#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتچهلدوم🌺
با رفتن آقام رباب خانوم نفسی بیرون داد و رو به اختر و فریده گفت:-هوووف بازم خوب شد این پسره اومد یالا شما دوتا برین حموم مراقب باشین یه وقت اون حوریه خاتون بلایی به سر دخترم نیاره،دیگه شما که اهل این دهین بهتر از من میدونین چه مار خوش خط و خالیه،بقیه هم همراهم بیان که کلی کار داریم!
در حالیکه تموم حواسم پیش محمد بود سر به زیرانداختمو دور از چشم عمو مرتضی پشت سر رباب داخل شدیم...
از زیر روسری نگاهی به حیاط انداختم خبری از آذین و این حرفا نبود،اما حسابی آب و جارو شده بود و بوی نم خاک به مشام میرسید،سر چرخوندمو با نگاهم دنبال محمد گشتم،دلم مثل سیر و سرکه میجوشید آخه اگه آرات توی عمارت میدیدش قطعا اتفاق بدی می افتاد،با صدای رباب خانم به خودم اومدم:
-کجا رو نگاه میکنی دختر؟
-هیچی داشتم حیاط رو نگاه میکردم!
-کمی روسریتو بکش عقب تا حداقل جلوی پاتو ببینی،سن و سالی هم نداری اصلا چه کاری از تو برمیاد،سر چرخوند و گفت:-حنا اونجاست بلدی درستش کنی؟
سری به نشونه مثبت تکون دادم:-بله خانم!
-خیلی خب تو برو سراغ حنا،شما دو نفر هم برین سراغ مهمونخونه و اتاقا میخوام همه جا برق بیفته!
با صدای سرفه لیلا سرچرخوندم چهره اش سرخ شده بود نگرانش بودم از این میترسیدم نکنه حالش بد بشه و کار دستمون بده:-دختر مرضی چیزی که نداری؟
لیلا سرش رو به چپ و راست تکون داد ودر جواب رباب خانوم گفت:-نه خانم خوبم!
-خیلی خب همراهم بیا مطبخ عروسی که بدون شیرینی نمیشه!
با رفتن بقیه سر کاراشون وارفته سمت ظرف حنا قدم برداشتمو با کمی آب مخلوطش کردم چهره رباب خانوم از جلوی چشمم کنار نمیرفت بهش نمیومد زن با اصل و نصبی باشه،مثل دله ی روغن میموند که دورش رو یه تاقه پارچه ابریشمی پوشونده باشن،اگه آقام هدفش پسر دار شدن بود چرا از این همه خانواده با اصل و نصب اینارو انتخاب کرده بود؟نکنه عاشق شده باشه؟
با شنیدن صدای آقام توخودم جمع شدمو خودمو مشغول کار نشون دادم،محمد کنارش نبود و داشت با عجله از عمارت بیرون میزد:-خدایا خودت به محمد رحم کن!
حنا رو خوب به هم زدم و از جا بلند شدم و کمر صاف کردم،باید هر جور شده به این دختره میفهموندم که باید خواب خانوم شدن این عمارت رو با خودش به گور ببره،خوب دور و برم رو پاییدمو رفتم سمت انباری،
آفت کش رو برداشتمو کمی از بطری رو توی ظرف حنا خالی کردمو با تکه چوبی همش زدم،بوی تندش از ظرف حنا هم کاملا قابل تشخیص بود،اینجوری حداقل هیچ کس حنا به دستش نمیزد!
بقیه ظرف حنا رو هم برداشتمو گوشه کنار انباری پنهون کردم تا نتونن ظرف جدیدی برای تازه عروسشون درست کنن!
پوزخندی به لب نشوندمو برگشتم به حیاط باید هر جور میشد از از کاررآقام در میاوردم قدمی به سمت مهمونخونه برداشتم که دوباره رباب خانوم سد راهم شد:-اونجا چیکار میکنی دختر کاری که بهت گفتم رو انجام دادی؟
جا خورده رو ازش گرفتمو ظرف حنا رو برداشتمو گفتم:-بله خانوم میذارمش توی مطبخ!
-خیلی خب برو بذارش توی مطبخ بعد برو کمک بقیه مهمونخونه و اتاقا رو گردگیری کن،کمتر از یه ساعت دیگه دخترم برمیگرده و تموم کارا مونده!
از فکر اینکه دخترش قراره جای آنامو بگیره اخمامو درهم کردم و راه افتادم سمت مطبخ و ظرف حنا رو گوشه ای گذاشتم!
لیلا عصبی داشت خمیر شیرینی رو حاضر میکرد...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتچهلدوم🪴
🌿﷽🌿
پيامبر از دنيا رفت و روزهاى سياه شروع شد، فقط هفت روز از وفات پيامبر بيشتر نگذشته بود كه تو صداى عُمر (خليفه دوّم) را شنيدى. او از داخل كوچه فرياد مى زد: "اى على ! در را باز كن و از خانه خارج شو و با ابوبكر بيعت كن ، به خدا قسم ، اگر اين كار را نكنى تو را مى كشم و خانه ات را به آتش مى كشم" .40
و تو بايد صبر مى كردى، اين دستور رسول خدا بود، يكى فرياد زد: "برويد هيزم بياوريد تا اين خانه را آتش بزنم" .
فرياد عُمر بار ديگر بلند شد: "اين خانه را با اهل آن به آتش بكشيد" .
آتش زبانه مى كشيد، دشمن به جوانانى كه در كوچه بودند گفته بود كه اهل اين خانه مرتدّ و از دين خدا خارج شده اند و براى حفظ اسلام بايد آنها را سوزاند.
آقاى من! چه روزهاى سختى بر تو گذشته است، ياد آن روزها، تمام وجود تو را پر از غم مى كند.
تو به ياد آن لحظه اى مى افتى كه فاطمه(ع) پشت در ايستاده بود، تو آن روز هيچ يار و ياورى نداشتى. فقط فاطمه(ع) با تو بود، عمر مى دانست كه فاطمه(ع)پشت در است، صبر كرد تا در، نيم سوخته شد ، سپس لگد محكمى به در كوبيد.
فاطمه تو بين در و ديوار قرار گرفت ، آخر چرا؟ مگر پيامبر نفرموده بود كه فاطمه(ع) پاره تن من است؟44
آن روز تو صداى ناله فاطمه(ع) را شنيدى. چگونه مى توانى آن را فراموش كنى؟
آن نامردها براى چند روز حكومت دنيا چه كردند! به ياد مى آورى وقتى كه ريسمان سياهى به گردنت انداختند و تو را به سوى مسجد بردند تا با ابوبكر بيعت كنى؟
هفتاد روز بعد از آن روز تو به داغ فاطمه(ع) مبتلا شدى، ديگر كسى نبود تا در پناه او آرام بگيرى، براى همين به بيابان پناه بردى و با چاه درد دل كردى...
مولاى من!
چه سال هاى سختى بر تو گذشت، بيست و پنج سال صبر كردى تا اينكه مردم به دورت جمع شدند و با تو بيعت كردند، تو آن روز به كوفه آمدى تا در اينجا بتوانى راحت تر به امور مسلمانان رسيدگى كنى. خيلى از آنان بر پيمان و عهد خود با تو وفادار نماندند، به جنگ تو آمدند و خون به دلت كردند. مردم كوفه، لياقت داشتنِ رهبرى مانند تو را نداشتند، آنها كارى كردند كه تو مرگ خود را از خدا طلبيدى...
خدا كند دعاى تو مستجاب نشود، اگر تو بروى همه يتيمان كوفه تنها و غريب خواهند شد. اگر تو بروى...
* * *
نيمه شب فرا رسيده و اُم كُلثوم هنوز بيدار است. اكنون پدر او را صدا مى زند:
ــ دخترم! من مى خواهم كمى بخوابم، ساعتى ديگر مرا از خواب بيدار كن!
ــ به چشم! پدر جان!
ساعتى مى گذرد، اُم كُلثوم براى بيدار كردن پدر مى آيد، على(ع)از خواب بيدار مى شود، از ظرف آبى كه دخترش آورده است، وضو مى گيرد، عبا بر دوش مى اندازد و عمّامه خود بر سر مى گيرد تا به مسجد كوفه برود.
اُم كُلثوم، حسّ غريبى را تجربه مى كند، نمى داند چرا اين قدر دلشوره دارد، رو به پدر مى كند و مى گويد: پدر جان! كاش امشب به مسجد نمى رفتيد و در خانه نماز مى خوانديد!
پدر به او نگاهى مى كند، لبخندى مى زند و به او مى فهماند كه بايد برود.
اكنون على(ع) وارد حياط خانه مى شود و مى خواهد به سمت درِ خانه برود كه فريادِ مرغابى هايى كه در خانه اُم كُلثوم هستند، بلند مى شود.
چرا اين مرغابى ها، اين وقت شب، اين قدر سر و صدا مى كنند؟ چه شده است؟
امام لحظه اى مى ايستد، نگاهى به مرغابى ها مى كند و مى گويد: "مصيبتى در پيش است كه اين مرغابى ها اين گونه نوحه مى كنند".
اين سخن على(ع) چه پيامى دارد؟ آيا مصيبت بزرگى در پيش است كه حتى پرندگان هم در آن نوحه خواهند خواند؟
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتچهلدوم♻️
🌿﷽🌿
سرش را تکان می دھد و انگار خیالش راحت شده باشد لپ ھایش را پر و خالی می کند.
نگاه از من نمی گیرد. با انگشت روی میزش ضرب می گیرد. درد تیزی در شکمم می پیچید.
دست رویش می گذارم و چھره ام در ھم می رود. نگاھش روی دستم ثابت می شود. درد
تیزش نفسم را می برد ولی بھش اجازه نمی دھم حال خوبم را خراب کند.
-می تونم برم؟!.
با دست بیرون را نشان می دھد. حرفی نمی زند. می چرخم طرف در.
-خانم موحد.
بر می گردم.
-بله.
بلند می شود و کنار پنجره می ایستد. دستانش را پشتش می زند. نگاه می کند به بیرون.
گلویی صاف می کند.
-طبقه دوم بوفه است. غذای رستورانی ھم می فروشه. برید و ناھار بخورید. این بارو چشم
پوشی می کنم.
کدام حرفت را باور کنم امیریل؟!.اصولت را یا نگرانی ھای زیرپوستی ات را؟!. با لبخند می
گویم:
-مچکرم. چشم.
ولی او نمی داند درد من با کباب و جوجه خوب نمی شود. از اتاق که بیرون می روم پشت در
می نشینم. دست روی شکمم می گذارم و به جلو خم می شوم. از درد لب می گزم و
خودم را تاب می دھم. باید یکسال دوام بیاورم. شاید ھم بیشتر. می خواھم دوباره شب یلدا
را ببینم. زمستان آدم برفی بسازم و دست ھای یخ کرده ام را "ھا" کنم. چھارشنبه سوری از
روی آتش بپرم و فال حافظ بگیرم که سال بعد عاشق خواھم شد یا نه. قرص مسکن را از
کیفم بیرون می آورم و با آب بطری سر می کشم. سایه امیریل را آن طرف در می بینم.
دست به در می گیرم و بلند می شوم. راه که می افتم او ھم مثل اینکه پشیمان شده باشد
برمی گردد. دست به دیوار می گیرم و از پله ھا پایین می روم . فکر میکنم به گروه موسیقی.
یعنی چه جور آدم ھایی ھستند؟!. قرار است چه چیزھایی را تجربه کنم؟!.
حس می کنم سا ل ھاست از اتاقم بیرون آمده ام. تنھایی دستم را رھا کرده. دارم وارد جاده
ای می شوم پر از رنگ. پر از دار و درخت. شاید ھم پر از شکوفه. دلم می خواھد از
خوشحالی جیغ بکشم.
جلوی در می ایستم. سرم را بالا می گیرم و نگاھی به ساختمان می اندازم. ساختمانی
چھار طبقه است با آجرھای سه سانتی که روزی زرد رنگ بوده اند با پنجره ھا فیروزه ای
دودگرفته. روی ھره یکی از پنجره ھا چند دبه کوچک ترشی و چند شیشه آبغوره دیده می
شود. نفس عمیقی می کشم. چند روز است انتظار این لحظه را می کشم. زنگ خانه را
فشار می دھم.
-کیه؟!
-لیلی.
در را باز می شود. در را به طرف داخل فشار می دھم که صدای قیژ می دھد. جلوی رویم
پاگرد کوچکی است که وسط آن پله ھا مارپیچ به سمت بالا می رود. پله ھایی چوبی که
جای جایش لب پر شده است. دیوار تا کمرکش آن آبی تیره است و با خط نازک سیاھی از
آبی کمرنگ بالا جدا می شود.
-چرا اونجا وایسادی؟!.
سه پله پایین تر از ھمکف کنار در چوبی آبی-طوسی ایستاده و با آرامشی که تا حالا ازش
دیده ام مرا نگاه می کند. لبخند می زنم.
-سلام
-سلام. بیا تو.
داخل که می روم اولین چیزی که توجھم را جلب می کند دیوار روبرویی است. تمام دیوار با
تکه ھایی از روزنامه، مجله و شاید بریده ھای کتاب پوشیده شده. رنگ بعضی از کاغذھا به
زرد می زند. درست وسطش یک تلفن سبزرنگ کار گذاشته، از ھمان ھایی که ده تا دایره
دارد و با ھر بار کشیدن دایره ای قِرقِر صدا می دھد. به طرف فرھاد برمی گردم.
-خیلی جالبه.
از پشت سرم بیرون می آید و به طرف آشپزخانه کوچکی می رود که با کابینتی فلزی از
فضای ھال جدا شده است.
-حس نوستالژی ایجاد می کنه.
شروع می کنم به خواندن. کیھان. ھمشھری. جام جم. نگاھم روی یکی یکی شان سر می
خورد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتچهلدوم🦋
🌿﷽🌿
پاکان*
واقعا تو بهت بودم وقتی فرهود و تو لابی دیده بودم
فکرمیکردم مشتریش باشه و تا چند دقیقه پیش
فکرمیکردم نامزدش باشه اما آیه گفت مثل برادرشه و واقعا
گیجم کرد نمیدونستم باید عصبی باشم
ازاینکه افکارم راجب آیه همش غلط درمیاد یا پشیمون
باشم ازتهمت هایی که تو ذهنم نثارش
میکردم...ناخوداگاه اخمام توهم رفت...همیشه همین بودم
وقتی که با خودم درگیری داشتم اخم
میکردم عصبی میشدم...با پام رو زمین ضرب گرفتم...یه
چیزی اذیتم میکرد وحتی نمیدونستم چی
هست...دیگه نتونستم تحمل کنم بدون حرف ازسالن
بیرون اومدم و رفتم تو حیاط دلم هوای آزاد
میخواست دلم نسیم بهاری میخواست تا ذهنم آزاد بشه
...اما تا نگاهم خورد به اون رزای آبی
مسخره حالم خراب شد اگه به من بود همشونو از ریشه
ساقط میکردم...اگه به من بود هرچیزی که
تو این دنیا آبی رنگه رو نیست ونابود میکردم...هرچیزی
که منو یاد لعیا بندازه ...چرا باید این حیاط
پراز رزهای مورد علاقه اون زن باشه؟چرا بعد رفتنش بابا
این گلای مسخره رواز بین نبرد وبه منم
اجازه نزدیک شدن بهشونو نداد?چرا بابا هنوزهم که هنوزه
ازش متنفرنشده ?چرا انقدرخوبه
وبخشنده...?حالم بد شده بود و قدمام سست. ..دیگه نسیم
حس خوبی بهم نمیداد یه باردیگه یاد لعیا
حالمو خراب کرده بود...چرا نمیتونستم فراموش
کنم?چراهنوزم خاطراتش- خاطرات کثیفش- برام
تداعی میشد...صدای خنده های مستانش هنوزم توگوشم
میپیچید...اون صدای اغواگرانه
نازکش...که همیشه سوهان روحم بود....چرانمیتونستم اون
خاطراتو ببوسم بذارم کنار?شاید
بخاطراینکه با بوسیدن ودورانداختن خاطراتم بایداین
پاکانی که هستمم رودوربندازم...
🦋🦋🦋🦋
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻