات برداشتم و نگاهی به صورتش انداختم:-خوبی؟
معذرت میخوام همش تقصیر من بود،اگه ازت نمیخواستم بیای هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد!
نگاهشو ازم دزدید و روی تخت سنگی که دفعه پیش نشسته بودم نشست و سرش رو گرفت توی دستاش:-نمیخواستم بمیره،اتفاقی شد...
فقط رفته بودم تا گردنبند آنامو ازش بگیرم!
نمیدونستم اونجوری میشه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدپنجاهدوم🦋
🌿﷽🌿
با جواب پاکان احساس سرمای دلنشینی تن برافروخته
شده از خشمم رو خنک کرد
پاکان :متاسفانه من باید آیه رو پیش یه دکتر مختصص
آدما ببرم دکتر تو فقط به درد خود تو میخوره
سامان اخم در هم کشید و گفت :اِ؟جدا ؟تفاوتشون چیه
اونوقت؟
پاکان هم با بی تفاوتی شونه ای بالا انداخت و گفت :خب
مسلما آیه نیازی نداره که بیاد پیش
دامپزشک ...بیماری آیه رو یه دکتر عمومی هم میتونه
معالجه کنه اما من بعید میدونم هیچ
دامپزشکی راه درمان تو رو بدونه
سامان با عصبانیت به سمت پاکان قدم برداشت مشتش
که بالا رفت بی اختیار با کیفم به سرش
کوبیدم پاکان با محبت و سامان با بهت و تعجب به من
خیره شد
با اخم رو به پاکان گفتم :من آماده ام تو هم نمیخواد دهن
به دهن همچین آدمای بی ارزشی بذاری
.......
تمام طول راه پاکان با محبت های بی دریغش از من تشکر
میکرد شوخی میکرد و من رو هم به
خنده وا می داشت با شوخی های بدون منظورش موقعی
که دکتر برام 6تا آمپول نوشته بود من رو
از عزا در آورد و باعث خنده ی من شد پاکان جایگزین بابا
شده بود شده بود پرستار من موقع
مریضی ....پاکانو دوست داشتم به من حس پشتیبان بودن
میداد.
*پاکان*
با دیدن این وضعیت و اوضاع شلم شولوای توی شرکت که
به خاطر پا قدم منحوس سامان بود
تصمیم گرفتم تا مدتی که سامان اونجاست هم آیه و هم
خودمو از اون محیط دور کنم البته اول باید
بابا رو راضی میکردم که البته این خودش یکی دو هفته
ای طول میکشید
همونطور که حدس میزدم بابا سفت و سخت وایستاده بود
و میگفت آیه باید کنار خودش بمونه و
لحظه ای هم آیه رو به عنوان منشی شرکت من به من
نمیسپاره
سامان خیلی دور و بر آیه میپلکید و میدونستم آیه
همونطور که برای من فرق داره برای اونم فرق
داره و این قضیه من رو به شدت میترسوند...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻