#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتهشتادپنجم
چشمامو روی هم فشردمو سعی کردم ضربان بالا رفته قلبمو کنترل کنم،اگه آنام همراهم نبود و شرایطش خاص نبود میدونستم باهاشون چیکار کنم،اما حالا کاری به جز تحمل کردن صدای نحسشون ازم برنمیومد،از اینکه حرف دهن این مردم شده بودیم حس بدی داشتم!
نمیدونم چه حکمتی بود که توی این دو هفته هر خواستگاری برای لیلا پیدا میشد دقیقه آخر همه چیز رو به هم میزد!
حدس میزنم کار آراته،چون خاطر لیلا رو میخواد کاری میکنه که همه دمشون رو بذارن روی کولشون و برن،ولی هر چی که بود لیلا رو اونقدر افسرده کرده بود که به زور از اتاقش بیرون میومد از اون روز هم ناخواسته از هم فاصله گرفته بودیم،حس میکردم هنوز منو مقصر میدونه یا اینکه به خاطر غرور شکسته اش خجالت میکشه با من زیاد درد و دل کنه،حتی امروز حاضر نشده بود همراهمون بیاد حموم...
با صدای آنام از فکر بیرون اومدم:-چته دختر چرا رنگ لبو شدی؟
نگاهی به زن هایی که با اومدن آنام و دیدن من بقچشون رو زدن زیر بغل و ترسیده سمت در قدم برداشتن انداختم:-هیچی آنا،یکم گرممه!
-هوا داره کم کم سرد میشه دختر باید خوب خودتو بپوشونی!
سری تکون دادمو جلیقه پشمی ام رو تن کردمو چارقد رو زدم سر و همراه آنام و ملک از حموم بیرون زدیم و هم ره آدمایی که آرات مامور کرده بود تا مراقبمون باشن راهی عمارت شدیم آخه خودش امروز باید میرفت تا از زمینای ده سرکشی کنه!
هنوز گمون میکرد ممکن هر لحظه آیاز برای دزدیدن من سر برسه،من که همچین فکری نمیکردم،احتمال میدادم الان از ترس هزاران کیلومتر دور تر از عمارت توی سوراخی پنهون شده باشه!
از اون روزی که لیلا و آرات رو توی حیاط پشتی دیده بودم قلبم آروم و قرار نداشت،حتی سعی میکردم با آرات چشم تو چشم هم نشم،احساس میکردم ممکنه از چشمام بفهمه چه احساسی دارم!
با رسیدن به عمارت و وارد شدنمون به حیاط رباب خانوم خوشحال جلوی راهمون سبز شد،پشت چشمی نازک کردمو خواستم برم توی اتاقم که با جمله ای که گفت توجهم جلب شد:-مژدگونی بدین آیسن خاتون،بلاخره یکی پیدا شد با لیلاتون ازدواج کنه،از حق نگذریم جوون برازنده ایه،بهتره از دستش ندین،درسته کشاورزه اما همین که سایه یه مرد بالای سرش باشه کافیه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻