#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتپنجاهنهم🌺
دستمو به گوشه گاری گرفتمو ایستادم:-ننه حال آنام چطوره؟
نگاهی به من انداخت و ضربه ای به صورتش کوبید:-دختر این چه سر و وضعیه؟چرا حواست رو جمع نمیکنی یه آبادی رو ریختی بهم!
آرات دستی به سرش کشید و رو به من گفت:-تو بشین توی گاری میریم عمارت و رو به ننه ادامه داد:-پس تا بیشتر نگران نشدن ما برمیگردیم ننه،به عمو رحمت خبر بده آیلا پیدا شده،بگو به گوش آدمای خان برسونه،فعلا!
-باشه پسر برو خدا به همرات!
چند دقیقه ای میشد که از کلبه راه افتاده بودیمو تموم مسیر اشکام یه لحظه هم بند نیومده بود،از فکر اینکه آنام به خاطر من الان توی چه شرایطیه داشتم دیوونه میشدم!
-میشه بس کنی،سرم رفت!
با بغض نگاهی به آرات که این حرف رو زده بود انداختم،کلافه نفسی بیرون داد و گفت:-بلاخره که چی؟نمیتونستیم که تا آخر عمر همه چیز رو ازش مخفی کنیم، آخرش که میفهمید،تازه خیلی هم بد نشد اینجوری خیال منم راحت تره،با وجود اون مرتیکه توی کلبه جاتون امن نبود،دلت که نمیخواست اون بی شرف این بار بیاد سراغ لیلا؟
بینیموبالا کشیدمو با بغض لب زدم:-الان وقتش نبود،الان آنام نگران حال منم هست معلوم نیست توی این مدتی که فهمیده چی کشیده و منم پیشش نیستم!
به اندازه جونم از آیاز متنفر شده بودم جوری که اگه پیش روم بود با دستای خودم میکشتمش،نه اصلا زجر کشش میکردم یکبار مردن براش کافی نبود...
-میخوام به آقاجونم همه چیز رو بگم تا فرار نکرده باید گیرش بندازه!
-ببین از فکر اینکه آنات نگرانه راضی به کشتنش شدی حالا از اون چه توقعی داری؟میگه آقات باعث مرگ مادرش شده،خودت رو بذار بجاش اگه راست بگه چی؟بذار اول بفهمیم چی به چیه!
از شنیدن این حرفا از زبون آرات ماتم برد:-داری ازش دفاع میکنی؟از اون مرتیکه روانی که همچین بلایی به سرمون آورد؟
-دفاع نمیکنم،اما اون مقصر حال الان مادرت نیست،آقات تقصیره کاره،اگه اون ازدواج نکرده بود یا حتی ازعمارت بیرونتون نکرده بود هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد،الانم دنبال مقصر گشتن فایده ای نداره،گفتن حقیقت هم به صلاح نیست سرو وضعت رو ببین اگه توی ده چو بیفته دزدیدنت اول از همه آبروی خودت میره...
شنیدن حرفاش عصبیم میکرد رو ازش گرفتمو تکیمو دادم به گاری و چشمامو بستم،واقعا آرات به فکر من بود؟گمون میکردم بیشتر حرفای آیاز ذهنش رو مشغول کرده و دنبال راز زندگی خودش میگرده تا اینکه به فکر آبروی من باشه،حالم اصلا خوب نبود سرمو گرفتم توی دستام و سعی کردم به چیزی فکر نکنم...
با ایستادن گاری تکونی به جسم کوفته شده ام دادم و آروم چشم باز کردم و با دیدن شونه آرات که زیر سرم قرار گرفته بود شوک زده سرم رو پس کشیدم،
آرات نگاه کلافه ای بهم انداخت:-همیشه مواقع حساس خوابت میبره؟
مظلوم نگاهی بهش انداختم،نگاه خستشو دوخت به چشمام:-حرفام یادت نره از تپه افتادی چیزی هم یادت نمیاد!
اخمامو توی هم کردمو با عصبانیت از جا بلند شدم،با دردی که توی زانوم پیجید آخ بلندی گفتم!
آرات عصبی از گاری پایین پرید و دستاشو به طرفم دراز کرد:-دستتو بده من تا خودت رو از این ناقص تر نکردی!
به اجبار کاری که گفت رو انجام دادمو آرات روی دستاش بلندم کرد و رو به محمد گفت:-گاری رو بذار همینجا همراهم بیا،اینو گفت و قدم تند کرد سمت در،نگاهمو از اخمای محمد گرفتمو به خلوتی و سوت و کوری اطراف عمارت انداختم:-اینجا چقدر خلوته یعنی میگی آقام عروسی کرده؟ننه اشرف میگفت خودش رفته دنبال لیلا،یعنی ممکنه پشیمون شده باشه!
آرات نفسی تازه کرد و آروم توی گوشم زمزمه کرد:-نکنه توقع داشتی آقات توی همچین وضعیتی جشن به پا کنه؟حتما وقتی فهمیده گم شدی مراسم رو ول کرده و افتاده دنبالت شاید هم عقد کرده باشن و همه چیز تموم شده باشه،نگاهی به چشمای پر از اشکم انداخت و ادامه داد:-خدا رو چه دیدی شاید هم با اومدن آنات آقات از خر شیطون پیدا شده باشه،فعلا در بزن تا کمرم ازجا در نرفته!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتپنجاهنهم♻️
🌿﷽🌿
-ھمه جا جار زدم یکی دیگه ارو می خوام. گفتم چشمم یکی دیگه ارو گرفته. آقا بزرگ زد تو
گوشم. به زورو التماس و تھدید نشوندم پای سفره عقد. ولی گفتم نه. شایسته نه. بلوا شد.
ھمه افتادن به جونم. دم نزدم. بعد با خفت انداختنم بیرون.
فریاد کشید: نمی تونستم . می فھمی؟!. تو که فکر نمی کنی من خیانت کردم ھا؟!.
او منتظر باور من نیست. منتظر تایید من است تا آرام بگیرد. لبخند می زنم. سرم را به دو
طرف تکان می دھم. لبخندم عمق می گیرد و او چشم از آن برنمی دارد. خشم از چشم
ھایش می رود و غمش بیشتر می شود. روی دیوار سر می خورد پایین و پاھایش را داخل
خانه دراز می کند. من ھم روبرویش می نشینم. سیگاری روشن می کند و چشم می دوزد
به غار تنھایی اش.
-خسته ام لیلی. خیلی خسته. به اندازه این چند سال. از ھمه. از کسایی که بیرونم
انداختن. از موسیقی که فھمیده نمیشه. از بچه ھایی که زحمتامو نمی بینن. از مردمی که درکمون نمی کنن و فکر می کنن ما یه مشت معتادیم یا داریم چرت می خونیم. دیروزم
اونجور. امروزم اینه. فردایی ھم واسه امثال من وجود نداره. دارم تمام زورمو می زنم ولی
ھمش درجاست. ھمه چیز پوچ به نظر می رسه. ھمه چیز بوی گند گرفته.
انگار سبک شده باشد نفس عمیقی می کشد. معلوم نیست از کی حرف ھایش را تلنبار
کرده. "خسته شده ام" ھایش را. حس می کنم نقابش را برداشته و خود خودش شده .
نگاھم می افتد به پاکت سیگارش.
-تا وقتی حسرت گذشته اتو می خوری و فکر فردا عذابت میده میشه ھمین که از زندگیت
لذت نمی بری. بکش بیرون خودتو از این دخمه. مثل من از نو شروع کن.
سرش را به طرفم می چرخاند و زل می زند در چشمانم.
-با یه خونه نو و تمیز شروع کن. بذار بوی کھنگی از زندگیت بره. چطور می خوای زندگیت
تازگی داشته باشه وقتی چسبیدی به گذشته؟!. به اینجا. یه تکون به خودت بده.
به جلو خم می شوم و سیگاری از پاکت بیرون می کشم. با فندک روشنش می کنم. با
اخمی می گوید:
-نکش.
پک اول را می زنم.
-می خوام بدونم چه مزه ای میده.
فرھاد خاکستر سیگارش را می تکاند. آھی غلیظ می کشد. چشم می دوزد به فرش.
-طعم سیگار بستگی به حالت داره. گاھی طعم خیانت میده. گاھی دلسردی. گاھی
نارفیقی. بی پولی. سرمای زمستون. تنھایی. عصبانیت. بغض. گاھی ھم درد. من خیلی
وقته طعم خوبشو نچشیدم.
خم می شود و سیگار را از لای انگشتانم بیرون می کشد و داخل زیر سیگار خاموش می
کند.
-نکش می گم.
از جایم بلند می شوم و به سمت در می روم. در را که باز می کنم به طرفش برمی گردم که
میان اتاق ایستاده و مرا نگاه می کند.
-میشه یه خواھش کنم.
بی معطلی می گوید:
-بگو!
-میشه اون آھنگو زود درستش کنی؟!. به خاطر من.
متعجب می پرسد.
-چرا؟!
-تو فکر کن قراره برم یه سفر و دیگه برنمی گردم.
لبخند می زند و شیطنت به چشمانش می آید.
-مرفه بی درد و سفر اروپا دیگه؟!.
می خندم.
-میشه اینجوری ھم بھش نگاه کرد.
-باشه. ھمه تلاشمو می کنم. حالا کجا می خوای بری؟!.
چشمھایم را جمع می کنم و لب ھایم را غنچه. مثلا دارم فکر می کنم.
-می خوام برم جایی که یه عالمه آدم باشه. از ھمه قشری. برم باھاشون آشتی کنم و یه
دل سیر نگاشون کنم. ھمچین جایی سراغ داری؟!.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتپنجاهنهم🦋
🌿﷽🌿
-خب آخه عقل کل هم من هم تو پاشیم بریم مسافرت
اون شرکتو کی نگه میداره ؟
میریم بر میگردیم دیگه-
یکی رو میذاریم مواظب باشه بخدا خسته شدم یه هفته
باور کن شش هام اکسیژن کم اوردن از بس الودگی و
سرب به خوردشون دادم
-باشه بابا سرمو بردی کی راه بیفتیم ؟
-قربون توی بی حوصله برم من فردا راه بیفتیم ؟
ساعت چند ؟هفت--اِ داداش اذیت نکن دیگه-
عمرا میخوام بخوابم-
-قراره برم مسافرت خودمو خسته کنم یا بهم خوش بگذره
؟
۱۰-به بعد-
چشم اصلا هر ساعتی که شما دستور بفرمایین
ای بابا داداش از بس رفتی تو جو ریاست شرکت فکر
کردی همه جا رییسی ها من جواب بقیه رو-چی بدم
-ناراحتی من نمیام اصلا
-ای بابا حالا نمیخواد بهت بر بخوره همون ساعت ده فعلا
کاری نداری ؟از اولم نداشتم
-خداحافظ-
پس فعلا خداحافظ-
بعد از قطع تماس به سمت بابا اینا نگاه کردم که دیدم بابا
نیست و آیه هم داره گریه میکنه پوفی کشیدم
و گفتم :چی شده ؟چرا گریه میکنی؟
آیه با فین فین گفت :فیلمه آخرش بد تموم شد
پوزخندی زدم و گفتم :به خاطر فیلم داری گریه میکنی
؟تو دیگه کی هستی ?
بابا با خنده دوباره وارد سالن شد و گفت :آیه
ست دیگه دختر سرهنگ خداداد بزرگ مثل پدرش
مهربون و دریا دل
آیه لبخندی زد و لیوان آبی رو که بابا به سمتش گرفته
بود رو با تشکری ازش گرفت و جرعه ای
نوشید
رو به بابا گفتم :بابا برای من مرخصی رد کن
-میخوام برم مسافرت-
چرا هنوز نیومده داری میری ؟
به سلامتی با کی میخوای بری ؟-با آرمان اینا
-اینا ؟بقیه اشون کین ؟
-نمیدونم به من نگفت ولی با همون اکیپ خودمونیم-
خب باشه ساعت چند راه میفتین ؟-ساعت ده-
آیه سریع گفت :میخواین برای تو راهتون غذا درست کنم؟
با خوشحالی پرسیدم :واقعا میتونین ؟
آیه سری تکون داد و ادامه داد :ای کاش میپرسیدین چند
نفرین به تعداد براتون غذا درست
میکردم
بابا رو به آیه با مهربونی گفت :نه دخترم زحمتت میشه
چرا هی میخوای خودتو خسته کنی ؟
حرف بابا رو تایید کردم و گفتم :بابا راست میگه فقط برای
خودم درست کنین
آیه خندید و گفت :چی میخواین ؟
-اوممم قورمه سبزی
-موادشو خیس نذاشتم که...
بابا قبل از اینکه من چیزی بگم گفت :آیه بابا یه الویه
درست کن بده بهش بره پررو نکن این پسرو
اینقدر
با اعتراض گفتم :اِ بابا یعنی چی الویه خب اینطوری باشه
که یه رستوران بین راهی وایمیستیم دیگه
آیه گفت :میخواین مرغ درست کنم براتون ؟
سری به علامت نارضایتی تکون دادم و گفتم :هرچند دلم
قورمه سبزی میخواست ولی باشه همون
مرغ رو درست کنین
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻