#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدیازدهم🌺
***
آیسن:
عصبی از در اتاق بیرون زدم و قدم هامو محکم برداشتم سمت مهمونخونه،اینکه ماهرخ باردار بود یا نه برام کوچکترین اهمیتی نداشت،اما اینکه اورهان باور کرده بود آبستنه چرا،حتما کاری کرده بود که به خودش شک داشت،پس چرا جدا ازش میخوابید چرا طوری وانمود میکرد که هیچ میلی بهش نداره،شاید به خاطر بچه ی توی شکمم بود،شاید هم دلش به حالم میسوخت...
رسیدم جلوی در مهمونخونه و عصبی و پر از خشم ضربه ای به در کوبیدمو به انتظار ایستادم،چند ثانیه ای گذشت تا قامت مردونه اش توی چارچوب در ظاهر شد،نگاهی بهم انداخت و با دیدنم متعجب ابروهاش رو بالا داد،حقم داشت از زمانی که شوهر ماهرخ شده بود حتی یک مرتبه هم به چشماش نگاه نکرده بودم،حس میکردم اگه به چشماش نگاه کنم دوباره زن عاشق درونم مجبورم میکنه تا پا روی غرورم بذارم،اما الان قضیه فرق داشت،اونقدر عصبی بودم که هیچ کس جلودارم نباشه:-باید با هم حرف بزنیم!
از لحن جدی و عصبیم جا خورد سری به نشونه مثبت تکون داد و آیاز و آرات رو از مهمونخونه بیرون کرد!
قدم به داخل مهمونخونه گذاشتم و عصبی توی چشماش زل زدم،مهربون و شرمنده گفت:-بشین!
-برای گپ زدن نیومدم...شنیدم تازه عروست آبستنه!
شوک زده نگاهی بهم انداخت و اخماشو در هم کرد:-کی بهت گفت؟
-پس حقیقت داره،الان پنهونش میکنی وقتی به دنیا اومد چی؟
عصبی نفس های عمیق میکشید،دستی توی موهاش فرو برد و ازم رو گرفت!
چنگی به بازوش زدم و به سمت خودم چرخوندمش با بغض زل زدم توی چشماش:-منو بگو تموم این مدت فکر میکردم مجبور شدی،با خودم میگفتم اورهان همچین آدمی نیست وگرنه شب ها رو توی مهمونخونه صبح نمیکرد،بگو ببینم کی باهاش بودی؟کی بغلش کردی؟کی باهاش خوابیدی که الان فهمیدی آبستنه؟
چطور تونستی همچین کاری کنی؟بگو!
اصلا اون لحظه به منو بچه هات فکر میکردی یا بوی تنش اونقدر مستت کرده بود که همه چیز از یادت بره!
با غم نگاهی بهم انداخت:-بس کن آیسن!
حرصی تر از قبل لب زدم:-بس کنم؟من باید بس کنم یا تو؟همین الان همه چیز رو بهم میگی و الا از این در بیرون رفتم اولین کاری که میکنم یه بلایی سر این بچه توی شکمم میارم،بعدش اگه زنده موندم طلاقمو ازت میگیرم اون وقت میتونی بدون عذاب وجدان بری کنار معشوقت!
نگاهش رو ازم دزدید مثل کسی که گناهی کرده باشه:-نمیخوای چیزی بگی؟
مکثی کردمو ادامهدادم:-پس خاطرخواهش شدی،نگران نباش،دیگه نه من نه این بچه سد راهت نمیشیم!
سر چرخوندمو قطره ای اشک سمجی که از چشمام میچکید رو پس زدم،تصمیم خودم رو گرفته بودم دیگه چیزی برام مهم نبود،لیلا که زندگی خودش رو داشت آیلا هم اونقدری عاقل شده بود که به من احتیاجی نداشته باشه نفس عمیقی کشیدمو به سمت در قدم برداشتم میخواستم خودم و این بچه رو دنیا نیومده راحت کنم مرگ یه بار شیونم یه بار!
هنوز به در مهمونخونه نرسیده بودم که دست اورهان دور بازوم حلقه شد و بدون معطلی کشیدم توی آغوشش، گرما و عطر تنش داشت احساساتی که توی این مدت سعی در سرکوبشون داشتن زنده میکرد...
نباید بهش این اجازه رو میدادم تا دوباره بازیم بده،دستی روی سینش گذاشتمتا پسش بزنم که در گوشم زمزمه کرد:-معذرت میخوام گمون میکردم با دور کردنت از خودم دارم خودم رو مجازات میکنم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتصدیازدهم🦋
🌿﷽🌿
.....-خیلی ممنون واقعا....-
-چرا ناراحت میشم انتظار دارید نشم ؟؟؟....-
گفتید آیه کجاست...دخترم خوبه-
معلومه که میشم اینهمه مدته رفتید هر بار که زنگ زدید
...دخترم چیکار میکنه....هزار تهدید و تذکر که اگه
دخترم رو اذیت کنی ال میکنم بل میکنم
...حواست به دختر بابا هست ....گوشی رو بده دخترم
وقتیم میگم مگه من پسرت نیستم بر میگردی
میگی پسرم هستی اما نفسم که نیستی انتظار داری به
آدم بر نخوره ؟؟؟ نه واقعا ؟؟
...-بله آقای پاکزاد بله همیشه همین بوده نو که میاد به
بازار کهنه میشه دل آزار اگه دخترا نفسن-
پس ما پسرا چی هستیم ؟؟؟
با فریاد پاکان که داد زد : بابااااا
با بهت و تعجب بهش خیره شدم صدای قهقه ی مستانه بابا حتی از پشت گوشی هم قابل شنیدن بود
و من خوشحال بودم که این مرد خوشحال بود خوشحالی
لیاقت کسانی بود مثل بابای من و پاکان که
با مهربونی هاشون سعی میکردن دل هایی رو شاد کنن
...مثل بابای جدیدم که به نحو احسنت سعی
در جبران دینی داشت که من ازش بی خبربودم
پاکان نگاهش رو که موقع حرف زدن دور و بر دیوار و
وسایل آشپزخونه میچرخید به من انداخت
شروع کرد ریز ریز خندیدن و خطاب به بابا گفت : بابا بیا
که دختر جونت از شدت کنجکاوی عین
یه جغد به من خیره شده
اول با تعجب به خنده ی مستانه و شادش خیره شدم
لبخند زیبایی که باعث ایجاد زلزله ای هفت
ریشتری توی قلبم شد هفت ریشتر برای قلب سست و
ناتوان من زیاد بود هنوز غرق لبخندش بودم
که با شنیدن صدایی توی ذهنم با این مضنون که )دختر
جونت از شدت کنجکاوی عین یه جغد به
من خیره شده ( و تجزیه و تحلیل اش سریع رو به پاکان
گفتم : یعنی چی اول خرگوش حالا جغد
برای چی منو به انواع حیوان ها نسبت میدی خوبه منم
همینکارو بکنم ؟؟؟
پاکان با لبخند گفت : خب مگه دروغ میگم عین جغد
شدی دیگه ؟؟؟
-نه خیرم
خرگوش کوچولوی جغد فضول-
بله هم الکی هم بهونه نیار داشتی کنجکاوی میکردی
با حرص گفتم : نه خیرم من نه کنجکاوم نه فضول نه
جغد نه خرگوش
پاکان با لحن حرص در بیاری گفت : هستی هستی هستی
تا خواستم جوابش رو بدم گوشی رو به دست من سپرد و
خودش پشت میز نشست صدای نیمه بلند
بابا توی گوش هام پیچید : پاکان مگه من نمیگم اینقدر
این دختر رو اذیت نکن ؟؟؟ خوبه خودت
هم میگی هر بار هر بار بهت تذکر میدم اینطوری اذیتش
نمیکنی دخترم رو ؟؟؟
با حس شیرینی که از حمایت های این مرد توی رگ هام
جریان پیدا کرده بود با لحن پر انرژی ای
گفتم : سلام بابا جونم
بابا با محبتی که همیشه توی صداش مثل یه تن موسیقی
ریشه دوانده بود گفت : سلام دختر بابا
چطوری؟؟؟
-خوبم شما چطورین ؟؟؟
-منم خوبم الحمد الله چیکارا میکنی ؟؟؟ چه خبرا چه
دعواها باپاکان ؟؟؟
ریز ریز خندیدم و رو به پاکان که با اشتیاق کامل و
کنجکاوی افراطی ای که توی چهره اش موج
میزدبه من نگاه میکرد با لحن بدجنسی گفتم : واال بابا
جون اگه این پسر کرکس شما بذاره همه چی خوبه و هیچ دعوایی هم در کار نیست
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻