#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتپنجاهچهارم🌺
سرمو از چاه بالا آوردمو نفسی کشیدم و اشکامو پس زدم!
-میدونم که کار خودته،خواستی مراسم دخترمو زهر مارش کنی،دخترت رو کجا قایم کردی زنیکه؟بگو وگرنه بلایی به سر پسرم بیاد خودم بلای جون دخترت میشم...
سر بلند کردمو نگاهی حرصی به رباب که داشت این حرفارو میزد انداختمو با آوردن اسم دخترم سیلی محکمی توی گوشش خوابوندم!
با برخورد دستم به صورتش که اونقدرا هم محکم نبود خودش رو انداخت روی زمین و شروع کرد به داد و بیداد کردن:-وای خدا مگه من چه گناهی در حقت کردم زن؟چرا منو میزنی؟مگه من خواستم شوهرت سرت هوو بیاره؟شوهرت خودش دخترم رو خواسته برو از اون حساب پس بگیر!
چشمام از تعجب گشاد شد،تا به حال همچین آدمی ندیده بودم!
اورهان با شنیدن این حرفا یقیه آتاش رو رها کرد و خیلی جدی به سمتمون قدم برداشت،با ترس نگاهی بهش انداختمو خواستم بگم که دروغ میگه که بی توجه به رباب دستمو گرفت و کشید سمت اتاق وبلند داد کشید:-مرتضی چند نفر جمع کن اسب منم حاضر کن چند دقیقه دیگه راه می افتیم سمت زمینای کشاورزی!
اینو گفت و در اتاق رو هل داد و هر دو باهم داخل
شدیم عصبی خواستم دستمو از دستش بیرون بکشم اما بهم اجازه نداد:-ولم کن من چیزی بهش نگفتم!
اخمی کرد و انگشت اشارشو گرفت روبه روی صورتم و زل زد توی چشمام:-تا برمیگردیم همینجا میمونی!
با بغض و حرص لب زدم:-میترسی بلایی سر تازه عروست بیارم؟نگران نباش دخترم پیدا بشه دستش رو میگیرمو از اینجا میرم،این عمارت ارزونی خودت و بقیه!
-اووووف آیسن کفرمو در نیار،خیال کردی از سر خوشی عقدش کردم؟اگه میگم بیرون نیا برای اینه که این آدما در حد و اندازه تو نیستن،یه وقت دیدی بلایی به سرت بیارن،تا میتونی ازشون دوری کن!
پوزخندی زدمو گفتم:-برای همینم عقدش کردی؟
برگشت سمتمو خواست چیزی بگه که منصرف شد دستش رو توی موهاش فرو برد و گفت:-فقط همین رو بدون که مجبور شدم!
-چرا؟
مستاصل نگاهی بهم انداخت و سکوت کرد جوابی نداشت که بده،منم اینو خوب فهمیده بودم با شل شدن دستش دور مچم دستمو بیرون کشیدمو پناه بردم به گوشه اتاق:-فقط دخترم رو سالم برام بیار،دیگه چیزی ازت نمیخوام!
با غم سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت!
با خلوت شدن فضای دور و برم زانوهامو بغل گرفتمو کوه بغضی که توی گلوم لونه کرده بود رو شکوندم انگار تازه داشتم متوجه آواری که روی سرم ریخته بود میشدم،گم شدن آیلا و دیدن صحنه عقد اورهان اتفاقای کوچیکی نبودن،هر کدومش به تنهایی توانایی از پا درآوردنم رو داشتن،اما چطور داشتم نفس میکشیدم فقط خدا میدونست...نفس عمیقی کشیدمو زل زدم به در...یعنی دخترم الان چه حالیه!
***
آیلا:
حدود چند ساعتی توی همون حال گوشه کلبه کز کرده بودم و از ترس مرد قوی هیکلی که رو به روم نشسته بود جرات تکون خوردن یا حتی ناله کردن از درد زانوم رو هم نداشتم،دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و دهنم از اضطراب خشک خشک شده بود و دنبال راه فراری میگشتم که ضربه ای به در خورد:-باز کن صفدر منم!
صدای آیاز بود،صفدر از جا بلند شد و در کلبه رو باز کرد و آیاز سرمست داخل شد و اشاره ای به صفدر کرد که بیرون بایسته،با دیدنش دوباره اخمامو کشیدم توی هم خواستم چیزی بگم که با وارد شدن مردی پشت سرش زبون به کام گرفتم و با تعجب به چهره ی آشناش خیره شدم تا شاید به یاد بیارم کجا دیدمش،نگاه عمیقی بهم انداخت و اخماشو در هم کرد و گفت:-بهت گفتم خواهر بزرگه،این یکی رو برای چی آوردی؟
با شنیدن صداش به یاد آوردمش،همون مردی بود که در کلبه بی بی حکیمه دیده بودم،اون اینجا چیکار میکرد؟
مرد نزدیک شد و جلوی پام زانو زد از ترس توی خودم جمع شدم،از نگاهش هیچ خوشم نمیومد،دستی روی چونه ام گذاشت و سرمو به چپ و راست چرخوند:-زخمی شدی اما هنوزم با مادرت مو نمیزنی!
با التماس نگاهی به آیاز انداختم تا شاید وجدانش کمی بیدار بشه و این مرد رو ازم دور کنه،دستش رو روی شونه مرد گذاشت و گفت:
-نشد اون یکی رو بیارم،چه فرقی داره کدومشون باشن هر دوشون دختر اون مرتیکه ان هر کاری لازمه با این یکی میکنیم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتپنجاهچهارم♻️
🌿﷽🌿
گیج و دستپاچه می رویم بیمارستان. شب شده. درونم می لرزد. ھستی توی بغل الھه به
خواب رفته. می رویم طبقه دوم. مامان را می بینم که پشت در سی سی یو روی صندلی
پلاستیکی زرد رنگ نشسته و با چشمانی بسته سرش را به دیوار تکیه داده. امیریل قدم رو
می رود. جلو می رویم. می پرسم.
-چی شد؟!.
الھه به گریه می افتد. مامان کمکش می کند روی صندلی بنشیند.
امیریل پیشانی اش را می خاراند. خستگی از قیافه اش می بارد. الھه با اشک و آه زل می
زند به دھان امیریل.
-سکته کرده. بی ھوشه.
صدای گریه الھه بلندتر می شود. مامان پشتش را می مالد. چھره مامان تکیده تر به نظر می
رسد. می گویم:
-حالا چی میشه؟!.
امیریل راه می افتد سمت در خروجی. جوابم را نمی دھد. غصه از سر و روی ھمه مان می
بارد. انگار ستون خانواده امان ترکی بزرگ برداشته و ما ھر لحظه منتظریم خانه روی سرمان
آوار شود. می روم سمت در بخش. لایش را کمی باز می کنم. سرک می کشم تو. آخ بابی.
درست روبروست. پرده ھا کنارند و می شود از ھمین جا دید که سیم و یک عالم دم و
دستگاه بھش وصل است. ھمین دو روز پیش بود به او گفتم که وارد یک گروه موسیقی شده
ام. ھر چند کار خاصی انجام نمی دھم ولی از آنھا انرژی می گیرم. از او خواسته بودم که
بیشتر کمکم کند و او با لبخند ھمیشگی اش به من گفت:
-وقت اون رسیده که بری اون بیرون و آواز خودتو بخونی.
و من مثل خرفت ھا فقط نگاھش کردم.
حالا او افتاده روی تخت و دارد با مرگ دست و پنجه نرم می کند. حس می کنم می خواھد با
اینکارش باز به من درس بدھد. نه با زبان. با عمل. این جا بودنش برایم مثل یک سیلی است.
"که بیا و ببین لیلی. قرار بود تو بمیری ولی من روی تخت افتاده ام و مرگ دوروبرم می
چرخد. کسی از یک لحظه بعدش خبر ندارد. به کار و بار این دنیا اعتباری نیست بابا جان."
صورتم از اشک خیس می شود. در را بی صدا می بندم. بغض در گلویم نشسته و راه نفسم
را بند آورده. من سرطان دارم ولی او روی تخت بیمارستان افتاده. چه روزگاریست. الھه سر
روی شانه مامان گذاشته. مامان به صندلی کنارش اشاره می کند:
-بشین.
چشمم می افتد به در خروجی. به مامان می گویم:
-برم پیش امیریل میام.
سری تکان می دھد. به خیابان می روم. می بینمش که سر کوچه ای ایستاده و سیگار می
کشد. می روم و کنارش می ایستم. زل زده است به ماه. ماه لاغر و تکیده است. ھیچ ستاره
ای در آسمان نیست. ته مانده سیگارش را روی زمین می اندازد و با نوک کفش لھش می
کند. نگاھم می افتد به دستش که مشت کرده. دستم را جلو می برم و رویش می گذارم.
سرش را به طرفم برمی گرداند و زل می زند در چشمانم. اشکم راه می گیرد. اخم می کند.
آرام می گوید:
-گریه نکن.
سرم را به علامت "باشه" تکان می دھم. با پشت دست دیگرم اشکم را پاک می کنم.
دستم را میان دستش می گیرد. دستش گرم است و بزرگ. می گویم:
-خوب میشه نه؟!.
جوابی نمی دھد. چشم دوخته به خیابان خلوت. چھره اش غمگین است. امیریل باشکوه
ناراحت است. دلم می خواھد دلداری داده باشم.
-من ھستم امیریل. یعنی من و مامان ھستیم. کاری از دستمون بربیاد انجام میدیم.
دوباره خیره می شود در چشانم. چیزی نمی گوید ولی نگاھش را ھم نمی گیرد. آب دھانم
را قورت می دھم. کاش مرا باور کند. این برایم خیلی مھم است. دوست ندارم یک دختر بی
مسئولیت و دست و پا چلفتی به نظر برسم.
بالاخره نگاھش را می گیرد. زبانش را تر می کند و در جوابم می گوید:
-تو؟!. تو رو که من خودم باید جمع کنم.
از جوابی که می دھد دلم می خواھد بکوبم توی صورتش. آن شب لعنتی را به رویم می
آورد. لبانم را روی ھم فشار می دھم. به تقلا می افتم. دستم را از بین دست گنده اش با
حرص بیرون می کشم که خیلی سریع دوباره می گیردش و نمی گذارد تنھایش بگذارم. می
بینم که گوشه لبش به لبخندی بالا می رود. دارد مسخره ام می کند؟!. دستم را محکم نگه
می دارد. کوتاه می آیم. شانه به شانه اش می ایستم.
-بابی می تونه. شماھا نگران نباشید. برید خونه. لطفا الھه و فرح جان و ببر خونه. اینجا کاری
از دستتون برنمیاد لیلی.
می گویم:
-پس تو؟!.
نفسی عمیق می کشد.
-ھستم حالا.
کمی دیگر پیشش می مانم. مرد است شاید رویش نشود بگوید دلم می خواھد کسی کنارم
باشد. می مانم تا وقتی خودش دستم را رھا کند و او انگار خیال رھا کردنش را ندارد. ھر دو
در سکوت نگاه می کنیم به خیابان. به مردم. به زندگی که در شب جاریست. به این فکر می
کنم چطور می توانم در این دنیا آواز خودم را بخوانم؟!. اصلا منظور بابی از این حرفش چه
بود؟!.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتپنجاهچهارم🦋
🌿﷽🌿
واردپارکینگ شرکت باباشدم ...داشتم میرفتم سمت
اسانسورکه صدای اشنایی ازپشت سرصدام
کرد:جناب پاکزاد
به سمت صدابرگشتم فرهودبود...اخی دوست پسر آیه اومده
بهش سربزنه...هه!اما...امابامن
چیکارداشت?منتظر نگاهش کردم که به سمتم اومدوهمین
که نزدیک شدمشتشو به سمتم پرت
کردوصاف خوردتوبینیم...بهت زده نگاهش کردم...که
گفت: اینو بذار واسه تلافی اینکه آیه روزدی
چشمام گردشد...اون ازکجامیدونست...فرنوش!هنوزتوبهت
مشت اول وحرفش بودم که مشت
محکم دوم خون بینیموجاری کرد:اینم واسه اینکه آیه
روبغل کردی سعی کردم ظاهرخونسرد به
خودم بگیرم اماآیه آیه گفتناش واقعاحرصمودراورده بود
پرسیدم:فرنوش بهت گفته؟
-اره گفت که میخواستی بزنیش...
یدفعه به سمتم حمله کرد یقموگرفت وچسبوندتم به
دیواروباحرص گفت:میخواستی خواهرموبزنی
اماعشقموزدی...
پوزخندم پررنگ شد...علنابه عشقش اعتراف
کرد...تمسخر
آمیز نگاهش کردم:چی شد خواهرم
خواهرم میکردی؟ الان شدعشقت
اومدم بهت اخطاربدم! اذیتش نمیکنی بهش دست-نمیزنی وگرنه خودم به حسابت میرسم چندقدم عقب عقب رفت یقمو صاف کردم
وخونسردگفتم:ببین عاشق آیه ...مطمئن باش واسه کارم دلیل داشتم.من هرکاری دلم
بخواد میکنم اگربخوام همین امشب مال خودم میکنمش
منتها آیه دخترایده آل من نیست
دوباره به سمتم حمله ورشد تکون نخوردم باید یکم
بیشتر کتک میخوردم چون نقشه داشتم کمی که
خسته شد انگشتشو به نشانه تهدیدبالا اورد:حواستوجمع کن
پاتوکج نذاری چون قلمش میکنم
پوزخند زدم:اگه آیه پاشوکج گذاشت چی؟
-آیه دخترخوبیه هیچوقت خطانمیره زیادمطمئن نباش دخترای چادری ازهمه بدترن گول
چادرشو نونخور چادرشون سرپوش-
گناهاشونه سری به نشانه تاسف تکون داد:تواونو نمیشناسی
نمیتونی بشناسیش!! اونقدرکثیفی که همه
رومثل خودت کثیف میدونی
لگد محکمی به شکمم زد وبه سمت پرشیای مشکی رنگی
رفت وسریع ازجلوی چشمام محوشد اروم
بلندشدم وباهمون سرو وضع نامرتب وارداسانسور شدم
همین که پام رسید داخل شرکت همه بهت
زده نگاهم کردن درحالی که سعی میکردم خودمو بدحال
نشون بدم به سمت میز ایه رفتم
تامنودید ازجاش بلندشدو بانگرانی اومد سمتم:خدامرگم بده
اقاپاکان چه بلایی سرتون اومده
بدون جواب دادن پرسیدم:جعبه کمک های اولیه دارین?
-بعله بعله
و ابدارچی روفرستادم یه کیلو نخودسیاه-بخره وخودمم منتظرآیه نشستم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻