#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتچهلهفتم🌺
عصبی و پر بغض سر چرخوندو توی چشمام زل زد:-میتونی همین حرفا رو به آنا هم بزنی؟حتما توقع داری اونم آقاجون رو درک کنه؟اصلا از این خبرا نیست من اجازه نمیدم این ازدواج صورت بگیره،آقاجون حق نداره مارو مثل یه تیکه زباله بندازه بیرون و یکی دیگه رو جایگزینمون کنه!
از لحن صداش ترس برمداشت:-آبجی دوباره چی تو سرته؟میخوای چیکار کنی؟دیدی که امروز چی به سرمون اومد نگو که فردا دوباره میخوای برگردی عمارت؟
-نه عمارت نمیرم جای دیگه ای کار دارم،باید هر جور شده مانع آقاجون بشم!
-عمارت؟خبری از عمارت شده؟
با صدای آنا هر دو وحشت زده سر چرخوندیم مونده بودم چی بگم که لیلا دهن باز کرد و گفت:-نه آنا داشتم میگفتم زندگی اینجا اونقدرام بد نیست،حداقل از جنگ و جدل های عمارت راحت شدیم!
مات برده به صورت بی روح لیلا زل زدم،هیچوقت ندیده بودم اینطور بیخیال بهم دروغ ببافه!
آنا آهی کشید و گفت:-آره ولی کاش آقاتونم اینجا بود جاش خیلی خالیه!
با این حرف لیلا اخماشو درهم کرد و دراز کشید روی تخت،نمیدونستم چی تو سرش میگذره اما خوب میدونستماز این لیلای جدید و افکار توی سرش میترسیدم!
****
با تکونای لیلا عصبی چشم باز کردم:-چی شده آبجی؟آخه اینطوری آدم رو بیدار میکنن؟
-بلند شو باید بریم چشمه!
دستی به چشمام کشیدمو متعجب لب زدم:-چشمه؟چشمه برای چی؟ما که دیروز آب آوردیم؟
نگاهشو دور اتاق گردوند و گفت:-انگار یکی از دبه ها چپه شده،تموم آبش ریخته،نمیتونیم بی آب بمونیم!
اخمی کردمو با چشمای ریز شده نگاهش کردم:-نکنه کار خودته؟خودت...
لیلا عصبی دستش رو جلوی دهنم گرفت و گفت:-اگه تو نمیای با زنای همسایه میرم اشکالی نداره!
حس خوبی نداشتم،میدونستم فکرای بدی توی سرشه و به خاطر همین نمیتونستمم تنهاش بذارم،اگه یه وقت دوباره حالش بد میشد اونوقت کی میخواست به دادش برسه؟
نفسمو پر صدا بیرون دادمو هر جور شده از جا بلند شدم...
بوی حلوایی که آنا داشت برای هفتم بی بی حکیمه درست میکرد توی فضای کلبه پیچیده بود،با یادآوریش آهی کشیدمو روسری بلندی به سر زدم و بوسه ای روی گونه ی گل انداخته آنا نشوندم:-خیر باشه دختر چرا انقدر مهربون شدی؟نکنه میخوای از زیر کار در بری؟اگه خسته ای نمیخواد بری،امروز رو با همین نصف دبه سر میکنیم تا فردا هم خدا کریمه!
نگاهی به لیلا که از عصبانیت روی پیشونیش چین افتاده بود انداختم:-نه آنا اتفاقا دوست دارم برم،از موندن توی کلبه خیلی بهتره،با این بویی که راه انداختی دارم ضعف میکنم!
لبخندی زد و تکه نون فطیری توی ظرف کره کنار دستش زد و به دستم داد:-اینو بگیر توی راه بخور،تا برگردی حلوا هم حاضره!
سری تکون دادمو بوسه ی دیگه ای روی گونه اش کاشتمو همراه لیلا راه افتادم!اینبار خبری از گاری نبود مجبور بودیم تموم مسیر رو تا چشمه پیاده طی کنیمو اگه اون چند نفر زن روستایی همراهیمون نمیکردن مطمئنن از پا می افتادم چون لیلا انقدر توی افکارش غرق بود که تموم مدت ساکت به مسیر پیش روش زل زده بود،هنوز نمیفهمیدم قصدش از رفتن به چشمه چیه ازش چند باری پرسیده بودم اما هر بار میگفت صبر کن خودت میفهمی!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتچهلهفتم🪴
🌿﷽🌿
ابن ملجم را به خانه على(ع) مى آورند او را در اتاقى زندانى مى كنند، اُم كُلثوم او را مى بيند و به او مى گويد:
ــ چرا اميرمؤمنان را كشتى؟
ــ من اميرمؤمنان را نكشتم، من پدر تو را كشتم!
ــ پدر من به زودى خوب خواهد شد، امّا تو با اين كار خودت، خشم خدا را براى خود خريدى.
ــ تو بايد خود را براى گريه آماده كنى. پدر تو ديگر خوب نمى شود، من هزار سكّه طلا دادم تا شمشيرم را زهرآلود كنند، آن شمشير با آن زهرى كه دارد مى تواند همه مردم را بكشد.
* * *
فكر مى كنم آنها طبيبان كوفه هستند و براى معالجه على(ع)آمده اند. آيا آنها خواهند توانست كارى بكنند؟
بايد صبر كنيم.
هركدام از طبيبان كه زخم على(ع) را مى بيند به فكر فرو مى رود، آنها مى گويند كه معالجه اين زخم كار ما نيست، بايد استاد ما بيايد.
ــ استاد شما كيست؟
ــ آقاى سَلُولى! بايد او را خبر كنيد.
چند نفر مى خواهند به دنبال آقاى سَلُولى بروند كه خودش از راه مى رسد، سلام مى كند و در كنار بستر على(ع) مى نشيند. به آرامى زخم سر او را باز مى كند و نگاهى مى كند. همه منتظر هستند تا او چيزى بگويد و دارويى تجويز كند.
او لحظه اى سكوت مى كند، بار ديگر با دقّت به زخم نگاه مى كند و سپس مى گويد: "براى من ريه گوسفندى بياوريد".
بعد از مدّتى ريه گوسفند را براى او مى آورند، او رگى از آن ريه را جدا مى كند و با دهان خود در آن مى دمد و سپس به آرامى آن را در ميان شكاف سر على(ع)مى گذارد، لحظه اى صبر مى كند. بعد آن را بيرون مى آورد و به آن نگاه مى كند، همه منتظر هستند ببينند او چه خواهد گفت.
خداى من! چرا او دارد گريه مى كند؟ چه شده است؟ او سفيدى مغز على(ع) را مى بيند كه به آن ريه چسبيده است. او رو به على(ع)مى كند و مى گويد: مولاى من! شمشير ابن ملجم به مغز تو رسيده است، ديگر اميدى به شفايت نيست.
با شنيدن اين سخن همه شروع به گريه مى كنند، طبيب با على(ع)خداحافظى مى كند و از جاى خود برمى خيزد كه برود. يكى از او سؤال مى كند: چه غذايى براى مولاى ما خوب است؟
طبيب در جواب مى گويد: به او شير تازه بدهيد.
* * *
ساعتى است على(ع) از هوش رفته است، همه گرد او نشسته اند، اشك از چشمان آنها جارى است، اكنون على(ع) به هوش مى آيد، براى او ظرف شيرى مى آورند، امّا او از خوردن همه آن صرف نظر مى كند. حسن(ع) رو به پدر مى كند:
ــ پدر جان! شير براى شما خوب است. آن را ميل كنيد.
ــ پسرم! من چگونه شير بخورم در حالى كه ابن ملجم شير نخورده است؟ او اسير ماست، بايد هر چه ما مى خوريم به او هم بدهيم تا ميل كند، نكند او تشنه باشد، نكند او گرسنه باشد!!
اكنون حسن(ع) دستور مى دهد تا براى ابن ملجم شير ببرند. او در اتاقى در داخل همين خانه است، او ظرف شير را مى گيرد و مى نوشد.
خدايا! تو خود مى دانى كه قلم من از شرح عظمت اين كار على(ع)، ناتوان است.
آرى! تاريخ براى هميشه مات و مبهوت اين سخن تو خواهد ماند.
تو كيستى اى مولاى من؟!
افسوس كه ما تو را به شمشير مى شناسيم، تو را خداىِ شمشير معرّفى كرده ايم!
افسوس و هزار افسوس!
تو درياى مهربانى و عطوفت هستى، اگر دست به شمشير مى بردى، براى اين بود كه بى عدالتى ها و ظلم ها و سياهى ها را نابود كنى.
دروغ مى گويند كسانى كه ادّعا مى كنند مثل تو هستند، دروغ مى گويند، چه كسى مى تواند اين گونه با قاتل خويش مهربان باشد؟
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتچهلهفتم♻️
🌿﷽🌿
روژین زیر دست حسن می زند و داد می کشد:
-نمی خوام نگران من باشی. کم دماغ زشتتو بکن تو کارای من.
قشقرقی راه انداخته اند. کناری ایستاده ام و جروبحثشان را تماشا می کنم. فرھاد از اتاق
می آید بیرون. با صدای بلندی می گوید:
-چتونه باز؟!. بیاین تو می خوایم تمرین کنیم.
چشمش که به من می افتد جا می خورد. نگاه از قیافه ای که روژین برایم درست کرده
برنمی دارد. من ھم خوب نگاھش می کنم. به چشمان آرامش. از خودم می پرسم این مرد
اھل خیانت کردن است؟!. یعنی رفته با زنی دیگر؟!. باورش برایم سخت است!. یعنی به
فرھادی که تا حالا من شناخته ام نمی آید!.
تعجب را می شود از نگاھش خواند. چشم ازش می گیرم.
آرام می گوید:
-بیا تو. کاری به این دوتا دیوونه نداشته باش.
می روند داخل اتاق و تمرین را شروع می کنند. من ھم این طرف کنار دست جانی می
نشینم و نگاھشان می کنم. مدت ھا ساز می زنند و گاھی فرھاد ایرادھایشان را می گیرد.
به روژین نگاه می کنم که چطور گیتار الکتریکی می نوازد. به حسین که پشت آن ھمه طبل و
سنج نشسته و با چوب رویشان می کوبد. به کافکا که غرق نواختن سازش است و در آخر
فرھاد که گاھی ویلن می زند و گاھی می خواند. گروه با ھمدیگر سر و بدن ھایشان را تکان
می دھند. عشق به کاری که انجام می دھند را می شود در چھره تک تک شان دید. لذت
می برند.
خود واقعی من کجاست؟!. آنقدر وقت ندارم که سازی یاد بگیرم و وارد دسته شان شوم. کی
می توانم به خودم برسم و لذت واقعی را بچشم؟!. راه درست کدام است؟!.
آه می کشم. جانی به طرفم برمی گردد.
-صبر داشته باش. توھم به زودی وارد گروه میشی.
دردم را فقط خودم می دانم. "خیلی زود" او با چشم به ھم زدنی برای من "دیر" می شود.
-زود یعنی کی؟!.
می خندد. دست روی پایش می کوبد.
-چقدر تو عجله داری دختر.
به یچه ھا نگاه می کنم. من می خواھم از باقیمانده عمرم نھایت استفاده را ببرم. تا مرگ را
دم گوشت حس نکنی نمی دانی زندگی چه مزه شیرین و گاھی تند و تیزی دارد که اشکت
را در می آورد.
ادامه می دھد:
-تو ترجمه فرھاد و ویرایش کن. ما ھم چند نفرو واسه ساز جدیدمون می گیرم. موسیقی که
آماده شد اونوقت نوبت تو و فرھاد می رسه. چند ماه بیشتر طول نمی کشه.
خوب است. ھمین می شود انگیزه دیگری تا بیشتر دوام بیاورم.
-چنتا آھنگ توی نت داریم. البته آھنگ ھامون زیرزمینی ان.
اسم "زیرزمینی" باعث تعجبم می شود. قبلا چند باری این اسم را شنیده ام.
-قبلا متال کار می کردیم. ھمگی عاشقش بودیم. ولی پول و حمایت توش نبود. گروه تا مرز
پاشیده شدن پیش رفت. فرھاد تصمیم گرفت سبکو عوض کنه تا بتونیم آلبوم بیرون بدیم. حالا
ھم منتظریم آلبوممون از ارشاد مجوز بگیره.
حالا می فھمم وقتی فرھاد می گفت "خودت شدن درد داره" یعنی چی؟!. پس آنھا ھم تاوان
خودشان را پس می دھند. ھر دو سکوت می کنیم و چشم می دوزیم به آن طرف شیشه و
تلاش آنھا.
بچه ھا بلاخره خسته می شوند و از اتاق می آیند بیرون. عرق از سرو کولشان می ریزد. پف
موھای حسین خوابیده. مثل شیری که زیر باران مانده. ھر کدام طرفی می روند. کافکا روی
تختش دراز می کشد. حسین و روژین می روند آشپزخانه. فرھاد کنار جانی می نشیند و گپ
و گفت می کنند. پا می شوم و به اتاق باکس می روم.
دست می کشم روی سنج ھای طلایی. روی طبل ھای کوچک و بزرگ.
من کجای این عالمم؟!. زمزمه می کنم:
-اسرار ازل نه تو دانی و نه من.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#درازایمرگپدرم🪴
#قسمتچهلهفتم🦋
🌿﷽🌿
ازپله ها پایین رفتم
ولی تاخواستم برم به اشپزخونه صدای
تی وی که ازسالن میومدمانع شد سرکی توسالن کشیدم
تی وی روشن بودوفیلم ترسناکی توش
پخش میشد نگاهم رفت سمت کاناپه دوتادخترروش بودن
یکی روسری پوشیده ولباس مناسب به
تن اون یکی باموی برهنه وبازوی لخت ...توهمون نورکم
تی وی هم میتونستم تفاوت بین آیه
وفرنوش وکه پوششون بود رومتوجه بشم وهمینطور
لرزششون رو! یکی نیست بگه کوچولوها شما
که میترسین واسه چی نگاه میکنین... !?یدفعه
فکرخبیثانه ای به سرم زدلبخندی شیطانی زدم ورفتم
جلو...اروم وبااحتیاط نزدیک نزدیک شدم بهشون ویدفعه
سرموبردم بین سراشون وصدای ترسناکی
دراوردم که باصدای جیغ بنفش هردوجفت گوشم تشنج
کرد...
هردوازرومبل پریدن پایین یدفعه آیه غیبش زد ترسیدم
نکنه غش کرده باشه ازاین دخترای لوس
تتیتیش مامانی چیزی بعیدنیست...یدفعه برقاروشن
شدوآیه کنارکلیدبرق...بادیدن من نفس راحتی
کشیدوسریع به سمت فرنوش که سرجاش بادیدن من
خشک شده بودرفت وچادررنگیش
روانداخت روش وبه من نگاه کرد:اقاپاکان این چه کاری
بودکردین ?
یادکارم افتادم وعکس العملشون ...بلندخندیدم که فرنوش
گفت :هه هه هه روآب بخندی روانی!
خنده اموقطع کردم...این چه طرزحرف زدن بایه
جیگربود!این آیه که منوبه قورمه سبزی وته دیگ
تشبیه کرده بودبااحترام ترازاین کسی که به من گفته
بودجیگررفتارمیکرد...نکنه چشمش
منوگرفته!؟واینطوری میخوادمخموبزنه؟
اماکورخونده
فعلا درحال نسخه پیچیدن برای خرگوش
کوچولوئه چادریم که برای اولین باربی چادرجلوم ایستاده
بودامابازهم حجابش کامل بود...!!این
دخترتو تظاهر هم نوبرشو اورده بود...اخمی کردم وبالحن
تندی به فرنوش گفتم :این چه طرزحرف
زدنه ؟اونم بایه بزرگتر؟
فرنوش که انگاری عصبی بود صداشوکمی برد بالا:فعلا که
این بزرگترازصدا تا بچه بچگانه
تررفتارکرده
منم که عصبی شده بودم قدمی بهش نزدیک شدم:من چه
میدونستم شمالوس وننر تشریف دارین؟؟
به دخترجماعت شوخی نیومده بایدمثل سگ بهتون پرید
فرنوش پوزخندزد: خوبه خودتون قبول دارین سگید!
دیگه کاردمیزدی خونم درنمیومداین اولین باربودیه
دختر گستاخانه جلوم می ایستادآیه هم بهم
سیلی زد روم آب پاشید اما هیچی بهم نگفت...تاوومدم
چیزی بگم آیه گفت:فرنوش زشته
وبعدبه من گفت:اقاپاکان توروخداکوتاه بیاین...
🪴🪴🪴🪴
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻