eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 💜 🌺 نگاهمو از چهره بیخیالش گرفتمو زل زدم به در عمارتی که هر لحظه ازش دورتر و دورتر میشدیم،اینبار حسم با دفعه پیش تفاوت داشت حس میکردم دیگه هیچوقت رنگ اون عمارت و نمیبینم! آهی کشیدمو سرمو تکیه دادم به دبه های خالی آب و چشمامو بستم بیشتر از این طاقت دیدن آرات رو نداشتم... نمیدونم چقدر گذشت که با تکون شدیدی که گاری خورد چشمامو از هم باز کردم،آرات دبه پر از آب رو گذاشت توی گاری و پوزخندی رو بهم زد و گفت:-اینجوری که غش و ضعف کردین گمون میکردم تا کلبه هم دووم نیارین و خودتون رو خلاص کنین اما زهی خیال باطل،چند روزه که نخوابیدین؟ نگاهی به لیلا انداختمو دستمو به کف گاری فشار دادمو سر جام نشستم:-رسیدیم؟ -نخیر انگار آب بردن از چشمه رو به کل فراموش کردین؟ بیحال سری تکون دادمو گفتم:-ممنونم! پوزخندی زد و گفت:-بایدم باشی،نکنه یادت رفته اون همه دختر چشم انتظار رو توی عمارت به خاطر شما دوتا رها کردمو اومدم! پوفی از سر کلافگی کشیدم،حوصله یکی به دو کردن با آرات رو نداشتم از جا بلند شدم که از گاری پیاده شم و از آب چشمه به دست و صورتم بپاشم که با حرکت یهویی گاری تعادلم رو از دست دادم و اگه آرات به موقع مچ دستمو نگرفته بود حتما با صورت روی زمین می افتادم،نگاهی به چشمای مشکیش که درست توی دو سانتی متری چشمام بود انداختمو به سختی بزاق دهنم رو قورت دادمو ازش فاصله گرفتمو دوباره برگشتم سر جامو نشستم... آرات هم پوزخندی زد و بیخیال زل زد به مناظر اطراف! طولی نکشید که دوباره گاری نزدیکیای کلبه از حرکت ایستاد،نزدیک لیلا شدمو با دست تکونش دادم:-آبجی بیدار شو رسیدیم! سری چرخوند و گیج نگاهی به اطراف انداخت و یک دفعه شوک زده سر جاش نشست:-آقاجون...با اون زنه عقد کرد؟ --نه هنوز عقدکنون فرداس با اجازتون شما هم دعوت نیستین! نگاهی عصبی به آرات انداختم:-میشه حرف نزنی؟به اندازه کافی ناراحت هس! پورخندی زد و از گاری پایین پرید:-بقیه حرفاتونو بذارین برای بعد،راه بیفتین که من باید هرچه زودتر برگردم! -نمیشه من باید برگردم باید با آقاجون حرف بزنم! -آبجی میخوای آنا همه چیز رو بفهمه؟بیا بریم آقاجون تصمیم خودش رو گرفته،ندیدی اون رباب چطوری توی عمارت جولان میداد ما باید به فکر خودمون باشیم! -گولش زدن مطمئنم چیز خورش کردن! -زیادم بیراه نمیگه از اون زنی که من دیدم همچین کاری بعید نیست! دوباره نگاه عصبانیمو دوختم به آرات و دوباره جوابم جز پورخند چیزی نبود،انگار که داشت از زجر دادنمون لذت میبرد،کسی چه میدونه شاید هم از دهنش نپریده بود و از عمد قضیه ازدواج آقامو گفته بود با نفرت ازش رو گرفتمو به لیلا کمک کردم تا از جا بلند شدو از گاری پیاده شدیم! از عمد و برای حرص دادن آرات با صدای بلند از محمد تشکر کردمو راهی کلبه شدیم اما نمیدونم آرات چی در گوشش گفت که بدون اینکه جوابی بهم بده ضربه ای به اسب زد و راه افتاد... آرات نزدیک شد و در گوشم با لحن مسخره ای گفت:-بازم خوشا به انتخاب آقات تو که دیگه چشم بازار رو درآوردی! از تیکه ای که بهم انداخت هیچ خوشم نیومد،خیال میکرد خودش تنها پسر با اصل و نصب دنیاست،نمیدونست مهمترین چیزی که هر دختری دنبالشه رو نداره،اخلاق! -خیلی خب تا ندیدنم من میرم،به ننه اشرف بگو فردا خودم از چشمه براتون آب میارم،دیگه سمت کلبه اون مرتیکه نبینمتون! در جوابش با حرص دهن کجی کردم،با پا لگدی سمت نازگل پرتاب کردو با خنده دور شد! دیگه احتیاجی به در زدن نبود با صدای قد قدی که نازگل راه انداخت آنام شتاب زده در کلبه رو باز کرد و با دیدنمون صحیح و سالم نفس راحتی کشید:-کجا موندین انقدر دیر شد؟ لبخندی مصنوعی به لب نشوندمو شیشه دوشاب رو به سمتش گرفتم:-بفرما آنا اینم دوشاب! با دیدنش لبخند پررنگی زد و گفت:-خدا رو شکر میدونستم پیدا میکنین! از رو به روی در کنار رفت،دستی به کمر لیلا گذاشتمو با هم داخل کلبه شدیم،با اینکه حالش چندان خوب نبود اما سعی داشت هر جوری شده جلوی آنا حفظ ظاهر کنه،آنا ظرف دوشاب رو باز کرد و کمی ازش چشید:-مزش درست مثل مزه دوشاب ننه تربته،معلومه زن کار درستیه،اسمش چی بود؟ -گوهر آنا،اسمش گوهره! سری به نشونه تشکر تکون دادو مشغول پهن کردن سفره شد،بوی غذا باعث ضعفم شده بود اما اشتهایی نداشتم،لیلا هم همینطور کمی با غذامون بازی کردیمو به خاطر راضی کردن دل آنا چند قاشقی فرو دادیم و از سر سفره بلند شدیم! تازه فرصت پیدا کردم تا راجع به آقاجون با لیلا حرف بزنم اما افسرده تر از این حرفا بود که حرفای من تاثیری روش بذاره به نقطه ای خیره شده بود و هر از گاهی آهی میکشید،دستم رو آروم گذاشتم روی پاش و در گوشش گفتم:-آبجی غصه نخور،دیدی که آقاجون عاشق اون زن نیست،اگه بود که روز حنابندون تنهاش نمیذاشت،حتی رفتار خوبی هم با مادرش نداشت،معلومه به خاطره پسر دار شدن راضی شده باهاش عروسی کنه! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 ابن ملجم رو به على(ع) مى كند و مى گويد: اى على! بدان كه من اين شمشير را هزار سكّه طلا خريدم و هزار سكّه طلا هم دادم تا آن را زهرآلود كردند، من بارها و بارها از خدا خواستم كه با اين شمشير، بدترين انسانِ روى زمين، كشته شود! بى حيايى تا كجا؟ اى ابن ملجم! عشق قُطام با تو چه كرد؟ تو چقدر عوض شدى! امروز على(ع) را بدترين مردم روزگار مى خوانى؟ آيا يادت هست در همين مسجد ايستادى و در مدح على(ع) سخن گفتى؟ روزى كه از يمن آمده بودى چگونه سخن مى گفتى؟ آيا به ياد دارى؟ از جاى خود بلند شدى و رو به على(ع) كردى و گفتى: "سلام بر شما ! امام عادل ! سلام بر شما كه همچون مهتاب در دل تاريكى ها مى درخشيد و خدا شما را بر همه بندگانش برترى داده است...". اكنون تو على(ع) را بدترين خلق خدا مى دانى؟ واى بر تو! * * * على(ع) نگاهى به ابن ملجم مى كند و تبسّمى مى كند و مى گويد: "به زودى خدا دعاى تو را مستجاب مى كند". من تعجّب مى كنم. معناى اين سخن على(ع) چيست؟ ابن ملجم دعا كرده است كه با اين شمشير بدترين خلق خدا كشته شود و اكنون على(ع) مى گويد اين دعا مستجاب مى شود! چگونه چنين چيزى ممكن است؟ اكنون على(ع) رو به حسن(ع) مى كند و مى گويد: "فرزندم! اگر من زنده ماندم او را خواهم بخشيد، اگر از دنيا رفتم ديگر اختيار با خودت است، مى توانى او را عفو كنى و مى توانى او را قصاص كنى. اگر خواستى او را قصاص كنى او را با شمشير خودش قصاص كن، فرزندم! بايد دقّت كنى كه بيش از يك ضربه شمشير به او زده نشود، مبادا غير از ابن ملجم كسى كشته شود". اكنون رو به فرزندانت مى كنى و از آنها مى خواهى كه تو را به خانه ات ببرند. همه كمك مى كنند و تو را به خانه مى برند. تو در خانه خودت اتاقى دارى كه آنجا مخصوص نماز و عبادت توست. تو به آنها مى گويى كه تو را به آنجا ببرند. * * * على(ع) را به محل عبادتش آورده اند، جمعى از ياران باوفاى على(ع) هم اينجا هستند. فرزندان گرد او را گرفته اند، حسين(ع)گريه زيادى نموده است، او در حالى كه اشك مى ريزد چنين مى گويد: ــ پدر جان! بر من سخت است كه تو را اين چنين ببينم. ــ اى حسين! نزديك من بيا. حسين(ع) نزديك مى شود، على(ع) دست خود را بالا مى آورد، اشك چشمان حسين(ع) را پاك مى كند و بعد دست خود را روى قلب حسين(ع) مى گذارد و سخنى مى گويد كه مايه آرامش او مى شود. اكنون نامحرم ها از خانه بيرون مى روند، بعد از لحظه اى صداى شيون به گوش مى رسد، زينب و اُم كُلثوم(ع) براى ديدن پدر آمده اند، قيامتى برپا مى شود، دختران على(ع) چگونه مى توانند پدر را در اين حالت ببينند؟ ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 برگه را از روی زمین برمی دارم و از اتاق خارج می شوم. سر از پا نمی شناسم. کنار در می ایستم. فرھاد دست به سینه به سیستم جانی تکیه داده است. -می دونستم با اون حسی که تو می گرفتی می تونی از پس یه دکلمه بربیای. خجالت می کشم. زیر لب می گویم: -ممنون. -قراره یه آھنگ برای مسابقه آماده کنیم. دکلمه خون می خواستیم. به روژین اشاره می کند که سرش را به بازوی لاغر کافکا تکیه داده است. -روژین صدای زیری برای ھمخونی با من داره. صدای تو مناسب تر از اونه. چشم ھمه به من است. کمی دست و پایم را گم می کنم. دست ھای لرزانم را پشتم می برم. حسین نگاه از روژین می گیرد و رو به فرھاد می کند. -فعلا باید یکیو پیدا کنی ترجمه ترانه رو برامون ویرایش کنه. این از ھمه مھمتره. ھمین که اسم ترجمه را می شنوم با ذوق می گویم: -من. من می تونم. با بھت نگاھم می کنند. آب دھانم را قورت می دھم . در حالیکه نمی توانم خوشحالی ام را پنھان کنم می گویم: -من مترجمی خوندم. می تونم متنو ترجمه کنم. اول ھمه سکوت می کنند بعد صدای جیغ روژین و "ایول" حسین در اتاق می پیچد. لبخند فرھاد و جانی تا گوش ھایشان رسیده و کافکا ھمچنان سرد نگاھم می کند. از وقتی فھمیده ام بیمارم این اولین بار است که از گذشته ام کمی دلشاد می شوم. روژین به طرف می آید و دستم را می کشد. فرھاد اعتراض می کند: -روژین کاریش نداشته باش!. از اتاق خارج می شویم. روژین با صدای بلند جوابش را می دھد: -کاریش ندارم بابا!. جوش نزن. وارد اتاق وسطی می شویم. یخچال و گاز کوچکی یک طرف دیوار گذاشته اند و طرف دیگر ظرفشویی و چند کابینت است. وسطش یک میز و شش صندلی پلاستیکی قرمز دیده می شود. روژین مرا روی یکی از صندلی ھا می نشاند. دست داخل جیب دامنش می کند. -حالا که یکی از ما شدی باید قیافه اتم مثل ما شه. سرم را عقب می کشم. -نه. دستش را پشت سرم می گذارد و به زور به جلو فشار می دھد. از پس این دختر برنمی آیم. -چرا اتفاقا. قیافت عین خانم معلماست. قراره راکر شی خیر سرت. خودم را به او می سپارم. آرایشم که تمام می شود دسته ھای روسری را پشت سرم می برد و دست آخر روی سینه ھایم می اندازد. از روی دیوار آینه گردی می آورد و دستم می دھد. -از فامیلای فرھادی؟! زیر چشمی نگاھش می کنم. -نه. قیافه خودم را که در آینه می بینم با آن خط مشکی پررنگ دور چشمم و رژ زرشکی تیره یاد لیدی گاگا می افتم و خنده ام می گیرد. -چقدر میشناسیش؟!. چه می خواھد بفھمد؟!. آینه را روی میز می گذارم. -چطور؟!. از جایش بلند می شود و می رود سمت در. سرکی بیرون می کشد و دوباره برمی گردد سرجایش. پاھایش را زیرش جمع می کند. سرش را جلو می آورد و آرام می گوید: -آخه میگن قبلا مایه دار بوده. نامزدم داشته. ولی بھش خیانت می کنه و بابا وقتی می فھمه میندازتش بیرون. سرش را به سرعت سمت در می چرخاند و آرام بر می گرداند. دلشوره به جانم می اندازد. -گفتم شاید از فامیلاشی. آخه از وقتی ما فرھادو شناختیم ھیچ دختری رو به گروه نیاورده. گفتم شاید تو از آشناھاش باشی. عجب دختریست!. به قول مامان "نخود در دھانش خیس نمی خورد". گوشه مانتوام را می کشد. با التماس می گوید: -واقعا ھیچی نمی دونی؟!. از جایم بلند می شوم و می گویم: -نه. گوشی اش زنگ می خورد. -الو عشقم. -آره استودیوم. در را باز می کنم که با حسین چھره به چھره می شوم. قلبم می ریزد. دست روی سینه ام می گذارم. حسین خودش را پشت در می کشد. بیرون که می روم می گوید: -با کی حرف می زنه؟!. تعجب می کنم. -بله؟!. با سر به داخل اشاره می کند. -روژینو می گم. با پسره؟!. دستش را می کند داخل موھای توپی اش. با خودش حرف می زند. -به امام رضا این بار بره با یکی دیگه یا کار دست خودم می دم یا اون. روژین بیرون می آید و دست به سینه و طلبکار به حسین می توپد: -من نمی دونم آخه تو چکاره منی که اینقدر تو کارای من دخالت می کنی ھا؟!. صدای حسین بالا می رود: -صد دفعه گفتم با کسی باش که قدرتو بدونه. -آخه به تو چه؟!. حسین دستش را با عصبانیت کنار گوش روژین تکان می دھد. -من نگرانتم. نگران. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 موقع رفتن حس کردم فرهودازتعارف تیکه پاره کردنای بابا اینا استفاده کردوخودشوبه آیه نزدیک ...طوری که نفهمن بهشون نزدیک شده بودم توزندگیم انقدرفضولی نکرده بودم... فرهود:آیه خانوم یه سوالی میخوام بپرسم صادقانه جواب بدید... ? پوزخند نشست رولبام حتمالا الان میگه منودوست داری? -بفرمایید -این پسره پاکان براتون مشکلی که درست نکرده? دلم میخواست کلم‌و بکوبم به دیوارچراهمش افکارم غلط ازاب درمیومدن??پسره ...اخه من چه مشکلی برای این دختره میتونم درست کنم....بیچاره من ..!.چقدردشمن دارم! آیه:راستش باهم زیاد کنار نمیایم اماخب کارخاصی نکردن تازه تا باباهست غم ندارم آیه لبخندزد: متوجه شدم به اقا نادرمیگید بابا.میدونید بابا خیلی خوبه جای بابای واقعیمو- پرنکرده ونمیتونه بکنه اماخب مثل بابا تکیه گاهه ...حس میکنم دوباره یه کوه پشت سرمه فرهودم لبخندزد:خوشحالم برای اینکه دوباره تکیه گاه پیداکردین.... نگاهمو به سقف اتاقم دوختم...آیه ...آیه ...آیه ...یه لحظه هم ازذهنم کم رنگ نمیشد داشتم دیونه میشدم ازبس بهش فکرکردم...به خوب بودن تظاهریش چادر وحجاب تظاهریش ...رفتارای خانوم منشانه واحترام تظاهریش ...ادب تظاهریش...بابا بابا گفتن تظاهریش ...به ادعاهایی تظاهریش نسبت به فرهود...سرتاپاش تظاهربود...وشبیه لعیا...نفرت انگیزترین زن زندگیم...بخاطرشباهت های عجیبی که بهم دارن ومن پی بهشون بردم بیشتر راغب شدم برای پیشروی نقشم...کاش همونطورکه فکرمیکنم مثل آب خوردن باشه عاشق کردنش نه مثل کوه کندن...کلافه شدم ازافکاری که سروتهش توآیه خلاصه شده بود...بلندشدم وازاتاق بیرون رفتم شاید یه داروی خواب آور بتونه افکارموازپادر بیاره واجازه بده بخوابم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻