#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدپنجاهچهارم🌺
گوهر ترسیده دست روی دست گذاشت و گفت:-خیالتون راحت بهش گفتم دیگه سمت من نیاد،خودمم از آدما دل خوشی ندارم برای همینم هست که تنهایی زندگی میکنم!
با این حرف آرات سری تکون داد و نگاهی به من انداخت و هر دو با هم راهی شدیم،هنوز چند قدمی بیشتر دور نشده بودیم که دستی به چونه اش کشید و پرسید:-گفتی اسم این زن چی بود؟
-گوهر،اسمش گوهره!
در جوابم فقط سری تکون داد و به فکر فرو رفت...
حرفی که زده بود برای لحظه ای هم از ذهنم بیرون نمیرفت یعنی جرا همچین حرفی زد؟حتما فهمیده بود بهش علاقه دارمو خوشحال بود که با دونستن همچین چیزی ممکنه دست از سرش بردارم اما من که همچینم بهش آویزون نشده بودم که بخواد همچین چیزی بگه نفس عمیقی کشیدمو رو بهش پرسیدم :-منظورت از این که گفتی اگه به چشم یه قاتل ببینمت برای هر دو تامون بهتره چی بود؟هان؟
-گفتم که خودت بهتر میدونی دیگه بیشتر از این نپرس!
-من چیزی نمیدونم اگه میشه واضح تر بگو!
سرش رو چرخوند سمتمو گفت:-منظورم اینه که...نگاهی به چشمام انداخت و مکثی کرد و ادامه داد:-باید از این به بعد بیشتر از من حساب ببری انقدرم ازم توقع کمک نداشته باشی!
تای ابرومو بالا دادموگفتم:-اولا که من از رازت خبر دارم پس تو باید از من حساب ببری،در ثانی من به چشم یه آدمکش نمیبینمت،هنوزم برام همون آراتی که چندین بار جونمو نجات داده هستی،از این به بعد هم باید بیشتر مراقبم باشی چون حتی لیلا هم دیگه با من دشمن شده،به جز تو دیگه کسی رو ندارم!
برای چند ثانیه به چشمام خیره موند و کلافه نگاهش رو ازم دزدید و دوباره قدم برداشت سمت گاری و همرمان گفت:-بعضی وقتا گمون میکنم تورو عمو آوان فرستاده سر راهم،تا اینجوری ازم انتقام بگیره!
لبخند پهنی زدمو دنبالش دویدم:-این یعنی قبول کردی؟
-من همچین حرفی زدم؟
-نه همنگفتی،پس از الان به بعد دیگه با من قهر نیستی؟
-راجع بهش فکر میکنم!
اخمی کردمو گفتم:-اصلا چرا باید قهر باشی؟اونی که باهات قهره منم حتی الانم که فهمیدی من دعا توی متکات نذاشتم بابت اون حرفات ازم معذرت خواهی نکردی!
با این حرف تای ابروشو بالا انداخت و زل زد توی چشمام:-هنوزم نفهمیدم از کجا خبر داشتی توی متکام دعا گذاشتن؟
از این که مچم رو گرفته بود با چشمای گشاد شده نگاهی به اطراف انداختمو هول زده گفتم:-خوابشو دیده بودم!
پوزخندی به جمله احمقانم زد و گفت:-اینقدر به من فکر میکردی که خواب متکامم ببینی؟
با شنیدن این حرف از شدت حرص پلکامو برای لحظه ای بستمو فشار محکمی بهش دادم قدم هامو تندتر کردمو ازش فاصله گرفتم،صدای خندیدنش مثل میخی بود که توی سرم میکوبیدن،دلم میخواست سرم رو توی چشمه فرو کنم آخه این چه حرفی بود که زدم،خوابش رو دیدم:-خیلی خب شوخی کردم یواش تر راه برو تا کار دستمون ندادی!
لبی به دندون گزیدمو وانمود کردم چیزی نشنیدم و با رسیدن به گاری بالا پریدم و اخمو رو ازش گرفتم نباید بیش از این غرورم رو نادیده میگرفتم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدپنجاهچهارم🦋
🌿﷽🌿
فردای اون روز قبل از راه افتادن به سمت شرکت با تماس
و موقعیت اضطراری ای که آرمان برایم
توضیح داد ناچارا به سمت شرکت خودم به راه افتادم بعد
از یکی دو ساعت دوندگی پی در پی
بلاخره مشکل حل شد و من به سمت شرکت بابا به راه
افتادم با رسیدنم به شرکت و دیدن جای
خالی آیه با استرس به سمت اتاق بابا رفتم وقتی سراغ آیه
رو گرفتم و بابا گفت به دلیل سهل
انگاری اون .سامان وباآیه فرستاده تامشکلی روحل کنن و
سامان هم پنهانی به بابا گفته که بعد از
خوردن ناهار با آیه به سمت شرکت بر میگرده انگار دنیا
رو سرم آوار شد
وقتی برگشتن نگاه آیه خالی از حس بود ولی سامان
نگاهی ظفرمندانه به سمت من انداخت همون
نگاهی که تمام طول این ساعت های انتظار ازش هراسیده
بودم همون نگاهی که میدونستم کیش و
ماتم میکنه . من به جز آیه کسی و چیزی برای از دست
دادن نداشتم و آیه تمام زندگی و دارایی من
بود من هر جور شده حریف پستم رو از میدون به در
میکنم و گنج زندگیم رو از چنگ دشمن خونیم بیرون میکشم و کاش آیه میفهمید صورت مردی
که کنارش راه میرفت....
پر از حرف بود....
مرد گنده
بی هیچ کلامی حال چهره اش به بچه های لوس و نُنُر
شباهت داشت
انگار به تو اشاره میکرد و به من میگفت:
دلت بسوزد من از اینها دارم و تو نداری
"آیه"
بعدازانجام کار،سامان باهزارجوراصرارراضیم کردبه
رستورانی که همیشه بادوستاش میرفت
وادعاداشت غذاهاش کم نظیروحتی بینظیره بریم.سرمیزی
که توگوشه ای ازسالن بودنشستیم
ووقتی گارسون برای گرفتن سفارش هامون اومدسامان
بدون هیچ سوالی ازمن که دوست دارم چه
غذایی بخورم ویاحتی اینکه اجازه بده خودم غذایی روکه
میخواستم سفارش بدم سفارش دوپرس
باقالی پلوباماهیچه ومخلفات دادومن روکاملا باغذایی که
انتخاب کرده بودخلع سلاح
کرد...اگرهرغذای دیگه بودمطمئناویقینامخالف میکردم
وازسرلج ولجبازی بااین آدم منفورهم شده
سفارش روعوض میکردم امامن نمیتونستم چنین غذایی
روپس بزنم بخاطرهمین غذای منتخب شده
روتاییدکردم اونم باجون ودل.مدتی بعدسفارش های
حاضرشده رواوردن وظروف روروی میزچیدن
ومن بادیدن میزرنگارنگی که دوگارسون چیدن هوش
وحواس ازسرم پرید...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻