#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتنودیکم🌺
با صدای ننه حوری به خودم اومدم:-دختر چرا اینجا نشستی زل زدی به حیاط پاشو برو داخل اتاق سرما میخوری می افتی سر دستمونا!
-خوبه ننه اگه سردم شد میرم کنار آتیش عمو مرتضی خودمو گرم میکنم!
-چی شده اینبار انقدر هیجان داری برای قبلی ها به زور اومدی سلام کردی،پاشو برو بلاخره که از اون اتاق میان بیرون همه چیز رو میفهمی!
اینو گفت و غر غر کنان داخل مطبخ شد،دستامو گرفتم جلوی دهنمو سعی کردم با حرارت بازدمم گرمش کنم،حدود یک ساعتی از اومدن آیاز و ملاعلی میگذشت و همه بزرگای عمارت داخل اتاق بودن و چون مهمونی خانوادگی نبود من اجازه حضور نداشتم و از اضطراب نمیتونستم توی اتاق بشینم،انگار در و دیوارای اتاق داشتن به قلبم فشار می آوردن،نیم ساعت پیش لیلا با سینی چایی داخل شده بود و هنوز خبری نبود،احتمال میدادم قضیه جدی شده باشه که انقدر طول کشیده،آخه بقیه خواستگارا چند دقیقه ای مینشستن و بهونه ای میاوردن و میرفتن حتی بعضی وقتا کار به چایی بردن لیلا هم نمیکشید،پس این آرات داشت چیکار میکرد مگه نمیگفت همه چیز رو بهم میزنه؟
-دختر حداقل حالا که نمیخوای بری اتاق بیا کمک دست من،این عصمت ورپریده معلوم نیست کجا گذاشته رفته!
سری تکون دادمو از جا بلند شدم،بلاخره هرچی بود از بیکاری و فکر کردن که بهتر بود،قدم برداشتم به داخل مطبخ و سیب زمینی و چاقو رو از سینی برداشتم و خواستم پوست بگیرم که...
که با صدایی که از در مهمونخونه اومد وحشت زده سرچرخوندم و با دیدن آرات و آیاز که از مهمونخونه خارج شدن و دوشادوش هم به این سمت حیاط میومدن چشمام از تعجب گرد شد،سیب زمینی و چاقو رو برگردوندم توی سینی و در مطبخ به کمین ایستادم:-چی شد پس؟دو تا سیب زمینی نتونستی پاک کنی؟اونوقت میخوان دختر به رعیت بدن،آخه شما دوتارو چه به کار کردن...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻