#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدپنجاهسوم🌺
آهی کشیدمو دلخور زل زدم توی چشماش:-یادت نیست توی طویله چه حرفایی بهم زدی گفتی دیگه نمیخوای درگیر مشکلات ما بشی تا فرداشم خبری ازت نبود از کجا باید پیدا میکردم؟
شرمنده نگاهشو ازم دزدید و گفت:-حالا میفهمم مردک چرا اومد و به آقات گفت برای یه مدت میره شهر،حتما فهمیده چه غلط اضافه ای کرده،بذار برگرده خودم میدونم چطوری ازش حساب پس بگیرم،دیگه زیادی باهاش راه اومدیم!
با این حرف متعجب شدم پس برای همین بود آقام اعتراضی به نبودنش نمیکرد،فکر همه جا رو کرده بود حتما میخواست تا لو رفتن همه چیز و کاری که با لیلا کرده حسابی از عمارت ما دور بشه کاش حدسم اشتباه باشه و دوباره برگرده بغضی که توی گلوم خیمه زده بود رو فرو دادم و دوباره نگاهمو دوختم به آرات که دستش به گردنش بود و با نگاهش حرکات منو میپایید و بی مقدمه لب زدم:-اصغرخان مرد خوبیه،بهم گفت میخواد ببینتت...
پوفی از سر کلافگی کشید و خودش رو انداخت کف گاری و تکیشو داد و به دیواره و چشماشوبست:-نمیخوام بشنوم!
-بهم گفت چند باری برات پیغام فرستاده اما جوابش رو ندادی!
پوزخندی زد و گفت:-تو هم باور کردی،انگار زودباوری توی خونتونه!
-دروغ نمیگفت،مطمئنم،حتی شنیدم به عمه میگفت میخواد بخشی از مال و اموالشو بده به تو،میخواد تو خان عمارتش بشی!
-اونوقت کی نذاشته نکنه پسر شاخ شمشادش؟بهتره بس کنی من نه دوست دارم ببینمش نه احتیاجی به ارث میراثش دارم!
-نه فرهان آدم بدی نیست،اون نمیخواد خان بشه عمه مجبورش کرده که...
با اومدن اسم فرهان عصبی داد کشید:-گفتم تمومش کن،بهتره تموم خوبی های فرهان خان و آقاش رو نگه داری برای خودت،حواست به مسیر باشه میخوام استراحت کنم!
پوفی کشیدمو کلافه ازش چشم برداشتم،چقدر آدم لجبازی بود!
حدود نیم ساعتی گذشت با رسیدن به دو راهی چشمه آرات رو صدا کردم و مسیر رو بهش نشون دادم!
دادی کشید و به گاریچی گفت به طرف چشمه حرکت کنه،دل توی دلم نبود کاش میشد هر چه زودتر لیلا رو پیدا کنیم و برگردیم به عمارت!
با رسیدین به سربالایی چشمه گاری به دستور آرات از حرکت ایستاد و هر دو با عجله پایین پریدیم،آرات مقداری سکه به گاریچی داد و ازش خواست تا برگشتنمون همون جا منتظر بمونه و دو شادوش من قدم برداشت بالای تپه،قلبم پر تپش میکوبید،از طرفی دعا میکردم لیلا رو همینجا پیدا کنیم و از طرفی با یادآوری حرفای زنی که کلبه بغلی گوهر زندگی میکرد ترسیده بودم که نکنه گوهر بلایی به سر لیلا بیاره!
با صدای آرات به خودم اومدم:-اینجا همونجایی نیست که اون پسره مجبورت کرده بود همراهش بری؟
با غم سری به نشونه مثبت تکون دادم!
-نکنه اون موقع هم لیلا پیش اون زن مشغول جادو جنبل بود؟
با شرم سرمو پایین انداختم:-یکم تند تر راه بیا بیاید زود برگردیم!
ناباور نگاهش رو بهم دوخت و بهت زده گفت:-خدایا باورم نمیشه اون وقت من گمون میکردم اونی که همیشه دردسر درست میکنه تویی،حالا این گوهر چجور آدمیه؟از کجا میشناسینش؟
-نمیدونم از همینم میترسم،ظاهرش یکم عجیب به نظر میرسه اما حرفاش خیلی ترسناکه،اولین بار لب چشمه دیدیمش، کف دستامونو نگاه کرد و فهمید که از دو تا مادریم،بار دوم هم وقتی افتاده بودم توی چشمه مارو برد توی کلبش اونجا با لیلا صحبت کرده بود دفعه بعد هم به اصرار لیلا اومدیم میخواست با جادوی اون زن کاری کنه آقاجونم دوباره برگرده پیش آنام،من زیاد خبر ندارم بهم چی گفتن چون منو داخل کلبه راه ندادن،اما بعد لیلا گفت بهش یه دوا داده و گفته اگه به خورد آنام بده باردار میشه و یه دعا هم داده بود بذاره توی متکای ماهرخ،راستش منم بعد از چند روزی که لیلا دوا رو به خورد آنام میداد فهمیدم اولش ترس برم داشت اما بعد که طبیب اومد و گفت آنام آبستنه خیالم راحت شد، همش همین بود،اوناهاش اون کلبشه،خدا کنه لیلا همینجا باشه!
با یادآوری رفتار دفعه پیش گوهر قدم هامو آروم کردم و ایستادم رو به روی آرات:-تو همینجا وایسا زیاد از آدمای غریبه خوشش نمیاد،اما منو میشناسه میدونه خواهر لیلام!
اخمی کرد و قدمی به جلو برداشت:-به جهنم که خوشش نمیاد کافیه دست از پا خطا کنه که این کلبشو روی سرش خراب کنم،زنیکه جادوگر!
دستی توی جیبم بردم و چاقویی که براش خریده بودم رو بیرون آوردم:-پس اینو بگیر،ممکنه لازممون بشه از اون زن هیچی بعید نیس!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدپنجاهسوم🌺
نشستم کنارشو مات برده پرسیدم:-منظورت چیه؟یعنی واقعا تو...تو...
پرید توی حرفمو عصبی با دو دست ضربه ای به سر خودش کوبید و گفت:-آره من باعث شدم عمو آوان بمیره،من کشتمش،چند ساله دارم عذاب میکشم،صورتش از جلوی چشمام کنار نمیره...
با ترس نگاهش کردمو بریده بریده لب زدم:-آخه چرا؟عمو آوان که آزارش به کسی نمیرسید؟
با ناراحتی از جا بلند شد و چرخی زد و گفت:-از همین میسوزم،اون حتی آزارش به یه مورچه هم نمیرسید بعد من...من باعث شدم اونجوری بمیره...اهههه
با دادی که کشید و ضربه که به سنگ جلوی پاش وارد کرد بیشتر توی خودم جمع شدم،نفس عمیقی کشید و با صدای بلندتری گفت:-تقصیر خودش بود هر بار میومد توی اتاقم و گردنبند آنامو برمیداشت، فقط همون ازش برام مونده بود،نمیخواستم جایی گم و گورش کنه،دفعه آخر عصبی رفتم اتاقش ترسیده بود دستش رو گرفت روی گردنبند و گفت:-آوان نمیخواست بدزده،فقط میخواست یکم نگاش کنه!
هنوز صداش تو گوشمه دستمو بردم سمت گردنش تا گردنبند رو بیرون بیارم که رفت عقبو گفت:-آوان میترسه!
عصبی شدم سرش داد زدم بیشتر ترسید عقب عقب رفت و پاش گیر کرد به لیوان آب توی چند ثانیه افتاد کف اتاق و سرش خورد به دیوار انقدر سریع اتفاق افتاد که حتی نتونستم جلوی افتادنش رو بگیرم،هنوز نفهمیده بودم بلایی سرش اومده دست بردم گردنبند رو در بیارم که رد خون رو روی دستام دیدم وحشت کردم،گردنبند رو گذاشتم توی جیبمو...چندین بار تکونش دادم چشماشو بسته بود حتی انگار نفس هم نمیکشید از ترس نمیدونستم چیکار کنم،خواستم آقامو خبر کنم که لیلا اومد تو و با دیدن منو عمو آوان جیغی کشید و سینی غذا از دستش افتاد...
وقتی حال و روز لیلا رو دیدم رفتم سمتش تا بهش توضیح بدم که همه چیز اتفاقی شده و عمدی در کار نبوده که همه اهل عمارت ریختن توی اتاق و آقات گفت عمو مرده...
توی اون لحظه انگار دنیا سرم خراب شد نمیدونستمچیکار باید بکنم فقط تونستم به داد لیلا برسم تا اونم مثل عمواز دست نره...
از روی سنگ بلند شدمو بغض کرده ایستادم رو به روش:-تو که مقصر نبودی،چرا چیزی به بقیه نگفتی؟
-نمیدونم ترسیده بودم یا شرمنده نتونستم به کسی چیزی بگم منتظر بودم لیلا دهن باز کنه و به همه بگه چی دیده اما چیزی نگفت،فهمیده بود حالم خرابه اومد پیشمو گفت دیگه نمیشه کاریش کرد گفت با گفتن و نگفتن تو عمو زنده نمیشه،گفت راجع به این موضوع به کسی حرفی نمیزنه و نزد برای همینم همیشه خودم رو مدیونش میدونستم و سعی میکردم تو هر شرایطی کمکش کنم!
با این حرف چشمام از تعجب گشاد شد پس دینی که لیلا گردن آرات داشت این بود،نکنه اون گردنبندی که دست آرات دیده بودم همون گردنبند مادرش بود؟
بادمه داشت با چشمای سرخ شده با همون گردنبند از اتاق عمو آوان بیرون میومد،معلوم نبود چقدر بهش سخت گذشته،برای لحظه ای دلم به حالش سوخت چطور تونسته این همه سال همچین دردی رو تحمل کنه؟
حتی الانم بعد از این همه سال وقتی راجع بهش حرف میزد اینقدر بهم میریخت،دستی به صورتش کشید و نگاهی رو به آسمون کرد و نفسی عمیق کشید:-حالا دیگه تو هم به چشم یه قاتل میبینیم،اینجوری برای هر دومون بهتره!
اخم ریزی کردمو گفتم:-منظورت چیه؟
-خودت منظورمو خوب میدونی!
اینو گفت و با باز شدن در کلبه دستی به چشمای خیسش کشید و چرخید سمت لیلا و دوباره جدی لب زد:-خیلی خب اگه جادو جنبلت تموم شد راه بیفت!
لیلا دهن کجی کرد و با اخم راه افتاد سمت پایین تپه نخواستم دنبالش برم تا دوباره عصبی بشه منتظر بودم با آرات برردیم سمت گاری که چشمی ریز کرد و سمت گوهر قدم برداشت و انگشت اشارشو گرفت جلوی صورتش و گفت:-دفعه آخری باشه که در کلبتو روی این دختر باز میکنی وگرنه این بار با من نه با خان طرفی!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدپنجاهسوم🦋
🌿﷽🌿
چون سامان یکی بود از من عوضی تر و من نمیخواستم
آیه از طرف اون هم دچار صدماتی مثل همه
ی اون حرفا و حدیثایی که من بهش میگفتم بشه و شاید
هم بدتر
بعد از گذشت یه هفته و نتیجه نگرفتن تصمیم گرفتم که
باز هم مسئولیت شرکت رو به آرمان
بسپارم و خودم تو شرکت بابا باشم تا حداقل مواظب آیه
باشم تا توسط گرگ درنده ای مثل سامان
دریده نشه
یه روز که توی اتاقم نشسته بودم و داشتم یکی از قرار
دادهای پیشنهادی رو میخوندم یهو در اتاقم
با تقه ای باز شد و مطابقش سامان وارد اتاق شد با خشم و
غضب خیره شدم به آدمی که فقط ظاهر
آدمیت داشت و فقط من میدونم که اون پشت چه حیون
کثیفی خوابیده...
با لبخند روی یکی از صندلی های موجود تو اتاقم نشست
با لبخندی که هر لحظه غلیظ ترش میکرد
گفت :عیلک سلام
بی اینکه زحمتی برای جواب دادن به سلامش بکنم گفتم
:چیکار داری؟
خودش رو کمی به سمتم متمایل کرد و گفت :کار چندان
سختی نیست فقط میخوام دور و بر آیه
نپلکی
با غیظ نگاهش کردم و گفتم :چشممم چون شما گفتی
حتما
دستاش رو بهم مالید و گفت :لامصب با تمام هم جنساش
که من تا حالا باهاشون برخورد داشتم
فرق داره
دستام رو مشت کردم و گفتم :همون بار اول بهت گفتم
دور و برش نباش
پوزخندی زد و گفت :تو خودت رو در حد من میدونی که
از من انتظار حرف شنوی داری ؟
با عصبانیت مشت محکمی به میزم کوبیدم واولین اعترافم
روبه زبون اوردم :آیه مال منه
پوزخند رو لباش پر رنگ تر شد و گفت :میدونستم یه
احساسی این میون هست ولی این دفعه رو
کور خوندی آیه مال منه
و به سرعت از اتاق خارج شد ....ومن موندم وعصبانیتی که
من رودرصددانفجارقرارداده بود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻